پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
توفیق اجباری
چشمهایم گرم شده بود. وقتی بوی عطر(محبوبهشب) به مشامم خورد، فهمیدم كه رسیدیم. اززیرچشم به خانه آجری و قدیمی پدربزرگ، نگاهكردم. آقا جون، تسبیح دانه درشتش را به زور،لای انگشتانش جا داده و جلوی درب ایستادهبود. كسبه و بچههای محل، همگی مشغول كمككردن بودند. عدهای دیگها را از پشت وانتپیاده میكردند، عدهای كپسولهای گاز را تویحیاط میبردند، عدهای كیسههای گندم را...صدای (بله حاج آقا، به روی چشم حاج آقا) ازیك طرف،و صدای بعبع گوسفندانی كه در انتظاررفتن به دیار باقی بودند، از طرف دیگر به گوشمیرسید. پدر، كه اصلا تمایلی به ماندن در خانهآقا جون نداشت، به اصرار مادرم فقط ما را بهآنجا رساند و بعد از عرض ادب به محضر آقاجونو عزیزجون، مشغله كاری را بهانه كرد و در رفت.
عزیزجون نذر داشت برای افطار شب اول ماهرمضان، حلیم بپزد. خودش میگفت نذرش را باسه كیلو گندم شروع كرده و هر سال مقداری بهآن اضافه شده تا اینكه امسال، به هفت گونی گندمرسیده است. برای مراسم حلیمپزون، همهفامیلها از خدا خواسته، دوسه روزی را در منزلآقاجون كه از حجرهداران قدیمی بازار بود، لنگرمیانداختند.
از ماشین پیاده شدم. میدانستم كه آقا جوندوباره به سر و ریختم گیر میدهد. به خاطر همینسعی كردم پشت مردمی كه مشغول كمك بودند،قایم شوم و خود را به داخل حیاط برسانم.همینكار را هم كردم ولی گویا او متوجه حضورم شد،چون (استغفرا...) آمیخته با آهی از نهادشبرآمد.
وارد حیاط شدم. آنقدر شلوغ پلوغ بود كه جایسوزن انداختن نبود. با این كه اصلا حال وحوصله این جور مراسمات را نداشتم ولی ازبودن در خانه قدیمی آقاجون لذت میبردم. ازدیدن حوض بزرگی كه دورتا دورش گلدانهایشمعدانی چیده شده بود، از استنشاق عطرشببوها; همه اینها خاطرات كودكیام را برایمزنده میكرد. آن روزهایی كه همه نوههای آقاجون با صمیمیتی پاك، گرگم به هوا بازیمیكردند. آن روزهایی كه هیچ كدام بچهها بهدیگری حسادت نمیكرد و لغز ولیچاری رد و بدلنمیشد.
آن سوی حیاط، فرشی پهن شده بود و خانمهایفامیل، در حالیكه به پشتی تكیه داده بودندمشغول چای خوردن بودند. در حالیكهدخترهای جوان، چادرهای توری خود را مدامباد میدادند، عزیز جون رویش را محكم گرفتهبود! تا مرا دید، به طرفم پر كشید. شش ماهی بودكه ندیده بودمش. چنان سفت در آغوشم كشید كهدندههایم به درد آمد. اصرار داشت كه رویماهم را ببوسد! مجبور شدم تا كمر خم شوم تا بهخواستهاش برسد. گفت: (تصدقت بشم كه چهاروجب قدت هم زیر زمینه!) انتظار داشتم به شیوهدیگری قربان صدقهام برود. نگاهم به پسرخالهامافتاد، موهای نازك روی صورتش بلند شده بود.