سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


بهروز آسمانی شده بود


بهروز آسمانی شده بود
بهروز مرادی، با قامتی بلند، ساده زیست و ساده پوش، خنده رو و شاد، اگر میان جمعی قرار می گرفت هیچ وقت ساکت گوشه ای نمی نشست، همیشه حرفی برای گفتن داشت تا دیگران را بخنداند.
دانشجوی رشته صنایع دستی دانشگاه هنر و شاید همین اهل هنربودنش از او یک شخصیت خاص آفریده بود، شخصیتی که به موارد کوچک هم توجه ویژه داشت و حتی با گوش فرادادن به رادیو از قضاوت کشورهای دیگر نسبت به ایران و جنگ تحمیلی اطلاع می یافت.
کسی که تابلو معروف «به خرمشهر خوش آمدید، جمعیت سی و شش میلیون نفر» را نوشت و اصرار داشت آثار جنگ حفظ شود. عراقی ها نوشته بودند: آمده ایم که بمانیم! بهروز معتقد بود همین نوشته ها نشان می دهد که عراقی ها برای چه به خرمشهر آمده بودند و چطور رفتند.
بهروز دلش برای همه می تپید و دوست داشت به همه کمک کند، حتی به پرندگان کوچکی که در اثر خمپاره های دشمن از لانه شان آوار شده بودند: «بعضی وقت ها می دیدیم یه جوجه گنجشک می آورد، می گفتیم: این چیه بهروز؟ می گفت: یتیمه! این مسخره بازی ها چیه دیوونه شدی؟ می گفت: فلان جا خمپاره خورده بود گنجشکه مونده بود بیرون! بعضی وقت ها بزرگشون می کرد تا پرواز کنند یا یه آشیانه پیدا می کرد که جوجه داشته باشد می رفت اونارو می گذاشت آنجا.»
بهروز مرادی اهل نقاشی، عکس، خطاطی و نوشتن بود و به یقین جنگ برایش از زاویه خاصی معنا پیدا می کرد. برای او جنگ علاوه بر محاصره خانه و سرزمینش و تلاش برای پیروزی و راندن دشمن، آزمایش الهی بود. در وصیت نامه اش آمده: شرط پیروزی ثابت قدمی است در برابر مشکلات و با استقامت و صبر درمقابل مشکلات است که آزمایش می شویم امیدواریم که همه نزد خدای بزرگ سرافراز از این آزمایش الهی بیرون آییم.
بهروز در دنیای خودش زندگی می کرد، دنیایی که دیوارهایش شکسته بود و خانه هایش را به غارت برده بودند، دنیایش دنیای پرنده هایی بود که قفس را دوست نداشتند.
گاهی وقت ها هم که خیال حوصله اش ابری می شد از ماهی های ته رودخانه می نوشت از خاطرات تلخی می نوشت که در کوچه های خرمشهر به وقوع پیوسته بود، از مردان مردی می نوشت که در خیابان های خرمشهر جنگیدند و حماسه شان هنوز که هنوزست ورد زبان هاست.
دنیای بهروز، دنیایی ا ست که روز دهم مهرماهش رزمندگان با دست خالی تانک های دشمن را میان کشتارگاه و راه آهن تکه پاره کردند و بعد در حالی که دشمن پا به فرار بود به جای تعقیبشان روی سنگفرش داغ خیابان با آبی که از زره پوش دشمن به غنیمت گرفته بودند، و ضو گرفته و به نماز ایستاده اند، چراکه آنها برای نماز جنگیدند.
دست کشیدن از جبهه برایش سخت بود چون جبهه برایش همه چیز بود، در جبهه دوستانش را یکی یکی از دست داده بود، دنیای جبهه برایش عجیب بود، یک دنیا حماسه و ایثار که گاه حماسه سازانش در دل خاک پنهان می شوند و گاه تنها استخوانی به یادگار می گذارند برای بهروز هیچ کجا بهتر از جبهه نبود خودش می گوید: «هوای تازه آن دوای تنگی نفس است، اینجا انسان از همه جا به خدا نزدیک تر است و در محیط پاک آن به همراه همسنگران مخلص و فداکار به اضافه نزدیکی به مرگ، فرصت دوری از خدا را می گیرد. کاش همه جا مثل اینجا بود همه با هم یکرنگ و در نهایت فداکاری و گذشت.»
در نگاه بهروز حتی نخل ها هم در آن بحبوحه جنگ حضور داشتند و به مناجات با خدا می پرداختند «نخل ها پیچ و تاب بدن های زخمی شان دردناک است و سوزش گلوله ها و ترکش ها که بر قامتشان نشسته جگرسوز است. الان هفت سال است می سوزند هم از تشنگی هم از آتش دشمن... اگر ترسی از سگ های گرسنه نبود پشه بندم را می بردم هرگوشه اش را به یک نخل می بستم می نشستم وسط آنجا و نیمه های شب به مناجاتشان گوش می دادم.»
برای بهروز دردآور است وقتی میان آتش و خون پیکر خون آلود دوستش را به مسجد جامع خرمشهر می آوردند زمانی که قلبش هنوز می تپیده و این تپیدن گواهی می داده خرمشهر هنوز زنده است، هرچند شهر در محاصره دشمن بوده، با این حال در آخرین شب وداع با یارانش می گوید: «ای شهید فراموش نکن که ما تا آخرین گلوله مان مقاومت کردیم درحالی که می دانستیم هیچ کداممان از این معرکه جان سالم به در نمی بریم.»
بهروز سکوت سخت و سنگین آخرین لحظات مقاومت را فراموش نمی کند آن زمان که به مانند پرنده ای در قفس پرپر می زدند و در تاریکی آخرین شب مقاومت چشمانشان سیاهی شب را به مبارزه می طلبید، مبارزه ای نابرابر میان آنها و بعثی ها که تا لحظه ای که به آن ها دستور عقب نشینی ندادند ادامه داشت.
بهروز و یارانش راضی به عقب نشینی هم نبودند می گفتند: چطور از شهر بیرون برویم، شهر که در دست ماست این درحالی بود که دیگر مهماتی هم نداشتند و باید ناگزیر خرمشهر را ترک می کردند.
خرمشهر را ترک می کنند اما دیری نمی پاید که خون جوانان پاکباخته به ثمر می نشیند و نوای آزادی خونین شهر را فرا می گیرد.
بهروز به خرمشهر برمی گردد و این بار درپی یافتن پیکرهای دوستانش شهر را جستجو می کند، او خاطره های فراوانی از حماسه های دوستانش دارد خرمشهر برایش آشناست، خاکش دامنگیر است اما شوق پرواز و به جمع دوستان پیوستن حکایتی دیگر است، بهروز آسمانی شده بود شاید از همان وقت که احوال بچه بلبل ها را می پرسید، شاید از همان وقت که برای آخرین بار از خرمشهر خداحافظی کرده بود، شاید...
سرانجام بهروز مرادی مرد شوخ طبع جبهه های جنوب، همان که چشمانش همیشه می خندید و دلش برای زمین و زمان می تپید، هنرمند لحظات سخت زندگی در آخرین روزهای جنگ آرام و بی صدا دنیای خواب ها و خیال های توخالی را گذاشت و به سوی خدا پرواز کرد.
مرضیه زمانی دهکردی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید