چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

پرده خوانی پاس


پرده خوانی پاس
● پرده اول:
▪ سال ۱۳۷۱ ، فینال جام باشگاه های آسیا
توپی از کناره زمین به صورت عرضی به محوطه جریمه الشباب عربستان ارسال می شود و محسن گروسی با هنرمندی تمام تک گل زیبا و پیروزی بخش پاس را به ثمر می رساند و همین گل یعنی اینکه پاس بعد از نتایج نگران کننده دور اول (از جمله تساوی یک بر یک در برابر تیم بسیار ضعیف پاکستانی) با کارگردانی و مربی گری فیروز کریمی قهرمان شد. کارگردانی از آن جهت که سرمربی یومیوری ژاپن پس از باخت به پاس ، در برابر خبرنگاران، اعتراف کرد که «من آخر نفهمیدم ترکیب ثابت پاس کدام بوده است».
پاس قهرمان شد و ما در خانه، پای تلویزیون خوشحال شدیم، حتی من که استقلالی بودم. به قول استاد سخن، سعدی شیرازی:
همه عمر برندارم ، من از این خمار مستی که هنوز من نبودم، که تو بر دلم نشستی
● پرده دوم:
▪ سال ۱۳۸۳ ، بازی پایانی لیگ حرفه ای سوم
دوباره میخکوب شده ایم پای تلویزیون استقلال در برابر پگاه گیلان دست به دعا برداشته تا برادر اهوازی زیر پای قهرمان را خالی کند و این سو سربازان پاس مقابل استقلال اهواز صف آرایی کرده اند. بازی شروع می شود؛ توپخانه پاس حریف را به آتش می کشد: یک ، دو ، سه ، چهار و گل پنجم که به ثمر می رسد من و برادرم دیگر رمقی برایمان نمانده و پاس جلالی قهرمان می شود. به همین سادگی ...
نای حرف زدن نداریم ما، اما درخانه، سرهنگ (پدرم)، شادمان برای ما کری می خواند. رضا دوستم هم کری خواندنش گل کرده بود. من و برادرم استقلالی بودیم.
● پرده سوم:
▪ سال ۱۳۸۵ ، بازی پاس مقابل العین امارات
بعد از کلی خستگی، ناشی از تلاش های یک هفته آخر برای آماده کردن امکانات فنی برگزاری مسابقه و رهایی از غرولندها و دستورات عجیب و غریب ناظر لبنانی بازی، با فراغ بال در VIP میهمانان ، کنار فاروق بوزو ، ناظر لبنانی و حدودا ۲۰ نفر ازشیوخ اماراتی نشستم و مشغول تماشای بازی شدم.
در استادیوم دستگردی جای سوزن انداختن نیست. برانکو هم جا پیدا نمی کند می آید همانجا ایستاده بازی را نگاه می کند، قلعه نوعی در جایگاه زیر VIP نشسته و خیلی های دیگر هم آمده بودند.
بازی شروع می شود: یک، دو و آرش گل سوم که به ثمر می رساند:
موبایل یکی از شیوخ کف VIP پخش می شود، آن یکی سیگارش را می جود و خشمگین ترینشان با فریاد بازیکنان تیمش را احمق خطاب می کند!
و این سو غوغایی است، خستگی فراموشمان می شود. برانکو هنوز بازی تمام نشده به آجرلو تبریک می گوید و آجرلو هم برای برانکو ، در بازی های ملی اینگونه بردها را آرزو می کند.
العین گل دوم را به ثمر می رساند. شیوخ کمی راحت تر نفس می کشند. ورق بر می گردد، پاس گل سوم را می خورد. شیوخ آب میو ه هایشان را هم باز می کنند و می خورند. یکی شان نیرو گرفته و دیوانه وار قهقهه می زند و خطاب به تماشاگران که در جایگاه نشسته اند مضحکانه می گوید: « ایمارات سوراخ ». صدای قهقهه اش هنوز در گوشم زنگ می زند. برانکو می رود، قلعه نوعی در جایگاه طلب آب می کند و من بطری نیمه خالی را به دستش می دهم. می گوید این را عرب ها خورده اند من نمی خورم. سرباز سردار آجرلو هم آب می خواهد و من بی حوصله یک بطری آب که خونش به جوش آمده برایش پرتاپ می کنم . به من می گوید که آب خنک نداری؟ و من تازه سردار را می بینم. یادفیلم سوته دلان می افتم و نگاه می کنم که چگونه کمر یک مرد شکسته !حاج بهروز حمیراری و غمخوار زیر بازوهایش را می گیرند و از استادیوم می برندش. من هم دیگر نای تکان خوردن ندارم، اما...
