پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا


فرهنگ؛ طول، عرض، عمق


فرهنگ؛ طول، عرض، عمق
فرهنگ چیست؟ عرض آن، طول آن و دامنه آن تا كجاست و چه نسبتی با نظام اجتماعی دارد؟ و در كدام بخش اجتماع حضور دارد؟
فرهنگ، حوزه‌ای از معرفت است كه وارد زندگی «مشترك» بشر می‌شود.
وقتی حقیقتی كه در افق درك یك فرد قرار گرفته است، بین انسان‌ها بسط پیدا می‌كند آن معنی بسط یافته در ذهنیت مشترك افراد حضور می‌یابد و در این هنگام وارد حوزهٔ فرهنگ می‌شود.
با این حساب، مطلبی كه فی‌حدنفسه حق یا باطل است، با بیان، یا گفتگو به عرصهٔ فرهنگ راه می‌یابد. «ان الباطل تموت بترك ذكره». باطل اگر یاد او، ادراك او و توجه به او، ترك شود از عرصه فرهنگ رخت برمی‌بندد، البته این مخصوص به باطل نیست. حق هم همین‌طور است. اگر حق هم وارد گفتگوی عمومی نشد، وارد زندگی و احساس مشترك جامعه نشد، از عرصه فرهنگ رخت برمی‌بندد. منطق بسط و توسعه فرهنگ، با منطق صدق و كذب و با منطق شناخت حق و باطل، فرق می‌كند، تبیین اینكه چه چیزی درست است یا چه چیزی غلط، منطق و روش خاصی دارد. اینكه چه چیزی و چگونه می‌تواند در ادراك عمومی جامعه و در زندگی اجتماعی بسط پیدا كند، منطق ویژه‌ای دارد. با تبلیغ خطابه، وعظ، شعر، قدرت، ابزارهای اقتصادی و ابزارهای سیاسی است كه مطلبی بسط و توسعه پیدا می‌كند.
شیوه تعامل فرهنگها با هم و شیوه تأثیر‌پذیری فرهنگها را از هم می‌توان با روش علمی تحقیق كرد و شناخت، اما بسط و گسترش آنها الزاماً با روشهای علمی میسر نیست. لذا دین، چند نوع منطق و چند نوع روش را برای چند نوع كار، لازم می‌داند.
«ادع الی سبیل ربك بالحكمئ و الموعظئ الحسنه.»
حكمت یك چیزی است، بحث و موعظه و خطابه و آداب سخن گفتن و تبلیغ شایسته داشتن یك چیز دیگر. بحث بسط و گسترش است. پس فرهنگ چیست؟ فرهنگ، حصه‌ای از ادراك و آگاهی است كه به عرصهٔ زندگی عمومی بشر وارد شده و می‌شود. كدام بخش از زندگی بشر آگاهانه نیست؟ هیچ بخشی از زندگی اجتماعی بشر را نمی‌یابیم كه در آن آگاهی وجود نداشته باشد.
همین بحثی كه در اینجا مطرح كرده‌ایم؛ شكل‌گیری‌اش، دوام و استمرارش، حضورش و قوامش به آگاهی ما و به معرفت ماست.
رفتارهای مختلف اجتماعی، سیاسی و اقتصادی كه داریم، بر مدار آگاهی ما سازماندهی یافته است. «قیمه كل امر ء ما یعلم»؛ قیمت و ارزش هر انسان به معرفت او و به نوع آگاهی اوست. قیمت هر اجتماع هم، به نوع معرفت و آگاهی اوست. هر جامعه‌ای بر حسب نظام معرفتی خاصی كه دارد، عمل می‌كند. ما نظامهای اجتماعی و سازمانهای اجتماعی را تقسیم‌بندی می‌كنیم. نام برخی را سازمانها و نهادها یا نظامهای فرهنگی می‌گذاریم و در كنار آن اقتصادی، سیاسی و حقوقی را هم قرار می‌دهیم.
هر كدام نوع خاصی از مدیریت و برنامه‌ریزی را طلب می‌كند. آیا واقعاً می‌توان این نظامها را از هم تفكیك كرد؟ می‌توان گفت برخی از سازمانها و نهادها فرهنگی هستند و بعضی دیگر مثلاً اقتصادی یا سیاسی‌اند؟ پاسخ به این پرسش هم آری است و هم نه!
