پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

پندعجیب


در سال آخر عمر « حاج ملا هادی سبزواری» روزی شخصی به مجلس درس وی آمد و خبر داد که در قبرستان ، شخصی پیدا شده که نصف بدنش در قبر و نصف دیگر بیرون و دائما نگاهش به آسمان است و هر چه بچه ها مزاحمش می شوند ، به آنها اعتنا نمی کند. ایشان گفت: خودم باید او را ملاقات کنم. بنابراین به نزد آن مرد رفت و از دیدن او بسیار تعجب کرد ، اما آن مرد به حاجی اعتنایی نکرد.
پس از مدتی ، حاجی به او گفت: تو کیستی و چه کاره ای ؟ من تو را دیوانه نمی بینم ، اما رفتارت هم عاقلانه نیست.
مرد گفت: من شخص نادان بی خبری هستم ، تنها به دو چیز یقین دارم‌. اول آنکه ، فهمیده ام من و این عالم، خالقی بزرگ داریم که در شناختن و بندگی او نباید کوتاهی کنیم. دوم آنکه، فهمیده ام در این دنیا نمی مانم و پس از مرگ به عالم دیگر خواهم رفت ، ولی نمی دانم وضع من در آن عالم، چگونه خواهد بود؟ جناب حاجی، من از این دو موضوع ، بیچاره و پریشان حال شده ام، به طوری که مردم مرا دیوانه می پندارند. شما که خود را عالم مسلمانان می دانید و این همه علم دارید، چرا ذره ای درد ندارید و در فکر نیستید؟
این پند، مانند تیری دردناک بر دل حاجی نشست. به خانه برگشت در حالی که دگرگون شده بود. پس از آن، باقیمانده کوتاه عمرش را دائما در فکر سفر آخرت و تهیه توشه این راه پر خطر بود تا اینکه از دنیا رفت.
هر کس، در هر مقامی که باشد، نیاز به شنیدن پند و موعظه دارد، زیرا اگر نسبت به آنچه که می شنود دانا باشد ، آن موعظه برایش تذکر است و چون انسان فراموش کار است، همیشه محتاج یادآوری است و اگر جاهل باشد، این موعظه برایش دانش و کسب معرفت است.
داستان های شگفت ، شهید آیت الله دستغیب ص ۹۴
منبع : روزنامه رسالت