او هم مرا دید ولی وانمود كرد كه ندیده است. اززمانی كه وضع پدرم از اینرو به آنرو شده بود ومن دانشگاه قبول شدم، احمد كه همبازی ودوست دوران كودكیام بود، با من مثل كارد وپنیر شده بود. حلیم را ساعت یك نیمه شب، بارگذاشتند. من از پنجره اتاق، ناظر هیاهوی حیاطبودم. حوصلهام سر رفته بود. هدفون واكمن رادر گوشم فرو كرده بودم و (مدرن تاكینگ) زمزمهمیكردم، ناگهان آقاجون وارد اتاق شد. تسبیحدانه درشتش هنوز لای انگشتهایش بود، هرچند ثانیه یكبار، یكی از دانهها را به پایین هلمیداد و به همین خاطر هم فقط، خود را مستحقورود به بهشت میدانست! با چشمان برجستهاشسراپای مرا ورانداز كرد و گفت: (استغفر ا... توچرا اینجایی؟ مثل این كه از ثواب گریزانیپدرجان؟ وقت كردی یك سری هم به حمام بزن.فردا هیئت میآید اینجا، زشته كه تو را با این سروكله چرب ببینند. مردم كه نمیگویند این شازده،پسر فلانی است; استغفرا... میگویند نوه حاجاكبرآقا است! برو توی حیاط بچه جون، دلت راصاف كن وحلیم را هم بزن، شاید خدا بهت نظركند و به راه راست هدایت شوی) این را گفت و ازاتاق بیرون رفت. از پنجره دیدمش كه در گوشعزیزجون، چیزی زمزمه كرد. چند دقیقه بعد،عزیزجون مرا به زور، پای دیگ حلیم كشاند وگفت: (همبزن مادر، نیت كن. حتما حاجتت رامیدهد؟ نیت كن كه مادرت، سال دیگه یكعروس مومن و خوب گرفته باشد) گفتم: (كیحاجتم را میدهد؟ دیگ یا حلیم؟!) عزیزجونگفت: (زبانت را گاز بگیر پسر، پاك كافر شدهای!تازه بابات میخواهد بفرستدت فرانسه. لابد پایتبه آنجا برسد منكر خدا و پیغمبر میشوی!) من كهبه حرفهای درشت عزیزجون عادت داشتم، درحالیكه نفمیدم منظورش چی بود، خود را بهكوچه علی چپ زدم، به اتاق رفته و خوابیدم. نیمهشب، سفره سحری مفصلی پهن شده بود. مادروارد اتاق شد و در حالیكه به شدت تكانم میدادفریاد زد: (بلند شو دیگر! الان اذان میگویند،همه سراغت را میگیرند) گفتم: (آخه من كهروزه نمیگیرم. مامان، برو میخواهم بخوابم.)گفت: (خدا ذلیلت نكند، اگر بلند نشوی میدونیكه آقا جون چه قشقلقی راه میاندازه) به هرمشقتی بود بلند شدم و سرسفره رفتم. با چشماننیمه باز، آنقدر غذا خوردم كه نزدیك بود منفجرشوم. آخر، فردا ظهر از ناهار خبری نبود. خلاصههر طوری كه شده بود تا نزدیك افطار دوامآوردم. فقط توانستم طی یك عملیات متهورانه ومخفیانه چند لیوان آب و یك ساندیس، بخورم.دلم داشت از گرسنگی قیلیویلی میرفت. وقتیكه توی اتاق، به بهانه چرت بعدازظهر، زیر پتوپنهان شده و مشغول خوردن ساندیس بودم،احمد سر رسید. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم اماگویا لب و لوچهام هنوز خیس بود. احمدخواست تا ادای آقاجون را دربیاورد، گفت:(استغفرا... پسرجون، تو از صبح تا حالا جز دو تالیوان آب و یك ساندیس چی خوردی؟ خوبروزه بگیر تا گناه هم نكنی. میدونی چقدر...)گفتم: (بله میدونم هم كه جایم وسط جهنمه. ولیمن تحمل گرسنگی را ندارم. داغ شكم واسه مناز داغ عزیزان بدتره! حالا توجیه شدی؟ موعظهتموم شد؟ به سلامت) و درب خروجی را نشانشدادم.