ما تردیدی نداریم كه كاركرد برخی از سازمانها، چه در هدف‌گذاری و چه در مأموریتی كه دارند، یك نشان كاملاً فرهنگی دارد. اما برخی از این مجموعه‌ها، واقعاً این گونه نیستند. برای مثال آموزش و پرورش وزارت فرهنگ و ارشاد و آموزش عالی هركدام یك سازمان یا مجموعهٔ گستردهٔ فرهنگی هستند. اما آیا می‌توانیم حضور اقتصاد و تصمیمات اقتصادی را در این سازمانها نادیده بگیریم و بگوییم: اینجا جای اقتصاد نیست. آیا می‌توانیم بگوییم سازمان برنامه‌ریزی و بودجه یك سازمان فرهنگی نیست. بلكه صرفاً یك سازمان اقتصادی است؟
یك تأمل كوچك نشان می‌دهد كه اینگونه نیست. تصمیماتی كه در عرصه اقتصاد گرفته می‌شود، كاملاً در عرصه فرهنگ تأثیرگذار است و اگر مدیریتی در آنجا اعمال شده و تدبیری اندیشیده شود، اینكه آن مدیریت و تدبیر، چه هدف فرهنگی را در نظر داشته باشد، كاملاً در سازمان و بخشهای فرهنگی آن مؤثر است و یعنی نوع مدیریت سازمان برنامه و بودجه، وزارت اقتصاد و دارایی یا وزارت صنایع و...، بر حوزه فرهنگ تأثیر مستقیم دارد. از سویی دیگر عملكرد آموزش عالی، آموزش و پرورش و دیگر بخشهای مختلف فرهنگی مستقیماً در حوزه مسایل اقتصادی و سیاسی تأثیرگذار است.
مدیرانی كه در عرصه اقتصاد كار می‌كنند، توسعه را مدنظر دارند اما آنها از توسعه چه برداشتی دارند؟ فرهنگ توسعه در بین آنها چیست؟ وقتی به مقوله فرهنگ می‌پردازند، سعی می‌كنند فرهنگ را با نگاه توسعه آن هم با مفهومی كه در دنیای امروز می‌شنانسیم. تحلیل كنند؟ یا توسعه را در چارچوب فرهنگ خودشان قرار داده و تبیین می‌كنند؟ بحث اصلی این بود كه فرهنگ با نظام اجتماعی چه ارتباطی دارد و دیگر اینكه دامنه فرهنگ تا كجاست؟!
بحث دیگری كه ناگزیریم به آن توجه كنیم این است كه فرهنگ لایه‌های مختلفی دارد. طول و لایه‌های طولی، و همچنین یك بخشهای عرضی دارد، به عبارتی دیگر فرهنگ عرض و طول و عمق دارد برخی از لایه‌های فرهنگ نشانگر عمق آن هستند، برخی از این لایه‌ها، لایه‌های سطحی هستند، برخی عمیقترند و برخی از بخشهای فرهنگ در عرض همدیگرند. در مجموع فرهنگ انسجام وحدت و یكپارچگی دارد، در درون هر فرهنگ ابعادی وجود دارد كه در عرض هم قرار دارند. اگر ما نهادی با عنوان وزارت آموزش عالی آموزش و پرورش یا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی داریم. می‌دانیم كه اینها بخشهای مختلف فرهنگی هستند. حتی بخشهایی كه آنها را به طور مستقیم با فرهنگ مرتبط نمی‌دانیم، غیرمستقیم فرهنگی هستند. اینها در عرض هم قرار می‌گیرند.
فرهنگ یك لایه طولی هم دارد. فرهنگ،‌ لایه‌های سطحی‌تری هم دارد. در هر فرهنگ، مجموعه‌ای از مسایل اساسی و بنیادی وجود دارد.
گفتگوی من و شما یا حتی صرفنظر از گفتگو، همین نشستن‌ها و نحوه نگاهی كه به هم داریم. همه اینها هویتی فرهنگی دارد كه زیرساخت آن نوعی از معرفت است.
