سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا


سعدی داستانگو


سعدی داستانگو
۱) حکایت
یاد دارم که در ایام جوانی، گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی . از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیوار کردم ، مترقب که کسی حْر تموز از من به ‌ برَ د ِ ( خنکای) آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه ای ، روشنی بتافت . یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید ، چنانکه در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات به در آید ، قدحی برفآب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته ، ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده ، فی الجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم .
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد
مست می بیدار گردد نیم شب
مست ساقی روز محشر ، بامداد
▪ نگاه نو
این حکایت کوتاه یکی از ساده ترین داستان های گلستان سعدی است . نه اثری از قحطی و قتل و عیاری در آن می بینیم و نه پند و حکمتی سترگ را به ما گوش زد می کند . تمام این حکایت فقط روایت ساده ای از روزهای سپری شده است . خاطره ی یک روز گرم تابستانی در کوچه های تفتیده ی شهری که حتا نام آن در خاطر شاعر نمانده است ، اما سیمای حیرت انگیز زیبا رویی را که کاسه ای برفآب شکرین به او داده ، به یاد می آورد . آنچه برای شاعر باقی مانده ، لذتی فراموش نشدنی ست در بی کرانگی زمان های از دست رفته . حسرتی لطیف که شاعر آشکارا آن را ستایش می کند . او کوشیده با آوردن چند بیتی در پایان حکایت ، معنا و قرائتی قلندرانه از آن به دست دهد و این زیبا روی را مثالی از زیبایی ابدی بنماید :
مست می بیدارگردد نیم شب
مست ساقی روز محشر بامداد
اما این زیبایی فریبنده ، چون ماهی، از دستان ِ خرد شاعر می گریزد و همچنان در گوشه ای دور از دسترس، خود نمایی می کند . این حکایت کوتاه ، چنان در دایره ی محدود خود ،کامل و بسنده است که به سختی می شود چیز دیگری به آن افزود ، از همین روی شعری که در پایان حکایت، به سیاق دیگر حکایت های گلستان آمده ، چندان هماهنگ ، با متن داستان نمی نماید.
کل این حکایت بیان یک لحظه است. لحظه ای کوتاه از گره خوردن دو نگاه در هم و لذت نوشیدن برفآبی که با نشئه ی دیدار رخِ خوی کرده ی زیبا روی ناشناس، در آمیخته است . از حس دریغی که در صدای شاعر است ، می توان دریافت که بعد از این دیدار، هیچ اتفاقی میان آن دو نیفتاده و سعدی نیز احتمالا دیگر این زیبا روی را ندیده است . اکنون نیز بازگویی این خاطره ، جز زنده کردن دردی لذت بخش ، سودی در پی ندارد . گویی شاعر آن را برای هیچ کس جز خود حکایت نمی کند و تمامی آن روایتی بی هوده است ، روایتی برای هیچ !
از این منظر این حکایت کهن را می توان با برخی داستان های مدرن امروزی مقایسه کرد . داستان هایی که تمامی عناصر داستانی در آنها ، به حداقل می رسند و آنچه باقی می ماند ، سادگی نابی ست که چون سطحی صیقلی و لغزنده ، باعث می شود هر خواننده سیمای خویش را در آن ببیند و به چند باره خواندن و لغزیدن به روی آن ، برانگیخته می شود .
این حکایت سعدی نیز چنین وضعیتی دارد . در آن نه حادثه ای ست که شوری برانگیزد و نه حکمت آشکاری که خرد را به سنجش فراخواند . این حکایت ، تجسمی ساده است . تصویری که می توانیم خود را در آن ببینیم و چون نوری که محور می شود بر آن دریغ خوریم . راز زیبای این حکایت شاید در همین باشد .
لمحه هایی دیگر از حکایات سعدی را اینجا می آوریم ، باشد که این برفآبِ شکرینِ کهن ، خیال آن جهان پاک و درخشان را که در آرمانشهرِ ذهنیِ شاعرِ عاشقانه هایِ زمینی ست ،‌ برایمان زنده کند .
۲) حکایت
شیادی گیسوان بافت ، یعنی علویست و باقافله حجاز به شهری درآمد که از حج همی آید و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته ام . نعمت بسیار فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود،گفت : من او را عید اضحی(عید قربان)‌ در بصره دیدم . معلوم شد که حاجی نیست . دیگری گفتا : پدرش نصر انی بود در مُلطیه ، پس او شریف چگونه صورت بندد ؟ و شعرش را به دیوان انوری دریافتند . ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ در هم چرا گفت . گفت : ای خداوند روی زمین ، یک سخنت در خدمت بگویم ، گر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم . گفت : بگو تا آن چیست . گفت :
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب ست و یک چمچه دوغ
اگر راست می خواهی از من شنو
جهان دیده بسیار گوید دروغ
ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد ، نگفته است . فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود .
۳) حکایت
یکی را ، از علما ، پرسیدند که : یکی با ماه رویی ست درخلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب ، چنانکه عرب گوید : التمرْ یانع و الناطُورْ غیرْ مانع ، هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند ؟ گفت اگر از مه رویان به سلامت بماند ، از بدگویان نمان .
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن
حکایت
یکی را از بزرگان ائمه ، پسری وفات یافت. پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم؟ گفت: آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باش بر چنین جای ها نوشتن ، که به روزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند. اگر به ضرورت چیزی هم نویسید ، این بیت کفایت ست .
وه که هر گه که سبزه در بستان
بدمیدی چه خوش شدی دل من
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده بر گِل ِ من
علیرضا محمودی . ایرانمهر
منبع : کانون ادبیات ایران