شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا


برکناره ماخ اولا


ماخ اولا پیکره رود بلند
می رود نامعلوم
می خروشد هر دم
می جهاند تن از سنگ به سنگ
چون فراری شده ای
(که نمی جوید راه هموار)
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز
می رود بی سامان
با شب تیره چو دیوانه که با دیوانه
نیما می گوید: « قدرت رسوخ هر گوینده بسته به این است که خود او با ماده و جهان خارجی، که تاثرات و اندیشه های او از آن فراهم آمده تا چه اندازه مانوس و مربوط بوده، با کدام وسیله این رابطه را جاندار و زباندار ساخته است. به این معنی که چگونه ماده و جهان خارجی با اندیشه های بلا فصل او، شکل برای بروز پیدا کرده است. به هر اندازه که گوینده این عینیت و لوازم جلوه مادی آن را بهتر ایجاد کند، مسلم است که به منظور خود بهتر رسیده است.» ( دو نامه)
او هم چنین به ما می آموزد که : « عزیز من! باید بتوانی به جای سنگی نشسته، دوار گذشته را که توفان زمین با تو گذرانیده به تن حس کنی... باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست، لرزش شکستن را به تن حس کنی. باید این کشش ترا به سوی گذشته انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان فرو بروی، به خرابه های خلوت و بیابان های دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی... دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست، مثل دانستن معنی یک شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه کرد و با آن چه در بیرون دیده می شود به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله صورت گیرد تا به فراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست، چیزی فرا گرفته باشی... دنباله حرف را دراز نمی کنم. تو باید عصاره بینایی باشی، بینایی فوق دانش، بینایی فوق بینایی ها...» ( حرف های همسایه)و اینجا بر کناره ماخ اولا با نیما هستیم که به جای رود بی آرام و قرار نشسته و لرزش دلش را در افت و خیز امواج وحشی و سرگردان می بیند و غربت غم خیزش را در تنهایی رود بی کس و تک افتاده باز می شناسد و با دهان کف کرده و زبان گنگ چین و شکن امواج از آشنایی می سراید و همدمی و همدردی تمنا می کند، و تازه این نگاه نخست است، چه به لمحه ای ژرفش و کاوش، رود را می بینیم که به جای نیمای بی قرار نشسته و سایه لرزان و گریزان خویش را در چشم های غم نشسته و نگاه زنگار غربت بسته نیما کوهه کشان می بیند و خیزاب افشان، و پیچ و تاب خسته خود را در تلاطم دائمی ، اما سربسته و خاموش درون سینه او سراغ و نشان می یابد و با زبان جادویی شعرش، فریادی بلند و دردآلود سر می دهد:
ماخ اولا پیکره رود بلند
می رود نامعلوم
می خروشد هر دم
می جهاند تن از سنگ به سنگ
آری! ماخ اولا از آن جهت ماخ اولاست که نیماست. ماخ اولا سایه نیما و نیما آینه اوست. اما، به راستی، ماخ اولا کیست؟ چیست؟ چگونه وجودی است؟ چگونه موجودی ست؟ از چه این دیوانه حریر پوش نگار انگار نیما گشته و بر حجله گاه شعر او نشسته؟ برای چه در آغوشش پر و بال می زند، در او می پیچد و او را با خود به ناله و فریاد وا می دارد؟ راز این هماغوشی و همنوایی چیست؟ بیایید حریر از صورت صرعی دیوانه اش کنار بزنیم و لمحه ای بی حجاب بر چشمان وحشی و نگاه سرکش و سیمای دردآلود و افسرده اش خیره شویم.
