جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


زیاد به مرگ فکر می کنم


زیاد به مرگ فکر می کنم
▪ ۱۶ ساله که بود مثل همه جوان‌های ۱۶ ساله سر پرشوری داشت و رؤیای بزرگ فوتبالیست شدن. اما‌‌‌‌‌نشد.
▪ ۱۹ ساله که شد، آدم تیزهوشی در درس نبود، آمار و ریاضیات نمی‌فهمید و به جای آن شعر دوست داشت و هنر و ادبیات و روان‌شناسی و تاریخ.
▪ ۲۰ ساله بود که دانشجوی روان‌شناسی شد اما حواسش پرت بود و در همان سال درس را رها کرد؛ خیلی جدی تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل و زندگی به کانادا برود. پس راهی سربازی شد اما مدتی نگذشت که ازدواج کرد و ازدواج ماندگارش کرد و زندگی جور دیگری برایش رقم خورد.
▪ ۲۲ ساله که شد در کلاس‌های تئاتر استاد سمندریان اسم نوشت و با اجرای دو تئاتر افسانه و در کرانه، وارد دنیای تئاتر شد. در همین دوران، جسته و گریخته، کارهای دیگری مثل طراحی صحنه و یک کار طنز انجام داد.
▪ ۲۵ ساله بود که در تست برنامه‌ی اکسیژن شرکت کرد و پذیرفته شد؛ و بالاخره شهاب حسینی، که نه فوتبالیست شده بود نه روان‌شناس، مجری توانایی شد که بسیاری را پای برنامه‌ی اکسیژن و بعد از آن برنامه‌ی آب می‌نشاند. بعد هم به لحاظ استعداد بازیگری، فن بیان و خصوصیات ظاهری‌اش راهی دنیای بازیگری شد.
▪ ۳۴ ساله است و هنوز بازیگر. مدار صفر درجه، چشم‌هایش، پلیس جوان، بچه‌های ابدی و ... تعداد فیلم‌ها و سریال‌هایی که او در آنها نقش آفریده یکی دوتا نیست. اما او خودش را با آخرین نقش‌اش در فیلمی از کارگردانی فرانسوی- خانم ژمایل- به یاد می‌آورد، که هنوز هیچ کدام از ما آن فیلم را ندیده‌ایم. عصر پنج‌شنبه است و سوز سرما تا مغز استخوانت را می‌سوزاند که در دفتر شهاب حسینی باز می‌شود و شیرینی‌های رنگارنگ و موسیقی آرامی که در فضا جریان دارد و لمس فنجان گرم چای و لحن شهاب حسینی خیلی زود، سوز سرما را محو می‌کند.
چرا این همه تغییر مسیر؟ از فوتبال به روان‌شناسی، ازآنجا به تئاتر، از تئاتر به اجرا و...
چون فکر می‌کردم خودم باید زندگی‌ام را کارگردانی کنم و هر چه تصمیم بگیرم همان می‌شود. اما عقل و توانایی آدم تا یک جایی قدرت دارد و من هم از یک نقطه به بعد فهمیدم ما کارگردان نیستیم و خدا کارگردان ماست و نقشی برای ما نوشته است.
▪ یعنی نوعی زندگی کردن در جبر سرنوشت؟
ـ نه. خداوند نقشی را برای ما نوشته اما اینکه ما چه جوری این نقش را بازی کنیم به عهده خودمان است. من از یک جایی احساس کردم توانایی‌ام برای تصمیم‌هایی که می‌گیرم کامل نیست و از خدا کمک خواستم تا از موقعیت‌هایی که برای من به وجود می‌آید خوب استفاده کنم.
▪ تا قبل از این تفکر رفتارتان چگونه بود؟
ـ سر پر سودایی داشتم که به من اضطراب می‌داد. مدام به فکر بعدها بودم، عجله می‌کردم و عجله باعث می‌شد خودم را کمتر و ضعیف‌تر از خواسته‌هایم ببینم. به قول معروف، اگر داشتم آب‌گوشت می‌خوردم به عشق چلوکباب می‌خوردم و نه این را می‌‌فهمیدم و نه آن را!
▪ الان چلوکباب را به عشق آب‌گوشت می‌خورید؟
ـ نه. الان اگر آب‌گوشت می‌خورم با همان میل آب‌گوشتی می‌خورم. می‌دانید وقتی تصور تو این باشد که حرکت کن ولی درست حرکت کن چون پشت پیچ این جاده معلوم نیست چه خبر است، بعضی جاها مه گرفته است و بعضی جاها آفتابی است، این طوری دستخوش عجله نمی‌شوی، چاله‌ها را می‌بینی و درست‌تر حرکت می‌کنی.
▪ و چه حسی پیدا می‌کنی؟ یا بهتر بگویم از این تفکر چه حسی پیدا می‌کنی؟
ـ آرامش! چون از زیاده خواهی‌ام کم شد و به من یاد داد هر کاری را باید در همان مقطع درست انجام بدهم و از آن لذت ببرم؛ و من شدم بازیگر خوب لحظاتی که به بعدها فکر نمی‌کردم.