نزدیك افطار بود. حلیمها را در كاسه كشیدهبودند و دخترخانمها با روغن كرمانشاهی ودارچین مشغول تزئین و هنرنمایی بودند. مادر،وارد اتاق شد. دید كه من هنوز دارم آهنگ گوشمیكنم. گویا چند بار جملهای را تكرار كرده بودولی من نشنیده بودم. هدفون را از گوشم بیرونكشید و با چشمانی كه خشم از آن بیرون میجهیدگفت: (اگر بدت نمیاد، پاشو دو تا كاسه كمك اینزبون بستهها كه از صبح تا حالا روزه بودند، به در وهمسایه بده) وارد حیاط شدم، عزیزجون كاسهمملو از حلیم را به دستم داد. گفتم: (آخ، سوختم)گفت: (پس چطور میخواهی آتش جهنم راتحمل كنی؟) گفتم: (اگر خدا هم نخواهد ما راتوی جهنم بفرستد، شما آنقدر بگوئید كه تویرودربایستی بماند!) گفت: (خوبه دیگه، این كاسهرا بگیر و ببر درخونه حاج عبدالرضا، همینهمسایه دست راستی) كاسه را گرفتم. روحم دركاسه حلیم سیرمی كرد. اول تصمیم گرفتم یكگوشه دنجی پیدا كنم و ترتیب حلیم را بدهم امازمانی به خودم آمدم كه زنگ درخانه حاجی رافشرده بودم. زنگ گیر كرده بود. دست راستمداشت از حرارت كاسه حلیم میسوخت. دستچپم هم با زنگ، بازی میكرد تا شاید درستشود. دخترجوانی كه انگار منتظر كسی بود،هیجان زده در را گشود. نگاهم به صورتش افتاد.یك آن، برق چشمانش تمام جانم را خشكاند.سوزش دستم یادم رفت از بس كه یخ كرده بودم،وقتی كه خانم جوان، متوجه شد به صورتش زلزدهام، چادر گلدارش را روی صورت كشید. اماخیلی دیر شده بود، چون نقش ابروهای پیوسته،چشمان سیاه و مژههای بلندش در خاطرم ماندهبود!به تته پته افتادم:( خانم، ببخشید. زنگ گیركرده) و با دست دیگر حلیم را به سویش بردم.تمام نگاهم به دستانش بود تا ببینم حلقه به دستدارد یا نه. اما با تردستی فراوان، دستانش را زیرچادر پنهان كرد و كاسه را از دستم گرفت. گفتم:(داغه، نسوزید میخواهید براتون بیاورم داخلمنزل؟!) گفت: (نه، خیلی ممنون. خدا نذرتون روقبول كنه) دلم میخواست یك كم دیگه صحبترا لفت بدهم كه ناگهان در رابست. از بخت بد،زنگ هم خودش درست شد و دیگر بهانهای برایماندن نداشتم. به خودم گفتم: (از تو بعیده فرزاد!این همه دختر رنگ و وارنگ توی این شهرریخته، تو هم روی دیوار كی میخواهی یادگاریبنویسی؟!) اما نه. اینها همه شعار بود. یك چیزی تهدلم فرو ریخته و لپهایم گل انداخته بود. مثلاینكه عاشق شده بودم! یاد نیت عزیزجون درحال هم زدن دیگ حلیم افتادم. باورم نمیشدكه اینقدر زود حاجتش را گرفته باشد! با اینكهچند قدم تا خانه آقاجون بیشتر راه نمانده بود اماپیمودن مسیر برایم اندازه یك سال طول كشید.سفره افطار پهن شده بود. همه متوجه شدند كهمن یك چیزیم شده است.بعد از افطار، مهمانهاآستینها را بالا زدند و دیگ و دیگچههای نذریرا در چشم برهم زدنی جمع و جور كردند. دیگرباید به خانهمان برمی گشتیم. ولی اصلا دلمنمیخواست برگردم.وقتی به مادرم گفتممیخواهم چند روزی آنجا بمانم، از تعجبداشت شاخ در میاورد، عزیزجون كه زن تیز وفهمیدهای بود، رو به مادرم كرد و گفت: (رنگرخساره خبر میدهد از سر درون، همون موقعیكه از خونه حاجعبدالرضا برگشت، شستم خبردادشد چی شده) نیشم تا بناگوش باز شد. خوشحالشدم كه عزیزجون به فكرم است كه او ادامه داد:(ولی پسرجون، این فكرها را از كلهات بیرون كن.