ورزشگاه خالی شده و هیاهو خوابیده و من هم بدجور پاسی شده ام. ، به آسمان نگاه می کنم، یاد مهدی اخوان ثالث می افتم:
« و شب شط علیلی بود »
● پرده چهارم:
▪ سال ۱۳۸۵ ، هفته ۲۹ لیگ حرفه ای پنجم
ما (پاس) در اکباتان با فجر سپاسی بازی داریم و استقلال هم در اصفهان روبروی ذوبی ها ایستاده. برای چند دقیقه رفتم کنار زمین روی پیست قدم زدم . ورزشگاه پر بود و هیاهو فراوان. بازیکنان خودشان را گرم کردند و پشت سر دنیزلی به رختکن بر می گردند و من هم بر می گردم به محل کارم در اتاق کنترل اسکوربورد.
در اتاق VIP سردار احمدی مقدم (فرمانده نیروی انتظامی) به همراه سردار جزینی (رئیس هیئت مدیره باشگاه پاس) نشسته اند و این سو هم سردار آجرلو، سعید آجرلو، سرهنگ رییس اداری مان، ستوان رییس مان و من افسر وظیفه و دو سرباز وظیفه – یکی دیپلمه و آن یکی زیر دیپلم – همه روبروی میز کامپیوتر و تلویزیون در ۴ متر جا ایستاده ایم. برانکو هم که تلویزیون را در اتاق ما می بیند در VIP نمی ماند و می آید پیش ما. چلنگر کنارش نبود و سلام ها هم رنگ و بوی سابق را نداشت. خلاصه یک چشممان به زمین بود و آن دیگری نگران به تلویزیون نصف جهان را می پائیدیم.
همه ایستاده ایم و بازیکنان می دوند، اما گل می خوریم. هر پاس اشتباهی که داده می شود آجرلو برافروخته می شود، سرهنگ فریاد می زند و وظیفه ها یک دوبار خفیف بد و بیراه گفتیم و تماشاگرنما شدیم، به خودمان که آمدیم دزدکی نگاهی به اطرافمان انداختیم اما کسی چیزی بهمان نگفت: ایستاده غرق شده بودیم در تب فوتبال.
پاس گل زد: یک، دو ، سه . احمدی مقدم خوشحال شد، آجرلو بالا پرید، من فریاد کشیدم، سرباز زیر دیپلممان آجرلو را در آغوش کشید و ...
استقلال هم مساوی شد و من به شدت عجیب پاسی شده بودم. نگران ایستاده بودیم چشم به راه حوادث. شب نبود و روز بود و من یاد نیما افتادم:
نگران با من استاده سحر // صبح می خواهد از من // كز مبارك دم او آورم این قوم به جان باخته را بلكه خبر // در جگر لیكن خاری // از ره این سفرم می شكند.
● پرده پنجم:
▪ سال ۱۳۸۶ ، هفته آخر لیگ حرفه ای ششم
سربازی من تمام که شده هیچ، یک ماه اضافه خدمتم هم مدت ها پیش سپری شد. تنهای تنها نشسته ام پای تلویزیون، نه سرهنگ پدر فوتبال نگاه می کند و نه برادرم.
استقلال و پاس دوباره به هم می رسند و پاس تازه انگار به خودش آمده و استقلال هر چه می زند به در بسته می خورد و دست آخر این پاس است که گل می زند. استقلال دوباره حمله می کند و نتیجه ای نمی گیرد هم چنان. آرش برهانی کارت قرمز می گیرد و داور به بیرون از زمین راهنمایی اش می کند اما پسر سر به زیر پاس بیرون نمی رود و من متعجب نگاه می کنم. بد جوری لج کرده ، کاری از دست داور بر نمی آید . فرکی و ملا اسماعیلی با هزار قربان صدقه رفتن می برندش بیرون. چه میدانم شاید فهمیده که دیگر فرصتی برای بازی در پاس ندارد و این آخرین لحظات هم می خواهد پاس را پاس بدارد :
دلم رمیده شد و غافلم من درویش که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم که دل بدست کمان ابروییست کافر کیش
و من این سو خالی از احساس رادیو به گوش گرفته ام و سایپا قهرمان می شود، می گویم: « ناز شستت شهریار». برادر کوچکم هنوز استقلالی مانده، سرهنگ از سبز پوش ها ناامید شده و من در بی هویتی فوتبال نه استقلالی ام و نه پاسی.