ماخ اولا رودی دیوانه است و ماایخولیایی- و به همین جهت هم در لهجه محلی مالی خولا یا ماخ اولا نام گرفته است - که در میان صخره ها و خرسنگ های مهیب و درشت و بر دره های تنگ و ژرف و باریک و پر خم و چم فرو می ریزد و با شتابی سرسام آور و افسار گسیخته بر پست و بلند تخته سنگ ها و صخره ها می جهد و دیوانه وار و خشمگین بر بسترش شلاق می کوبد. خود را سهمگنانه به دیواره هایش می زند و غران و کروفر کنان به جلو پیش می تازد. آب هایش کف کرده و عصبانی و عاصی به هم می پیچند و در هم می غلطند و می جوشند و می خروشند. انگار ماخ اولا با خشم و غضب، چیزی نخراشیده نتراشیده و گنگ و نامفهوم زیر لب زمزمه می کند. انگار می غرد. هوهویش لرزه بر دل ها می اندازد. گویی جن در جانش جا خوش کرده و دارد سینه اش را می درد و بر دلش چنگ می اندازد، با او می ستیزد و در او می آویزد و او را که هفت فلک بر خویش تنگ می بیند، به فریاد و فغان وا می دارد.بند نخست شعر سراسر تصویرهای دلکشی از ماخ اولاست، تصویر هایی کوتاه، جاندار، پر تحرک، در هم پیوسته و یک پارچه، همرنگ و هماهنگ، که فضایی مناسب و گویا می سازند، فضایی رسانای حالت ناآرامی، سردرگمی، غریبگی و آشفتگی ماخ اولا یا نیمای ماخ اولایی ست. و این تصویر های ساده و موجز و بی پیرایه که در عین حال ژرف و شیوا و شاعرانه اند، فضایی مناسب حال و هوای شاعر- رود در ما بر می انگیزد، گویی بر کناره ماخ اولا ایستاده ایم یا گویی در کنار نیما نشسته ایم و تصویرهایی از او و رود جوشان و خروشان و در جریانش می بینیم:
ماخ اولا پیکره رود بلند
می رود نامعلوم
می خروشد هر دم
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز
می رود بی سامان
تصویرها هماندد موج های کوتاه و بلند که « بنا به اقتضای موقع و مقام و معنی، بلند و کوتاه می شوند» در کنار هم می آیند و به عالی ترین شکل با هم جفت و جور می شوند. این تنوع و توالی رنگین کمانی، نه تنها به لحاظ رنگامیزی خیره کننده و جذاب خود موسیقی غنی و ژرفی پدید آورده است، بلکه به لحاظ هارمونی کلام یا آن طور که نیما می گفت « اقتضای موقع و مقام و معنی» نیز جالب توجه و ارزشمند است. به عنوان مثال، در همان ابتدای شعر، پس از توصیف هایی کوتاه و با هجاهای مقطع، که به روشنی حالت ناآرامی و آشفتگی رود را بازتاب می دهد، مصرع بلندی می آید که توصیفی زیبا، با بیانی بالغ و رسا و تابلویی چشمگیر و خیره کننده با رنگ های تند و مهیج می آفریند و به زیبایی، جلوه بدیع تصویر های گذرای پیشین را تکمیل می کند. به بیان دیگر، پس از دو نمای کوتاه و گذرا، و دو پاساژ تند و سیلاب وار کوتاه، که زمینه مناسب را برای تصویر اصلی و محوری فراهم می کند، نمای برجسته و درشت اصلی، به صورت یک کلوزآپ، با چشم اندازی زیبا و گیرا، تمام توجه مخاطب را به خود جلب و بر کانون خود متمرکز می کند:می رود نامعلوم
می خروشد هر دم
می جهاند تن از سنگ به سنگ
یا در انتهای بند، پس از سه مصرع کوتاه، مصرعی بلند، مجموعه تصاویر رود را کامل می کند و نقطه پایانی مناسب و حسن ختامی شایسته بر این بند سراسر تصویر شکوهمند است:
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز
می رود بی سامان
با شب تیره چو دیوانه که با دیوانه