شما با نوع نگاه كردنتان می‌توانید بنده را تشویق كنید تا بحثم را در مسیری خاصی ادامه دهم. اگر طور دیگری به من نگاه كنید، متوجه می‌شوم مشكلی به وجود آمده یا شنوندگان حوصله‌ی صحبت‌های مرا ندارند. زیرا به قول معروف: «مستمع صاحب سخن را بر سر حرف آورد». در گفتگوی ما، معانی حروف، در پناه شناخت فرهنگی كه نسبت به كلمات داریم؛ شكل می‌گیرد. كه این هم بخشی از فرهنگ است كلمات روز به روز، تغییر پیدا كنند. كلمات و استفاده‌های جدیدی به وجود می‌آید كه هركدام، بار عاطفی و احساسی خاصی را منتقل می‌كنند. علاوه بر این سطوح، یك سری از سطوح فرهنگ وجود دارد كه مقداری دقیق‌تر و عمیق‌تر است و تغییرات جزئی در آنها حساسیت ایجاد نمی‌كند. اصلاً بعضی سطوح فرهنگ، باید دائماً تغییر كند. اگر ثباتی در آنها وجود داشته باشد، یك مشكل یا تنش اجتماعی ایجاد می‌شود. ممكن است بسیاری از نظام‌ها دگرگون شود. اقتصاد، سیاست، نحوهٔ ساختمانهای ادراكی آدم‌ها و همچنین عواطف و احساساتشان عوض شود. گاه حتی فرهنگ و تمدن عوض می‌شود. مثلاً با یك سری تغییرات زبانی، نمی‌گویند فرهنگ عوض شد بلكه اتفاقاً می‌گویند این فرهنگ سیال و پویا است. اما در مقابل بخشهایی از فرهنگ هم هست كه اگر در معرض تزلزل قرار گیرد؛ می‌گویند این فرهنگ دچار بحران و آسیب شده است.بخشهایی از فرهنگ غرب، بعد از رنسانس تغییر یافته و بخشهایی از آن هم ثبات خود را حفظ كرده است. كه در این حال می‌گویند: فرهنگ غرب، فرهنگی است كه استمرار پیدا كرده و دارد بسط پیدا می‌كند. در فرهنگ و تمدن اسلامی هم با چنین وضعی مواجهیم. چیزهایی وجود دارد كه بودن آنها می‌شود تمدن اسلامی و اگر نباشند یا در معرض تغییر و تحول قرار گیرند، می‌گویند سنت و تمدن اسلامی در معرض تغییر و تغیر قرار گرفتند. بدون شك زبان بخشی از فرهنگ است. اما من و شما هیچ كدام زبان را مقوم بر فرهنگ اسلامی نمی‌دانیم. دلیلش این است كه بسط اسلام در بخش‌هایی از دنیا زبان را تغییر داد. مثل مصر و در دیگر بخشها این كار را نكرد.
نمی‌توان گفت ایرانیان جز ء فرهنگ و تمدن اسلامی نیستند. یا چون زبانشان فارسی است، كمتر توانسته‌اند. برخی خواسته‌‌اند عنصر مقوم هر فرهنگ و تمدن را قدرت و اقتدار سیاسی و نظامی آن معرفی كنند و بقیه امور را در حاشیه اقتدار رقم بزنند و بگویند اقتدار كه عوض شد، فرهنگ و تمدن نیز كاملاً عوض می‌شود.
در طول تاریخ دوران اسلامی، هجوم‌های زیادی به كشورهای اسلامی شده است.
اما هجوم‌های نظامی انجام شده، پیامد تغییر فرهنگ و تمدن را به همراه نیاورده است بلكه مهاجمان پس از مدتی در درون این فرهنگ استحاله شدند. نمونه بارز آن مغولان هستند كه خود اسلام نیز وقتی كه بسط پیدا كرد، همه جا همراه با قدرتش نبود. مثلاً در بزرگترین كشورهای اسلامی مثل كشورهای آسیای جنوب شرقی فرهنگ و تمدن اسلامی اصلاً با حضور سیاسی همراه نبود. درون هر فرهنگ مفاهیم، معانی و آگاهی‌هایی وجود دارد كه نقش كلیدی و محوری دارند و وقتی وارد زیست جهان و عرصهٔ آگاهی بشر شوند؛ بقیه حوزه‌های ادراكی و معرفتی را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهند.