او قریشی و تو حبشی! اونها دخترشون رو به تونمیدهند كه!) مادرم كه كاملا از قضیه بی خبر بوداز روی تعصب مادرانهاش، شروع به دفاع كرد:(واه، واه! خیلی هم دلشون بخواد. پسرم مهندسنیست كه هست، پولدار و مهربون نیست كه هست،خوش قد و بالا و خوش تیپ نیست كه...) عزیزجون وسط حرفش پرید و گفت: (تو رو خدا درمورد تیپش دیگه سخنرانی نكن، دلم آشوبمیشه. بردار پسرت رو ببر، مادر جون تا شرشگریبانگیرمون نشده!) خلاصه به خانهمانبرگشتیم، یك هفته تب كردم. پدرم وقتی قضیه راشنید آن قدر عصبانی شد كه اگر كارد بهشمیزدند، خونش در نمیآمد. تهدیدم كرد كه اگربخواهم به فكر ازدواج با آن دختر حاجی ادامهدهم، باید فكر فرانسه را از كلهام بیرون كنم.شبها گوشی تلفن را برمیداشت و وانمودمیكرد كه با عمویم در پاریس صحبت میكند:(بله خان داداش، كارها رو به راهه. فكر میكنم تایكی دو ماه دیگه موسیر فغزاد در خدمتتون باشه.چی؟ برایش یك آپارتمان لوكس در بهترینخیابان پاریس اجاره كردهای؟ دستت درد نكنه،امیدوارم ما یك روزی بتوانیم زحمات شما راجبران كنیم. راستی یك مادموازل بورژوای زیبا!هم برای مهندس ما پیدا كن. دوست ندارم فرزادتنها باشد!) در این هنگام نگاهش را به سوی منمیچرخاند و واژه (مادموازل بورژوا) را چندینبار با صدای بلندتر بیان میكرد تا من، خوبمتوجه شوم. چندی پیش كه به زندگی و ادامهتحصیل در فرانسه فكر میكردم، قند توی دلم آبمیشد اما بعد از آن ماجرای نذری بردن در خانهحاج عبدالرضا، همه قندهایی كه توی دلم آبشده بود، شكرك زد. شیرینی بیش از حدتخیلاتم، دلم را زده بود. انگار راست راستیعاشق شده بودم (و یا اینطور فكر میكردم!)خانوادهام را مجبور كردم برایم به خواستگاریبروند. آقاجون، عزیز جون، پدر و مادرم با اینماجرا به شدت مخالف بودند در حالیكه من بهشدت موافق بودم! عصر بیست و نهم ماه رمضونبود. آقاجون اصرار داشت مراسم خواستگاری رابه بعد از ماه مبارك موكول كنیم. اما من، جمله(در كار خیر حاجت هیچ استخاره نیست) را كهچندی پیش از یك برنامه رادیویی یاد گرفتهبودم، مدام تكرار میكردم و اصرار داشتم كه هرچه زودتر به خواستگاری برویم و قرار و مدارعقدكنان را برای روز عید فطر، بگذاریم! مراسمعجیب و غریبی بود. همه خانواده من به نوعیپكر بودند. آقاجون مرا مجبور كرده بود كه تهریشی بگذارم، كت و شلوار بپوشم و قول گرفت كهبه موهایم هم ژل و روغن نزنم. عزیزجون هماتمام حجت كرد كه فقط برایم به خواستگاریمیرود و گفت: (اگر حاج آقا از من چیزی پرسید،من راستش را میگویم.) وارد خانهحاجعبدالرضا شدیم. سبد گل گرانقیمتی خریدهبودم. بعد از تقدیم آن، حاجی رو به من كرد و بهجای تشكر گفت: (پسرم، این همه اسراف از اولزندگی درست نیست! اگر پول این دسته گل را بهچند تا بدبخت بیچاره میدادی تا هر كدام یكشاخه گل بخرند و به خواستگاری بروند، میدونیچقدر ثواب داشت؟) این حرف، به مذاق مادرماصلا خوش نیامد. بادی به غبغب انداخت و بدوناین كه لام تا كام حرف بزند، روی صندلی نشست.