تصویر ها هر یک به تنهایی نیز جاندار و گویا هستند. موسیقی کلام به طرزی شگفت انگیز در القای مفهوم و تحرک و سرزندگی تصویر ها و همرنگی بین لفظ و معنا، نقشی کارا و اثر بخش دارد. به عنوان مثال، همواری هجاها در مصرع « می تند سوی نشیب» و بلندی آن ها در مصرع « می شتابد به فراز» و پستی و بلندی پر افت و خیز آن ها در مصرع « با شب تیره چو دیوانه که با دیوانه» به روشنی نشان دهنده این واقعیت است.از لحاظ قافیه بندی نیز ماخ اولا دارای زیبا نمایی در خور توجه است. جملات کوتاه بدون قافیه چشم اندازهای گوناگون رود را تصویر می کنند، اما بندها همگی دارای قافیه هستند و این قافیه ها در هر بند، مطلب را چفت و بست می بخشد و تمام می کند، و ما را به انتظار کلمه ای " هم روی" در سراسر بند دیگر با خود می کشاند و سپس در حساس ترین نقطه، ضربه لازم را زده و بندها را به رشته وحدت می کشاند.اینک پوسته ها را شکافته، پرده ها را به کنار زده و از آن ها بگذریم و به ژرفناها و قله ها و کوهه ها و خیزابستان های شعر سفری کنیم کوتاه و گذرا و سیر و سیاحتی بشتاب، همراه رود شتابان و تندپو. هاله مه آلود ایهام و کف شیری رنگ ابهام را بشکافیم و به دل رودخانه و گیرودار امواج بلند شعر و شاعر راه یابیم.نیما می گفت: « من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سر و صدا می توان آب برداشت». آری، او رودخانه بزرگ و پرآب ماخ اولاست.ماخ اولا چیست؟ رودی خروشان، رودی پریشان و بی سامان که چون فراری شده ای از راه های هموار می گریزد و بیراهه های پر پیچ و خم را راغب و رهسپار است، و با شتابی سرسام آور، دیوانه وار از سنگی به سنگ دیگر می جهد و ره نشیب و فراز می گیرد و هم چون عاصی مجنونی به راهی نامعلوم و بی انجام تن می سپارد، و اگر چه او را با جویبارهای خرد فراوان پیوندهاست، اما کسی نگران حالش نیست، کسی زبانش را در نمی یابد و کسی همدرد و همدلش نیست، و او تنها و غریب و بی همدم و هم غم، بر سر دامن این ویرانه تک افتاده و تلخ می خواند و گنگ می سراید و افتان و خیزان، به سوی آبشخوری ناکجا پیش می رود، تا کدام تشنه را بنوشاند و بنیوشاند و سیراب سازد.
. ماخ اولا کیست؟ ماخ اولا آیا کسی جز نیماست؟ به یقین نه! ماخ اولا خود نیماست. نیمایی که چونان رود بلند و دست نیافتنی بی انتهایی می سراید و می گذرد، زبانی شگفت و مرموز و نامانوس، حرف ها و احساس ها و اندیشه هایی تازه و غریبه و ناآشنا، و راه ور سمی شگرف و نو دارد، چون دیگران راه های رفته و هموار را نمی رود و خوش ندارد، و وادی تکرار را نشان نمی گیرد. جویا و خواستار فراز و نشیب ها و پژوهان بکر ها و بدیع هاست. به هیچ کس دیگر نمی ماند. حالتی بر او رفته و چیزهایی نادیده، دیده است، از رازهای پنهان با خبر شده و به « آن»ی جاودان و دست نیافتنی دست یافته است که هیچ کس را یارای درک و احساس آن نیست و خود او نیز به تنهایی تاب و توان تحمل آن را ندارد و از این رو چون ماری دیوانه وار به خود می پیچد و خود را به در و دیوار می زند و می رود که دیگران را نیز از راز خود با خبر و از دیده های خود بر خوردار سازد و از کشف ها که کرده و صیدها که فراهم آورده، بهره مند گرداند. و چون فراری شده ای
که نمی جوید راه هموار
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز
تا بلکه شریک راز و یار همراز و همآوازی بیاید و تشنه ای را سیراب گرداند و در رفع تشنگی او، تشنگی خود را نیز رفع کند و با او هم پیاله و هم باده گردد و بنوشاند و بنوشد و آواز نوشانوش سر دهد.