در فرهنگ و تمدن اسلامی، توحید، یكی از این كلمات و مفاهیم است. «قولوا لااله الا ا... تفلحوا». در آیات قرآن آمده است كه بشر آنچنان كه باید، توحید را نشاخته است. «ما عرف ا... حق معرفته».
یا كلماتی مثل عبودیت، عبادت، یقین، علم، عقل و... كه اینها نیز در فرهنگ و تمدن اسلامی مفاهیمی كلیدی دارد. عمدتاً مفاهیم و معانی معرفتی فرهنگ، همان معانی و مفاهیمی هستند كه پرسشهای بنیادین وجودی انسان را پاسخ می‌دهند؛ به دغدغه‌های مشترك طول تاریخ بشر و اموری كه انسانیت، زندگی و حیات و ممات را معنا می‌كند، می‌پردازند.
هر فرهنگی یك مجموعه مفاهیم محوری دارد. وقتی دنیای اسلام توانست مفاهیم محوری خود را در بخشی از آسیا به پیش ببرد و مفاهیم محوری دیگر را از عرصه ادراك عمومی خودشان بیرون و جایگزین كند، انجام هیچ كار دیگری لازم نبود. فرهنگ اسلامی به آنجا رفته بود و آن سرزمین یك كشور بزرگ اسلامی می‌شد بدون اینكه هیچ گونه مواجهه نظامی رخ داده باشد یا از ابزارهای اقتصادی استفاده شده باشد. بخشی از دنیای اسلام اینگونه به عرصه اسلام وارد شده است. البته این مختص به عملكرد اسلام نیست و نمونه‌هایی هم در غرب دارد. اگر فرهنگ و تمدن غرب بتواند مفاهیم كلیدی خود را به عرصه فهم و فرهنگ اجتماعی كشورهای دیگر وارد كند، درواقع آن فرهنگ را تسخیر كرده است. آن فرهنگ را ضبط كرده است، لازم نیست كه زبان آن فرهنگ، لایه‌های دیگر دانشهای فن‌آورانه و كاربردی آن را عوض كند بلكه آنها را در چارچوب مفاهیمی بنیادی خود بازخوانی و بازسازی می‌كند. مثلاً برخی از مفاهیم كلیدی دنیای اسلام كه به هستی‌شناسی اسلامی برمی‌گردد، ایمان به غیب است «الم ذلك الكتاب لاریب فیه، هدی للمتقین الذین یومنون بالغیب....
ایمان به غیب، ایمان به عالم قدسی - عالمی كه محیط بر طبیعت و زندگی این جهانی است دنیوی ندیدن هستی است و هستی را در یك جغرافیای وسیعتر ملاحظه كردن است.
در مقابل در فرهنگ غرب، سكولاریسم و این جهانی دیدن هستی، یك مفهوم محوری، كلیدی و بنیادی است. اما چگونه و با چه منطقی این مسأله در گذر از قرون وسطی با این تغییر فرهنگی مواجه شد؟ این را اول صحبتم عرض كردم، منطق و روش تحول فرهنگی،‌منطق حقیقت و خطا نیست، ابزارش یكی نیست، متناسب با خودش ابزارش را دارد در منطق تغییر یافته، عوامل مختلفی نقش دارد. در این تغییر ممكن است انگیزه‌ها، زمینه‌ها، بوژوازی، رویكرد دنیوی به عالم، و فساد آنچه كه در حوزه عملكرد رهبران و مدیران متولیان دین و دیانت بودند، مؤثر باشد در منطق علمی قوی عمل كند اما در منطق فرهنگی، ضدفرهنگ، عمل كند. یعنی سلوك و رفتارش، به گونه‌ای باشد كه همان چیزی را كه با برهان اثبات می‌كند نتواند در عرصه فرهنگ عمومی جامعه پیاده كند و بسط و توسعه بدهد. كسی كه نحوه رفتارش مطابق با آنچه كه اثبات می‌‌كند، نباشد، برای همان چیزی كه با برهان به اثبات می‌رساند ضد فرهنگ و ضدتبلیغ می‌سازد.