دو تا آقای فربه و سه تا خانم رو گرفته، روبرویماننشسته بودند. مادرم سفارش كرده بود كه بهصورت عروس، زل نزنم. اول، سرم را حسابیپائین انداخته بودم، چشمم به قالیهای ابریشمزیر پایم خورد. بعد، كم كم متوجه مبلمانگرانقیت، تابلو فرشهاینفیس، لوسترهایدرخشان و... شدم. سخن گهربار حاجآقا كه چنددقیقه پیش ایراد كرده بودند، در گوشم زنگ زد.تصمیم گرفتم، سرم را بالا كنم. از صورت خانمهافقط بینیهایشان پیدا بود. حرف مادرم یادم بودولی از روی كنجكاوی داشتم نگاه میكردم تاببینم بینی كدامیك، شبیه بینی آن دختریست كهمن عاشقش شدهام! حاجعبدالرضا كه خود رابسیار روشن فكر میدانست به كمكم شتافت وگفت: (عطیه سادات، بلند شوید و با آقا فرزادسنگها را وا بكنید. دیگر اون دوره زمونه تمومشد كه پدر، مادرها برای دخترهاشون تصمیممیگرفتند. بلند شو آقافرزاد) و با دست،صندلیهایی كه با جمع حاضر، سه چهار قدمفاصله داشت را نشان داد! جا خوردم. سنگینینگاه همگان را روی دوشم احساس میكردم.حاجی بدجوری داشت زاغ سیاه ما را چوبمیزد. بدون توجه به جو حاكم رو به عطیه خانمكردم و گفتم: (ببخشید تحصیلات شما چیه؟) گفت:(در حال حاضر در حوزه علمیه مشغول تحصیلهستم. البته در كلاسهای حفظ قرآن كریم همثبت نام كردهام و اگر خدا كمك كند قصد دارمبرای ادامه تحصیل به قم بروم،.... شما چطور؟)گفتم: (من مهندس كامپیوتر هستم، ماشین... دارم،در خیابان.... آپارتمان دارم، پدرم قرار بود برایادامه تحصیل به فرانسه بفرستدم!) گفت: (شما بهخدا اعتقاد دارید؟) نگاه غضبناكی به صورتشانداختم و گفتم: (چرا شماها فكر میكنید خدافقط مال آدمهای مثلا خوب است. مالآدمهایی كه سر وقت نماز میخوانند، شش ماه ازسال روزه میگیرند ; اصلا ما بد، ما كافر، ما دزد!مگر آدمهای بد، خدا ندارند!....) وقتی حرفمتمام شد سرخ شده بودم. عطیه سادات كه ازسخنرانی من به وجد آمده بود، گفت: (به نظرمن، شما جوان پاك و سادهای هستید. فقطمهمترین انتظار من از همسر آیندهام، ایمان واعتقاد قلبی و عملی به خداوند و دین است. فقطیك روز از ماه رمضون مونده، حداقل این یكروز را روزه بگیرید و ارادهتان را به من نشونبدهید)
روز سیام ماه رمضون، روزی سرنوشت ساز ودشوار در زندگیام بود. من به عطیه سادات قولداده بودم، روزه بگیرم. پدرم همچنان ازسرگرفتن وصلت ناراحت بود و مدام از مزایایزندگی در فرانسه برایم تعریف میكرد. آن شب تاصبح خوابم نبرد. گویا از سحری هم خبری نبود.مادرم عادت داشت بدون خوردن سحری روزهبگیرد. پدرم هم كه اصلا اهل این برنامهها نبود.