● پرده ششم:
▪ هشتم خرداد ماه ۱۳۸۶
شیفت شبانه کارم پشت میز کامپیوتر شروع شده و لیوان ششم چایی را داغ داغ سر می کشم. مسنجر هم برای خودش باز است. با سرعت گرگ و میش اینترنت وب هایم را سرک می کشم که مشکلی نداشته باشند. رضا دوستم آنلاین می شود. سلام و احوال پرسی می کنیم و دست آخر رضا یک لینک می فرستد و من هم کلیک می کنم و ....
یخ می زنم. دوباره می خوانم. می گویم: « رضا مطمئنی خبر درسته؟ » می خندد و می گوید: « لابد درسته دیگه » و من یادم می افتد دیر زمانی است که سیزده بدر گذشته: « امتیاز تیم فوتبال پاس تهران به استان همدان واگذار شد »
به رضا می گویم: « حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم به پاس تعصب دارم! » و او مثل همیشه می خندد، به گمانم به آینده مبهم اش در پاس می خندد. هنوز روبروی مانیتور مات و مبهوت نشسته ام و اینبار یاد فروغ می افتم:
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم : «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»
شب بود و پتک خبر بر سر من اصابت کرده بود : من و سرهنگ پاسی بودیم ، رضا هم همچنان...
● پرده آخر:
▪ همین حالا
خبری نیست انگار هنوز کسی جدی نگرفته خبر را .، به خودم می گویم اگر خبری بود که مدیر عامل باشگاه چیزی می گفت . من هم سعی میکنم جدی نگیرم ، اما مگر می شود. افراد جدید یک به یک از راه می رسند: استاندار، فرماندار، نماینگان همدان و به یکباره سر و کله ی اولیایی هم پیدا می شود در حالی که یکبار می گوید موسسه دولتی الوند و بار یگر می گوید Ngo الوند . آن زمانی که سرپرست استقلال شده بود دوبار در پاس دیده بودم اش و نمی دانم که کدام جام در تالار افتخارات پاس به او چشمک زده بود که شیفته سبزها شده بود.
به مغزم فشار می آورم که بیاد بیاورم همدان با پیشینه ی بزرگ فرهنگی و علمی هیچوقت تیم فوتبال داشته یا نه؟ در زیر گروه یا در لیگ دسته یک و ... به نتیجه ای نمی رسم. شاید اطلاعات من ناقص است؟!
و باز به خودم می گویم نکند که باد آورده را باد ببرد؟!
اما این سو مسئولان پاس هم سخنی نگفته اند و به گمانم دارند حرف ها را می خورند. بازیکنان ۵ نسل از شوک بیرون آمده اند : مهاجرانی، یاوری، شرفی، شاهرخی، فرکی، مناجاتی ، قاسمپور، کریمی، خاکپور، آقاجانیان، حکیم پور، یوسفی، هاشمیان، نکونام، برهانی، نصرتی و ... از رئیس جمهور می خواهند که به دادشان برسد.
خلاصه حرفها این است که اگر خسته شده اید و می خواهید واگذار کنید ما هستیم، پاس بزرگ هست ، پاس اش می داریم، شما پاس اش ندهید.
با خودم فکر می کنم که تیمسار صادقی اگر زنده بود چه حالی پیدا می کرد. یاد اسداللهی می افتم که هست. به خودم می گویم کاشکی نظر او را هم می پرسیدند:
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد بوداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق که بدین را بشد یار و زما یاد نکرد
و این پرده آخر هنوز کامل نیفتاده. من، رضا و سرهنگ پاسی هستیم. برادرم با ما همدردی می کند و من به این فکر می کنم که آیا سرهنگ دوباره فوتبال سبز را می بیند؟!!
اکبر رسولی
منبع : سایر منابع


همچنین مشاهده کنید