سخن این بود همانطوری كه فرهنگ به لحاظ عرضی تقسیم می‌شود، به لحاظ طولی هم دارای لایه‌هایی است، برخی از لایه‌های آن، لایه‌های عمیقی هستند كه هر چه عمق می‌گیرند، حیاتی‌تر و بنیادی‌تر می‌شوند و تحولات آنها تحولات فراگیرتری را به دنبال می‌آورد. به طوری كه گاهی حیات و ممات فرهنگی، به حیات و ممات آن حوزه‌های معرفتی وابسته است. نمونه‌هایی را در بعد هستی شناختی فرهنگ اسلامی از جمله ایمان به غیب ذكر كردم. نمونهٔ دیگر علم، یقین و عقل است. علم هرگز در قرآن به معنایی كه در سیستمهای آموزشی ما، معادل science قرار می‌گیرد، نیست.
در فرهنگ و تمدن غرب، تعریف علم همان science است. یعنی تعریف آن حس‌گرایانه و پوزیتیویستی است. وقتی این تعریف در دنیای غرب به چالش كشیده می‌شود، روشنگری به چالش كشیده می‌شود و مدرنیته به بحران گرفتار می‌آید. فیلسوفانی كه نمی‌توانند این تعریف علم را در غرب بپذیرند، احساس می‌كنند این فرهنگ و تمدن و عملكرد فرهنگی و تمدنی آن را به چالش كشانده‌اند. فیلسوفان پست مدرن در نحوهٔ نگاهشان به علم با فیلسوفان مدرن زاویه می‌زنند. «قالوا لن نومن لك حتی نری ا... جهرتاً»
گفتند ای موسی! به تو ایمان نمی‌آوریم مگر اینكه خدا را با چشم خود ببینیم.» این مورد عقاب است و خطاب عتاب‌آلود قرآنی است كه اینگونه دارند راجع به علمشان، راجع به خدا صحبت می‌كنند، خدایی كه بشود با چشم دید، خدایی كه با چشم دیده می‌شود، بهترین دلیل بر این است كه او خدا نیست و قرآن می‌فرماید: همه آسمان و جهان را آفریدیم تا شما به خدا علم پیدا كنید. آیا علم به خدا در تعریفی كه دنیای مدرن دارد علم است؟
پس معنای علم یكی از آن مفاهیم كلیدی است.
این در حوزه معرفت شناختی است. در حوزه انسان شناختی هم نگاه خاصی به انسان وجود دارد. عبودیت انسان، خلافت انسان نسبت به خدا و اصالت نداشتن او در برابر هستی مطلق نشانگر نوع خاصی از نگاه به انسان است. اگر هستی مطلق و نامحدود، اصیل است، همه آن هستی‌‌های مقید و محدود چیزی جز آیت و نشانه او نمی‌توانند باشند. این نوع نگاه به عالم و انسان، كمال او و سعادت او را در گذشتن از خود كاذب در عرض حقیقت الهی می‌داند. با چنین علمی جغرافیای طبیعی و زندگی روزمره، خوردن و آشامیدن و زندگی كردن، مقدس می‌شود.
نتیجهٔ چنین علمی مقدس كردن زندگی دنیوی است نه دنیوی كردن امور مقدس. این چیزی است كه با یك هستی شناسی، معرفت‌شناسی، انسان‌شناسی خاصی همراه است.
اینها مفاهیم كلیدی است كه در مقابل آن مبنا قرار دادن انسان و اصالت دادن به او قرار می‌گیرد. محور و مدار برای حق و باطل، همین هستی مقید و محدود است. انسانیت انسان در همین جا ختم و حبس می‌شود. و نتیجهٔ این نوع بینش - اومانیزم - به پوچی رساندن انسان و همهٔ‌ هستی او است.