مادر، صبح زود، برای ناهار پدر، كباب تابهایگذاشته بود روی گاز. وقت دكتر داشت. وقتیمیخواست از خانه خارج شود، مرا صدا كرد وگفت: (فرزاد، چشم از غذا برنمیداری تا درستشود. اگر بسوزه، میام آتشت میزنم! من حوصلهغرولندهای پدرت را ندارم. فكر نكنی اگر غذاسوخت و آن را توی سطل زباله ریختی مننمیفهمم هان! میخواهم حواست را جمع كنیتا احساس مسئولیت را یاد بگیری.) روی صندلیآشپزخانه نشستم. نگاهم را به شعله آبی گازدوختم. هر چند دقیقه یكبار هم، درب تابه رابرمی داشتم و كبابها را چك میكردم. بویسرخ شدن گوشت، داشت دیوانهام میكرد.وسوسه شدم تا ناخنكی بزنم ولی وجدانم اجازهنمیداد. سعی كردم خود را با چیز دیگری سرگرمكنم. كتاب آشپزی را از روی كابینت برداشتم وورق زدم. اما فایدهای نداشت به جز تحریكاشتهایم: ژیگوی گوساله با سس سفید، سوفله ماهیقزل آلا،.... وای خدای من، این مردم چطورسی روز پشت سر هم روزه میگیرند؟ یعنی من همباید از این به بعد درد گرسنگی! را این گونه تحملكنم؟! به یاد جملات قصار آقاجون افتادم كهمیگفت: (ما، روزه میگیریم تا به یاد گرسنگانزمینی و گرسنگی طاقت فرسای روز قیامت باشیم)در افكار فلسفیامسیر میكردم كه ناگهان بویسوخته به مشامم رسید. ای وای! خاك برسرمشد.درب تابه را باز كردم، كبابها زغال شدهبودند. دو دستی بر سرم كوبیدم. نگاهی به ساعتانداختم، از ظهر گذشته بود و تا زمان آمدنپدرم، فرصت كمی باقی مانده بود. مادرم! الانمیرسد! رفتم تا، تابه را در سطل زباله خالی كنم.اما نفهمید چه شد كه از ترس مادر، گرمای آتشجهنم، گرسنگی روز قیامت و قولی كه به عطیهسادات داده بودم را فراموش كردم و كبابهایسوخته را تا آخر خوردم! دهانم تلخ تلخ شدهبود. خوشبختانه مادر، هنوز گوشت چرخ كردهتازه را در فریزر نگذاشته بود. به سرعت باد،كبابهای تازهای درست كردم. در حالی كه تمامبدنم میلرزید روی كاناپه ولو شدم. از وجداندرد، داشتم میمردم. قولم را شكسته بودم!روزهام را خورده بودم! ناگهان زنگ تلفن به صدادرآمد. ای وای! عطیه سادات بود. گوشی را باترس و لرز برداشتم. گفت: (سلام علیكم. حالشریف چطوره؟ هنوز روزهاید؟) آمدم بگویم:(نه، شرمنده، به خدا من بی تقصیر بودمتو رو خداعقلتان به چشمتان نباشد. درسته كه من مثلبرادر شما كت و شلوار به تن نمیكنم، درسته كهمثل پدر شما نماز شب نمیخوانم، ولی همانخدایی كه شما میپرستید را قبول دارم. خبجوونیه دیگه خانوم. همه كه مثل شما درخانوادهای مذهبی به دنیا نیامدهاند، من، سرقولمبودم ولی نشد دیگر، بخشش از بزرگان است. اصلاخود خداوند، رحیم و تواب است. شما این دفعهرا عفو كنید. قسم میخورم كه همه روزههایسالدیگه را بگیرم.) اما چه كنم كه زبانم قاصر بود. بافریاد (الو، آقافرزاد. هنوز گوشی دستتونه؟) بهخودم آمدم. گفتم: (بعله، میفرمودید) گفت:(عید شما مبارك، الان تلویزیون اعلام كرد ماهشوال رویت شده. من خیلی خوشحالم كه شماسرقولتون بودید، آه، فقط حیف شد كه نماز عیدفطر را از دست دادیم!)
منبع : مجله خانواده سبز
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل آمریکا روز معلم رهبر انقلاب معلمان مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی مجلس خلیج فارس دولت دولت سیزدهم
زلزله تهران فضای مجازی شهرداری تهران سیل پلیس قوه قضاییه آموزش و پرورش بارش باران سلامت دستگیری وزارت بهداشت
قیمت خودرو خودرو بازار خودرو قیمت دلار قیمت طلا دلار بانک مرکزی سایپا ایران خودرو کارگران روز کارگر حقوق بازنشستگان
مسعود اسکویی تلویزیون رضا عطاران سریال سینمای ایران سینما فیلم دفاع مقدس رسانه ملی
دانشگاه علوم پزشکی انتخاب رشته مکزیک
رژیم صهیونیستی غزه جنگ غزه فلسطین چین روسیه حماس نوار غزه ترکیه عربستان یمن اوکراین
پرسپولیس فوتبال سپاهان استقلال تراکتور باشگاه استقلال لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ لیگ برتر باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی همراه اول شبکه های اجتماعی دبی اینستاگرام تبلیغات اپل گوگل وزیر ارتباطات ناسا
خواب فشار خون کبد چرب کاهش وزن دیابت ویتامین قهوه داروخانه