دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


تئوری فطری نوشتن


تئوری فطری نوشتن
کار مغز فکر کردن است و کار قلب دوست داشتن. ما در ارتباط با پدیده هایی که پیرامون مان هستند، با کدامیک از این دو به آنها می نگریم. با پاهایمان راه می رویم. با دستهامان کار می کنیم. با دهان می نوشیم و می خوریم. با زبان حرف می زنیم. با چشمها و گوش ها نگاه می کنیم و می شنویم. اما از دو عضو قلب و مغز متأثر می شویم. زیرا این دو رابطه ای تنگاتنگ با روح و روان ما دارند. رویدادهای اطراف ما از طریق این دو به دنیای درونی راه می یابند و آنجا خود را تثبیت می کنند. چشم یا گوش... فقط ابزارهای رسانه ای و ارتباطی دنیای ما با دنیای درون یعنی همان قلب و مغز است. اما به راستی آنچه که ما در زندگی روزمره با آن روبه رو می شویم مسئله دیدن یک نمایش، یک منظره، یا در برخورد با یک شخصیت نگارشی،... ما با کدام یک از این دو عضو، که هستی درون ما را شکل داده اند، درک و دریافت می کنیم. با کدام یک بهتر است با پدیده ها مواجه شد که به شناخت عمیقی از آن پدیده دست یافت. سباستیان رش نیکولاس نویسنده فرانسوی قرن ۱۸ گفته است: «در مواجهه با انسان دو راه وجود دارد، یا بخواهی او را دوست بداری یا این که او را بشناسی و حد وسطی میان این دو وجود ندارد.»
انگار با شخصیتی تو در تو و پیچیده مواجه می شوی که باید آن را کشف کنی، چون هر انسان احساسی متفاوت نسبت به اشیا و آدم های پیرامونش دارد و هیچ وقت دونفر به یک شیء، یک مفهوم ذهنی یا عینی؛ یک احساس، یک نگاه و یا یک اندیشه را ندارند. می توان گفت به تعداد تمام شخصیت ها، نگاه ها و احساسات و اندیشه هایی متفاوت وجود دارد.
دوست داشتن شخصیت داستانی یا درام یعنی باور کردن و قبول آنچه که او هست و آنچه که او فکر می کند و احساس می کند. در این صورت یک رابطه عاطفی و ذهنی ایجاد می شود که در لحظه ها به سوی افراط سوق می یابد که شخصی از سوژه به ابژه تبدیل می شود. یعنی خود او نیز نه در تمام هستی شخصیت متن بلکه در کناره ای در این دنیا جای می گیرد. شخصیت نمایشنامه هستی تام و تمام می شود که شخصی در گوشه ای از این هستی تنها به عنوان یک «من دوستت دارم» دغم می شود همچون قرار گرفتن در دایره که نمی توان بر تمام آن احاطه داشت. یا چون کسی که از بیرون به دایره نگاه می کند. بیرونی وجود ندارد و تمام هستی در قطر داخلی دایره خلاصه می شود. مثلاً وقتی شخصیت داستانی می گوید «من سیب دوست دارم» سیب برای او یک مفهوم است، مفهومی که او با آن زندگی می کند، این مفهوم می تواند در شکل سیب، در رنگ سیب یا در خاطره ای که او در کودکی های دور از سیب داشته است، باشد. اما همین جمله او «من سیب دوست دارم» برای خواننده که او را دوست می دارد، به آن مفهوم نیست که برای خود شخصیت ساخته شده با کلمات. برای خواننده سیب یک میوه است؛ میوه ای که شخصیت داستانی دوست می دارد. پس در این تعامل خیلی ساده مفاهیم و اندیشه ها، در خواننده متن معنای خود را ازدست می دهند و به ایماژهایی تبدیل می شوند که از نظر معنا و مفهوم ذهنی هستند. زیرا آنچه شخصیت داستانی می بیند، احساس می کند و برایش مفهومی فردی دارد، نسخه اوریژینال است. اما برای خواننده فقط کلمات و تصاویر انتزاعی هستند که باور پذیرفتنش را در خود پرورانیده است. در این دگردیسی احساسی، خواننده از لایه مفهومی جمله مشهور دکارت «من فکر می کنم پس هستم» به سوی جمله ای این چنینی سوق می یابد؛ من دوستت دارم و تو هستی.
و در همین تعامل او به عنوان نصف خالی در جست وجوی نیم دیگر خودش به او پیوند می خورد. مارسل پروست در کتاب مشهور خود در جست وجوی زمان از دست رفته شاید پیرامون همین موضوع می نویسد: آنچه را که دوست می داری تنها می توانی بازسازی که از آن بگذری. گذشتن در اینجا به معنی قطع تعلق به تمامی از آنچه که دوست می داری و باز ساختن به معنی شناخت و درک و یافت عمیق از آن پدیده است. یعنی در هیچ شناخت عمیقی دوست داشتن وجود ندارد. هنگامی که ما از این دو فعل دوست داشتن و شناختن حرف می زنیم از دو اله مان قلب و مغز حرف زده ایم، آنچه میان این دو قرار می گیرد، نگاه است که محصول چشم است. اما این که نگاه از کدام یک از این دو اله مان نشأت می گیرد، می توان گفت آغاز پراکتیکی شدن این دو فعل در مواجهه با یک شخصیت داستانی و نمایشی یا پدیده نوشتن است. هنگامی که به راه رفتن شخصیت داستانی نگاه می کنیم، آیا رفتن او را دوست داریم یا این که فکر می کنیم که یک هارمونی مثل صدای موسیقی در آن وجود دارد، شاید دنیای پررمز و راز متن به جزیره ای می ماند که در رویارویی با آن دو راه پیش رو داریم؛ جزیره ای که می توان به آن راه یابی، تا بمانی، یا این که بروی تا آن را کشف کنی که هر یک از این دو پروسه ابزارهای خاص خودشان را دارند، ابزار اول قلب، ذهن رمانتیک، احساس و عاطفه است. اما دوم اندیشه، هوش و نگاهی نافذ است.
اولی تا روز غرق شدن جزیره در آنجا می ماند، بدون کشف تمام ابعاد جزیره. اما دومی با این که جزیره و ابعاد آن را کشف کند، هیچ گاه آنجا نبوده است. حتی زمانی که آنجا بوده است چرا که او قبل از هرچیز در اندیشه و مغز خود جای دارد. چون او هیچ جا نیست مگر در خود.
بنا به گفته ارنست رنان نویسنده فرانسوی در باب نوشتن پیرامون همین موضوع؛ هیچ وقت ما نباید از چیزهایی بنویسیم که آن را دوست می داریم، آنچه که ما از کسان یا چیزی دوست می داریم، می نویسیم، همیشه بخشی از احساسات و عاطفه درونی ما به صورت خودآگاه و یا ناخودآگاه دخیل و نمایانگر است و در آن شاید نشانی از هوش و اندیشه متعالی که بتوان آن را جزئی از رئالیته و واقعیت و کشف و شهود دانست، نیست.
به قول دکتر شریعتی احساس تکرار را دوست دارد، اما اندیشه نه.
اسعد کرم ویسه
منبع : روزنامه ایران