چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا


چرا می نویسم


چرا می نویسم
از من خواسته اید به شما بگویم؛ «چرا می نویسم؟» احتمالاً دو سال پیش چنین چیزی را از من نمی خواستید و به جای آن سوال می کردید؛ «چرا نمی نویسید؟» یا «چرا این همه زیاد می نویسید؟» می خواهم بگویم طرح هر پرسشی چقدر به امر اجتماعی مربوط است. در دوره هایی لزوم پرسش هایی غیرضرور به نظر می آید. مثل همین که دو سال قبل اصلاً ضرورتی نبود پرسیدن این سوال از من یا از هر کس دیگری. بگذریم از وجه توریستی چنین سوالی که می تواند به عنوان نمک گفت وگو در سبد هر پرسش و پاسخی قرار گیرد.
روزگاری حسرت «ژان پل سارتر» این بود که چرا نمی تواند در دفتر هتل، برابر ستون شغل، بنویسد؛ نویسنده. خیال نمی کنم امروز «پل استر» مثلاً چنین حسرتی داشته باشد. احتمالاً او - برعکس - ترجیح می دهد - برای فرار از دست مزاحمان - با نام مستعار در هتل محل اقامتش ثبت نام کند. با این حساب، نه دیگر دغدغه «پل استر» دغدغه «ژان پل سارتر» است، نه دغدغه جامعه روشنفکری چنین چیزی است. مطبعه چی این روزگار هم، علی القاعده آنقدر هوش دارد که ضرورتی نبیند در طرح چنین حسرت و گلایه یی. حالا فرض کنیم با راه اندازی یک طرح امنیت اجتماعی فرضی در دیار فرنگ، نویسنده بودن باز جرم شود یا یک عمل غیراخلاقی یا چیزی در حد و حدود زندقه و ساحری، آیا آن وقت «پل استر» دوباره دچار حسرت «ژان پل سارتر»ی نخواهد شد؟ آیا باز مطبعه چی هوشمند ما، آماده پرسیدن آن سوال قدیمی نمی شود؟ حتماً خواهد شد. موضوع این است که سوال ها نیستند که منتفی می شوند، ضرورت ها هستند که تغییر می کنند؛ پس حالا من می توانم نتیجه بگیرم که ضرورت هایی در این جامعه خودی تغییر کرده اند که ما دوباره برگشته ایم به لزوم طرح سوال هایی که انگار پیش از این دیگر احتیاج به دانستن و ندانستن آنها منتفی شده بود. یکی از همکاران مطبعه چی شما، در جریان یک مصاحبه اختصاصی با «دیوید لینچ» فیلمساز، از او پرسیده بود که چه اندازه اندیشه های «لاکان» در نگره سینمایی اش دخیل بوده و «لینچ» معصومانه جواب داده بود نمی داند راجع به چه کسی از او سوال می شود. مطبعه چی مظلوم ما آنچنان از این جواب حیرت زده شده بود که تا پایان مصاحبه، حس می شد که چقدر سرخورده است از جهان بدون «لاکان» فیلم های «لینچ» و چقدر همین آقای به اصطلاح کارگردان، حقیر شده است پیش چشم مطبعه چی مظلوم ما. انگار صدای او شنیده می شد از پشت صفحات نشریه که می گفت؛ امان از دست این «لینچ» بی فرهنگ و مرگ بر آن دنیایی که فیملسازش بی «لاکان»، سینمای اندیشمند می سازد. این را گفتم که اگر در جواب پرسش ضروری شده شما نوشتم؛ «نمی دانم» یا «برحسب عادت» یا «برای قدری هلهله و دست افشانی از جانب مخاطبان» یا، یا، یا، در پیش چشم شما زیاده از حد بنجل و بازاری جلوه نکنم؛ که من این بنجل و بازاری شدن را ضمیمه ماهیت همین ضرورت تغییر یافته می دانم. وقتی شکل و ماهیت ضرورت پرسش ها دگرگون می شود، نشان از آن دارد که در امر اجتماعی چیزی به طور قطع دگرگون شده است. آیا می توان گفت آنچه دگرگون شده تعریف ساده آرمان ها و هدف ها است؟ به گمان من که هست. روزگاری هدف از نوشتن چیزی بود که امر اجتماعی دیگری آن را می طلبید و امروز هر دو آنها از جنس و نوع دیگری شده اند. این روزها، تعریف خانواده برای من عبارت است از جمع کسانی که سهمی - هر چند اندک - بر سر سفره می آورند؛ سهمی پرکیفیت. ریزه خوارانی که همواره «آکبند» این سفره بوده اند دیگر باید برخیزند و سهمی از خود بر این سفره بگذارند تا بتوانند سهمی از آن بردارند. امروز ماهیت این سهم به همان درجه اهمیتی است که وجود خود سهم. من تا دیروز اینگونه فکر نمی کردم، اما تغییر ماهیت امر اجتماعی مرا مقتصد، خسیس و گزیده جو کرده است. اما باز همین روزها به نکته یی پی برده ام ظریف که از آن غافل مانده بودم. نکته اینجاست که تغییر درآمد اجتماعی، ماهیت این سهم پرکیفیت را چگونه تعریف می کند وقتی دیگر سال ها است که بنجل و بازاری بودن، نه عیب که نوعی حسن است. می خواهم بگویم حتی در تعریف امروز من از خانواده باز این ریزه خواران هستند که در صف اول سفره نشسته اند، چون که اتفاقاً آنها سهم خود را می آورند، کیفیت خود را می آورند و پرخون و پرنفس، با حکم تغییر امر اجتماعی امروز همراه می شوند. امروز صاحبان سفره همین هایند و ماهیت خانواده چیزی در مایه های دور هم بودن همین کسان.
● اما جواب سوال شما؛
در جواب شما شعاری را می نویسم که سخت دوستش دارم. هر چند دستمالی شده، هر چند تکراری و هر چند متفرعن. نه برای امروز می نویسم، نه برای این روزگار، برای فردا می نویسم. برای کودکی که یقین دارم در تاریخ هست. او که مرا نه در امر اجتماعی امروز که در آینده قاضی خواهد بود. می نویسم تا او شاهد این روزهای رفته باشد، روزهای فرسودن و بی آرمان ماندن که نوشتن را به کاری عبث و رنج آور و غیرضرور بدل کرده است. می نویسم به قول «رضا براهنی» برای «نسل بی سن فردا» تا بداند اندوه چه طعم تلخی دارد.
محمد چرمشیر
منبع : روزنامه اعتماد