▪ این نقطه مشخص یا این پیچی که شهاب حسینی عجول را تغییر داد کجا بود؟
ـ من در خلال سربازی ازدواج کردم و ازدواج، مسایل را برای من جدی‌تر کرد. یاد گرفتم تنها احساس کافی نیست و باید با عقل و منطق، مسایل را تجزیه کنم.
▪ پیش آمده درگیر یک نقش شوید و عذاب بکشید؟
ـ آره. خیلی وقت‌ها از نبودن زبان مشترک بین خودم و مغز متفکر کار عذاب کشیدم.
▪ از خود نقش چه؟
ـ نه.
▪ حتی وقتی نقش حبیب پارسا را بازی می‌کردید؟ با تمام تلخی‌هایی که در داستان فیلم بود!
ـ کلیت ماجرا تلخ بود؛ اما این تلخی در شخصیت حبیب پارسا وجود نداشت. شهاب حسینی می‌دانست قرار است چه اتفاق‌هایی بیفتد؛ اما حبیب که نمی‌دانست و حتی از مرگ اطرافیانش خبر نداشت.
▪ مرگی که اکثریت فیلم را جز حبیب و سارا با خود می‌برد!
ـ بله.
▪ به مرگ فکر می‌کنید؟
ـ بله ، زیاد.
▪ چه حسی نسبت به مرگ دارید؟
ـ گاهی ترس. گاهی هم احساس خلاص شدن؛ بستگی به شرایط دارد؛ وقتی خیلی از همه چیز خوشحالیم با فکر کردن به مرگ غمگین می‌شویم. اما وقتی فکر می‌کنیم عملکردمان در زندگی اشتباه بوده و غلط زندگی کردیم؛ دور از اصول انسانی، مرگ اتفاق سختی می‌شود.
▪ بیشتر در زمان خوشحالی یاد مرگ می‌کنید یا در زمان ناراحتی برای خلاص شدن؟
ـ قرآن می‌فرماید: «نه از به دست آوردن چیزی خوشحال شوید و نه با از دست دادنش خیلی ناراحت.» و این تفکر نوع آگاهی داشتن به مرگ است... من هم همیشه در زندگی، جریان داشتن مرگ را دیده‌ام حتی مرگ خودم را!
▪ در خواب؟
ـ نه! در فیلم محیا صحنه‌ای بود که خواب می‌دیدم مرده‌ام و عده‌ای تابوت مرا با لا اله الاالله حمل می‌کنند. روی تابوت عکس من بود و من گوشه‌ای دیگر ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. در آن لحظه تصور کردم این صحنه واقعی است و حتما یک روزی اتفاق می‌افتد. من امیدوارم آن لحظه هم مثل الان که دارم این صحنه را برای شما تعریف می‌کنم، با خرسندی شاهد ماجرا باشم نه با تأسف و افسوس.
▪ از مرگ نمی‌ترسید؟
ـ نمی‌دانم... بستگی به این دارد که یک روح سبک داشته باشیم یا گناهکار. حس بیشتر ما به مرگ، مثل کودکی می‌ماند که به دنیا نیامده. به نظر من، اگر از این بچه‌ها بپرسیم دوست دارند به دنیا بیایند یا نه، ۹۹ درصدشان می‌گویند نه! چون به آن شرایط عادت کرده‌اند. همه ما هم همین حالت را داریم. به هر حال، مرگ، رفتن از جایی به جای دیگر است که حق هم هست؛ چون خدا هر چه گفته عین حقیقت است و با کسی تعارف ندارد.
▪ دوست دارید چند سال عمر کنید؟
ـ نمی‌دانم. سرنوشت دست من نیست؛ اما دوست دارم با یک پایان خوب بمیرم؛ وقتی که چراغ زندگی‌ام سبز است!
▪ یعنی چه؟
ـ چراغ زندگی مدام در حال سبز و قرمز شدن است. وقتی خوبیم چراغ سبز و وقتی بد هستیم و نیت بد داریم، چراغ قرمز روشن است. ما باید خودمان را جوری عادت بدهیم که چراغ سبز بیشتر از چراغ قرمز روشن باشد و مهم لحظه آخر است که امیدوارم سبز باشد تا پایان خوبی داشته‌باشیم.
▪ اگر به شما بگویند ۲ روز بیشتر فرصت زندگی ندارید چه می‌کنید؟
ـ روز اول از همه آدم‌هایی که بین من و آنها گره کوری وجود دارد طلب بخشش می‌کنم و روز دوم را با آنهایی که دوستشان دارم می‌گذرانم.
▪ و دو ساعت آخر چه می‌کنید؟
ـ برای مرگ آماده می‌شوم....
منبع : هفته نامه زندگی مثبت