یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

حکمت و حکایت


حکمت و حکایت
۱) ناصرالدین شاه همان که در موقع ورود به حرم امام حسین «ع» با شنیدن این جمله که خادمی یا روحانی نمایی خواند که ای امام حسین ظهر عاشورا هل من ناصر فرمودی، ببین که ناصر اومده، غش کرد و از آن طرف سید جمال الدین اسدآبادی عالم و فرزند پیغمبر را در سرمای زمستان از حرم عبدالعظیم بیرون کشیده و با لباس بسیار کم و با گاری به مرز برد و از کشور بیرونش کرد خواست مسجدی را در الماسیه خراب کند لذا از علما فتوی گرفت آنان اجازه دادند و طوماری بلند بالا امضا نمودند و بردند نزد حاج ملا علی کنی تا ایشان هم امضا کند لیکن ایشان نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل... تا آخر سوره مبارکه، ناصر الدین شاه با دیدن این مرقومه ترسیده و خراب کردن مسجد منصرف شد.
۲) موثقی فرمود که حدود بیست سال پیش آیت الله العظمی شاهرودی به حاج سید مهدی خرازی امین تجار بازار تهران فرموده بود که روزها بیایید یک «یا دو» ساعت به ما عرفیات یاد بدهند.
۳) عمر و بن عاص به معاویه گفت: چقدر مال را دو ست داری؟ معاویه گفت: چرا دوست نداشته باشم با همین مال ترا بنده خودم کردم و مروت و دینت را خریدم.
۴) یکی از امیران خراسان را پس از مرگ به خواب دیدند که گفت: بفرستید برای من آنچه را که به سگان خود می دهید زیرا که من سخت محتاجم به آن.
۵) ابومسلم خراسانی شب عروسی خود به محض پیاده شدن عروس از اسب، دست و پای آن را با شمشیر قطع کرد، علت پرسیدند گفت:نخواستم بعد از همسرم یک اجنبی بر آن سوار شود.
۶) کسی به نام ابن الحجاج اقصری را پرسیدند که راهنمای تو کیست؟ گفت جعل; یادم میآید شبی زمستانی بیدار بودم جعلی را دیدم که می خواهد به بالا ی لوله چراغ برود ولی به پایین لیز می خورد و می افتاد و تا هفتصد مرتبه شمردم که افتاد و باز از لوله بالا رفت تا آن که من برای نماز صبح از خانه بیرون رفتم و چون برگشتم دیدم کله شق فاتحانه بر بالا ی لوله چراغ نشسته است.
۷) اسکندر در جنگی میان لشگرش سربازی دید که بر اسبی لاغر و اعرج سوار است سرزنشش نمود و گفت شرم نداری با این اسب به معرکه آمده ای سرباز خندید اسکندر تعجب نمود و گفت: من به تو عتاب می کنم تو می خندی سرباز گفت: تعجب از پادشاه است اسکندر پرسید چرا؟ سرباز گفت: من بر اسبی سوارم که هرگز نمی توانم با آن بگریزم اما تو بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است اسکندر از این جواب خجالت کشید و به سرباز انعام داد.
منبع : روزنامه مردم‌سالاری