دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

خودت را به تمامی زندگی کن!


خودت را به تمامی زندگی کن!
گل گفت: «من نمی‌خواهم گل باشم. یک فکری به حال من بکن!»
به او گفتند: «ولی تو دیگر آفریده شده‌ای. برای گل نبودن دیگر دیر است. مثل دریای خزر که دیگر نمی‌تواند دریای خزر نباشد؟ چون دریای خزر آفریده شده!»
گل گفت: «خب، من اگر نخواهم گل باشم باید چه کار کنم؟»
گفتند: «هیچی... دیگر راهی وجود ندارد. تنها کاری که می‌توانی بکنی این است که از گل بودن خودت لذت ببری و اجازه بدهی دیگران هم از گل بودن تو لذت ببرند!»
گل گفت: «دیگران از گل بودن من لذت ببرند، در حالی که من خودم حالم به هم می‌خورد از این که گلم؟»
گفتند: «اما هیچ کس این را نمی‌فهمد. هر کسی که تو را می‌بیند یک گل زیبای خوشبوی خوشبخت می‌بیند که دارد آفتاب می‌گیرد و زندگی کوتاه صورتی‌اش را با لبخند می‌گذراند!»
گل گفت: «یعنی هیچ کس نیست که از دل من خبر داشته باشد؟»
گفتند: «فقط خدا و کسی که تو پیش او درد دل کرده باشی؛ مثل ما. اما ما به تو می‌گوییم که وقتی گل آفریده شدی، گل بودن خودت را باور کن و یک گل را به تمامی زندگی کن!»
آدم‌ها هم همین طورند. ممکن است خوشحال نباشند که به دنیا آمده‌اند. ممکن است راضی نباشند که پسر هستند. ممکن است از دختر بودنشان ناراضی باشند. ممکن است آرزو کنند که ای کاش گل شمعدانی آفریده می‌شدند، یا یک عروس دریایی. یا این که ای کاش کوه بودند. برای همیشه یک کوه بلند بودند که کوهنوردها بیایند فتحشان کنند. و آن قدر بلند و عجیب و سر به آسمان کشیده باشند که همه از دیدنشان متحیر شوند. کوهی بلند که هیچ وقت به گریه نیفتد. هیچ وقت مضطرب نشود. هیچ وقت نترسد.
هیچ وقت نشکند. هیچ وقت مظلوم نباشد. هیچ وقت فرار نکند و فقط وقتی از هم بپاشد که قیامت شده باشد.
اما من می‌خواهم برایتان داستان کوهی را تعریف کنم که دلش می‌خواست آدم آفریده شود. گلی که دوست داشت گل نباشد؛ درست روی قله کوهی زندگی می‌کرد که دلش می‌خواست کوه نباشد. گل داشت آن حرف‌ها را با سنگریزه‌های توی خاکش می‌زد. کوه هم ساکت بود و گوش می‌داد. سنگریزه‌ها از گل پرسیدند: «اگر گل نبودی، دوست داشتی چی باشی؟»
گل گفت: «دوست داشتم هر چه بودم قلب داشتم که گاهی صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم!»
همان موقع دو تا دوست به قله کوه رسیدند. سر حال بودند و دست هم را گرفته بودند و می‌خندیدند!
- رسیدیم! قبل از این که خورشید به وسط آسمان رسیده باشد!
- بهت گفته بودم که می‌رسیم که ... قبل از این که خورشید به وسط آسمان برسد... بهت که گفته بودم.
- تو هر چه بگویی راست می‌گویی ... تو هر چه بگویی درست در می‌آید... انگار جهان به حرف تو گوش می‌کند!
- خب ... اگر جهان به حرف من گوش می‌کند، باید به او بگویم که هی! برای همیشه حواست به این دوست من باشد، مواظبش باش، من دوستم را خیلی دوست دارم!
