سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا


بخشی از یک قصه جلال‌ آل‌احمد ، استان تهران


... بعد دویدم طرف بازار. از دم كبابی كه رد می‌شدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهی به شعله آتش انداختم و به سیخ‌های كباب كه مشهدی علی زیروروشان می‌كرد و به مجمعه پُر از تربچه و پیازچه كه روی پیشخوان بود و گذشتم. چلویی هیچ‌وقت اشتهای مرا تیز نمی‌كرد. با پشت دری‌هایش و درهای بسته‌اش. انگار توی آن به جای چلو خوردن كارهای بد می‌كنند. دكان آشی سوت و كور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دكان آشی صبح‌ها بود صبح‌های سرد سوزدار جلوی دكانش یك بره دُرسته و پوست‌كنده وسط یك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كنده درخت می‌ماند و روی سكوی آن طرف یك مجمعه دیگر بود پُر از گندم و یك گوشكوب بزرگ - خیلی بزرگ - روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر می‌رفتم و عمو را خبر می‌كردم وگرنه از ناهار خبری نبود.
آخر بازارچه سرپیچ یك آشپز دوره‌گرد دیگ آش رشته‌اش را میان پاهایش گرفته و چمبك زده بود و مشتری‌ها آش را هورت می‌كشیدند. بیشتر عمله‌‌ها بودند و كلاه نمدی‌هاشان زیر بغل‌هاشان بود. ته بازارِ ارسی‌دوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند كردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوش‌هایم داغ شده بود و زیر پا فرش بود از پوشال نرم و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی می‌داد! آرزو می‌كردم كه سه تا از آن تخته‌ها را می‌داشتم تا طاقچه‌ام را تخته‌بندی می‌كردم. یكی را برای كتاب‌ها - یكی را برای خرده‌ریزها و آخری را هم بالاتر از همه می‌كوبیدم برای خرت و خورت‌هایی كه نمی‌خواستم دست خواهرم بهشان برسد و این هم حجره عمو. اما هیچ‌كس نبود. دم در حجره یك خرده پابپا شدم و دور خودم چرخیدم كه شاگردش نمی‌دانم از كجا در‌ آمد. مرا می‌شناخت. گفت عمو توی پستو ناهار می‌خورد. یك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود و داشت خورش فسنجان با پلو می‌خورد. سلام كردم و قضیه را گفتم و همان‌طور كه او ملچ ملچ می‌كرد داستان كاغذی را كه آمده بود و حرفی را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روی یك تكه نان یك قاشق فسنجان خالی ریخت كه من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا كرد و گذاشت زیر بغلش و شبكلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. می‌‌دانستم چرا این كار را می‌كند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یك پاسبان یخه عمویم را گرفت كه چرا كلاه لبه‌دار سر نگذاشته، و تا عبایش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمی‌رود كه آن روز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف می‌زد و خدا و پیغمبر را شفیع می‌آورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد و مچاله‌اش كرد و انداخت و رفت. آن روز هم درست مثل همین امروز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه می‌رفتیم كه آن اتفاق افتاد ...