آری، همان گونه که نیما گفته: « عجالتاً سیلی را تماشا کن که از قلب من به مکتب تازه افتاده»، در او سیلی جوشان و خروشان و دمان است که در ماخ اولا مجرا و بستر خود را می یابد و سرشار و غنی و قوی می خواند و می روبد و ویران می کند و پیش می آید و می گذرد و می رود. اما کسی را از حال و روز او خبر نیست و با آن که جویبارهای فراوان به او پیوسته و از او رسته است که از پستان مادر سخی طبع خود می نوشند و سیراب می شوند، و با وجود آن که هستند مریدانی که او را چونان نگینی در بر گرفته و گرد فروغ تابناک او هاله بسته اند و از او نشات و حیات و طراوت و جوانی، یا بهتر است بگویم، وجود، می یابند و می گیرند، اما چون بر سر دامن این ویرانه می نگرد و نیک می نگرد، هیچ کس را نگران سرنوشت غریبانه و بی کسی مهجورانه خود نمی بیند، و یکی را آشنا و محرم رازهای خویش نمی یابد. این ها که هستند فقط از او می گیرند، ولی به او چیزی نمی دهند. اینان پی سود و بهره خویشند و کاری به سرنوشت دردناک و دردها و رازهای آن رود خروشان ندارند. تشنگانی هستند که سودای سیراب شدن دارند نه میل سیراب کردن، تمنای رفع عطش دارند، نه تمایلی به رفع کردن عطش تشنگان، و چون به ماخ اولا می رسند، حریصانه و با ولعی جنون آمیز از آبشخور او می نوشند و سیراب می شوند، حتی غم آن نیز ندارند که مبادا آب صاف و زلال رود را گل آلود و تیره سازند. آن ها را با خود رود و امواج جوشان و قلب بخشنده و کریمش کاری نیست، آن ها در پی سیراب شدن خویشند و سیراب که می شوند می روند پی کارشان و حتی از بدرودی هم دریغ می ورزند. اما آن که بیاید و رود را به خاطر زیبایی ها و بزرگواری ها و والایی ها و بخشندگی هایش بخواهد و با او بده بستان گوهر و مروارید و صدف و مرجان و توفان و نسیم داشته باشد، نیست، چرا که از چشم ها افتاده است، حرف هایش دیرفهم و دیریاب است و به همین دلیل مالیحولیایی یا دیوانه اش می پندارند و مصروع. اما آیا او در حقیقت دیوانه است؟ نه و هزاران بار نه، زیرا:
با سراییدن گنگ آبش
زآشنایی ماخ اولا را ست پیام
وز ره مقصد معلومش حرف
چنین موجود رونده ای نمی تواند دیوانه باشد. آخر او حرفی و قصدی و پیامی دارد. نشان آشنایی دارد. چیزی را آواز می دهد. رازی را باز می گوید. دردی را فریاد می زند. و چنین کسی چگونه می تواند دیوانه باشد!؟ پس چه؟ آخر او کیست؟ چیست؟ چرا بیگانه می نماید و ناشناس؟ و چرا دیوانه؟ کجا می رود؟ چرا شتابان؟ چرا گنگ؟ آخرش چه؟
هان؟ انگار در خود، کم و بیش، نسبت به او حس همدلی و همدردی گنگ و کنجکاوی مبهمی می کنیم. انگار به سرنوشتش اندکی علاقمند، و نگران حال و روزش شده ایم. و ته دلمان می خواهد بداند که آخر و انجامش چه می شود. این طور نیست؟ اگر چنین است، و اگر حتی در یکی از ما، آری فقط در یکی از ما، چنین احساسی برانگیخته شده باشد، و چنین حس همدلی و همدردی رفیقانه ای پدید آمده باشد، و نیما توانسته باشد با شعرش یکی از ما را با خود همراه و همراز کرده باشد، آن وقت باید اذعان و اقرار کرد که شعر اعجاز نموده و از میان دریایی غریبگی و بی کسی، باریکه راه تنگابی یگانگی و همراهی آفریده، که فلسفه وجودی شعر نیز همین است: بر انگیختن حس همدردی و همدلی و همراهی در مخاطب. و اگر چنین باشد، دیگر با او ، نه تنها تا انتهای ماخ اولا، بلکه تا آن سر دنیا نیز خواهیم رفت و دل به زبان گنگ و رازهای پنهانش خواهیم سپرد. آن گاه در او دوستی خواهیم یافت ابدی و مودتی دم افزون ، و در مصاحبت او، به اتفاق و یگانگی، بنیاد تنهایی و غربت را از میان بر خواهیم داشت.