این را گفت و گل صورتی را از قله چید و به دوستش داد. دوستش گل را بو کرد. نفس عمیقی کشید. احساس کرد چه‌قدر زندگی‌کردن را دوست دارد و کمی‌ بعد، آن دو از آنجا رفتند. سنگریزه‌ها گفتند: «آخی... روحش هم خبر نداشت که همین امروز ممکن بود چیده بشود... هیچ فکرش را نمی‌کرد که تا بخواهد فکر کند که گل بودن را دوست دارد یا ندارد، همین را هم از دست می‌دهد. کاش به جای فکر کردن به این که گل بودن را دوست دارد یا نه، به تمامی گل بودنش را زندگی کرده بود تا حالا از چیده شدنش راضی باشد!»
گل چند سال لای یک کتاب حافظ جیبی قدیمی ماند و مثل یک گل خشک محترم، خاطره کوهنوردیِ آن روزِ آن دو تا دوست را زنده نگه داشت.
جهان هم انگار به حرف آن آدم گوش داده بود و سال‌های سال از آن دوست مراقبت کرد. در حالی که خود آن آدم چند سال بعد از یک کوهی پرت شد پایین و به یک خاطره خوب تبدیل شد.
کسی که تمام آن روز ساکت بود و فکر می‌کرد، کوه بود. کوه بلند، تا آن روز همیشه فکر می‌کردغم بزرگی دارد که نمی‌داند چیست. گل به غم او نامی بخشیده بود و رفته بود. غم کوه این بود که دلش نمی‌خواست کوه باشد. همه آن‌چه که نمی‌فهمید چیست، جلوی چشم‌هایش رنگ گرفت.
یک مرتبه فهمید چرا با حسرت به آدم‌هایی نگاه می‌کند که همدیگر را خیلی دوست دارند. آدم‌هایی که همراه هم، برای فتح‌کردن او به قله می‌آمدند. فهمید چرا وقتی که گل کوچک صورتی چیده شد و دستی آن را به دست دیگر داد، احساس کرد گوشه‌های سنگ‌های تیزش شروع کرده به خارش. فهمید که در تمام این سال‌ها آرزو می‌کرده که ای کاش انسان آفریده می‌شد.
کوه فکر می‌کند که انسان، خوشبخت‌ترین موجود روی زمین است. انسانِ کوچک شکننده، به چشمِ کوه، خوشبخت‌ترین آفریده خداوند می‌آید.
چون که انسان می‌تواند حرکت کند. جاری بودن، آرزوی قدیمی کوه بلند است.
انسان می‌تواند بخندد. بلند بلند خندیدن در حالی که از شدت خنده از چشم‌هایت اشک بیاید، بزرگ‌ترین آرزوی کوه‌های پیر است.
انسان می‌تواند بغض کند، بغض‌اش بشکند و هق‌هق گریه کند. اشک ریختن ویک دل سیر گریه کردن، از مهم‌ترین آرزوهای کوه‌هاست.
انسان می‌تواند بارها و بارها در خودش بشکند و دوباره ساخته شود. می‌تواند خودش را در خودش بسازد. انسان می‌تواند نو شود. می‌تواند زندگی کند. عاشق شود. و از همه مهم تر، انسان می‌تواند فقط تماشاچی نباشد. کوه‌ها فقط تماشاچی‌اند. آنها، به تماشای آدم‌هایی نشسته‌اند که بر تن و روح‌شان سفر می‌کنند. آنها تماشا می‌کنند و با دقت به حرف‌های آدم‌ها، با هم و در تنهایی گوش می‌دهند. در سکوت به آنها نگاه می‌کنند و بعد ساعت‌ها به آنها فکر می‌کنند. آدم‌ها ممکن است افسرده یا شاد باشند. ممکن است بروند یک گوشه از کوه بنشینند و زارزار گریه کنند. ممکن است آن قدر عاشق باشند که خودشان را به سنگ‌های کوه ببندند. یا آن قدر سرخوش باشند که بیایند دل و جگر بخورند و بروند. اما هر چه هستند، مشغول اجرا کردنند، نه تماشاکردن. و همین در حالِ زندگی بودن، بزرگ‌ترین آرزوی همه کوه‌های دنیاست!

لیلی شیرازی
منبع : همشهری انلاین


همچنین مشاهده کنید