در اومانیزم انسان را مستقلاً در نظر گرفتند و اصل شمردند، مفهوم كلیدی اومانیزم این است اما در علم و معرفت اسلامی انسان متعالی می‌شود. از این محدوده‌ها فرا می‌رود، این هستی فقیرانه از او ستانده می‌شود به وجه‌ا... می‌رسد و به عالم اله راه می‌برد. بین این دو بینش تفاوت بسیار است. در فرهنگ انسان مدارانه انسان كجاست؟ در فرهنگ اسلامی «ولقد كرمنا بنی‌آدم» كرامت انسانی به عالم اله برده می‌شود، در خدمت خداوند و در محضر او قرار می‌گیرد، انسان خداگونه می‌شود. مشیت او با مشیت خداوند پیوند می‌خورد و سرانجام، انسان بر فراز كائنات نشانده می‌شود.حالا می‌توان این لایه‌های طولی و عرضی فرهنگ را باهم تطبیق داد، گفتیم كه فرهنگ یك عرضی دارد. مثلاً آموزش و پروش، وزارت فرهنگ و ارشاد، آموزش عالی، سازمان تبلیغات و سازمانهای فرهنگی و بعد هم دیدیم كه آن سازمانهای به ظاهر غیرفرهنگی، ابعاد و بخشهایی از فرهنگ را دربردارند.
تأثیرات فرهنگی بعضی از این بخشها، عمیق‌تر است و اما این بدان معنا نیست كه لایه‌‌های عمیق فرهنگ آنجاست. مثلاً نهاد خانواده كه یك نهاد فرهنگی هم هست، تأثیرات فرهنگی‌اش بسیار عمیق است، تأثیر فرهنگی كه آموزش و پرورش می‌گذارد،‌ عمیق، آرام و بی‌سروصدا است. مطالب كتابهای درسی به عنوان مفاهیم محوری تمثیلها، مثالها، قصه‌ها و داستانهایی كه در ذهن دانش‌آموز رسوب می‌یابد شاكله و شخصیت دانش‌آموز را عمیقاً شكل می‌دهد. آموزش و پرورش نسبت به مفاهیمی كه به آن می‌پردازد، یك نقش توزیعی دارد. یعنی مولد نیست. اما در عرصه فرهنگ به این مفاهیم عمق می‌بخشد. اما برخی ابعاد كه با لایه‌های عمیقتر فرهنگ سروكار دارد. مثلاً بخشهایی از حوزه‌های علمیه و آموزش عالی. شاید آموزش عالی مثل آموزش و پرورش تأثیرش آن قدر عمیق نباشد اما بخشها و رشته‌هایی از آن با لایه‌های عمیقتر فرهنگ سروكار دارد. معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی خاصی بحث می‌كند. برخی رشته‌ها مانند رشته فلسفه رشته‌هایی كه به علوم انسانی می‌پردازند این‌گونه‌اند. اما رشته‌هایی كه به دانش‌های كاربردی درمی‌آیند این طور نیستند. بلكه رشته‌هایی كه به پرسشهای وجودی پاسخ می‌دهند با لایه‌های عمیق سروكار دارند. اینجا طول و عرض فرهنگ در همدیگر توزیع می‌شود. برخی از ابعاد عرضی فرهنگ با لایه‌های عمیقتر فرهنگ سروكار دارند. من این بحثها را جمع‌بندی می‌كنم تا به نتیجه‌گیری نزدیك شویم.
پس دانستیم فرهنگ چیست و گستردگی آن چگونه است و حساسیت آن به چه صورتی است و دانستیم كه درون هر فرهنگ شبكه‌ای از مفاهیم و معارف وجود دارد كه برخی از این مفاهیم كلیدی و اساسی است و فرهنگی با فرهنگی دیگر فرق می‌كند. بخش قابل توجهی از آن برای فرهنگها مثل ماده خام است و دیدیم كه اسلام آمد، مفاهیم كلیدی خود را به جاهایی برد،‌بدون آن كه زبان آنجا را عوض كندو با مثالهایی كه زدم تقابل و دوگانگی بین فرهنگ و تمدن اسلامی با فرهنگ و تمدن غرب آشكار شد. در وضعیت موجود فرهنگی ما، تعامل و تقابلی بین فرهنگ اسلامی و فرهنگ غرب وجود دارد و هركدام از اینها در سازمانها و نهادهای فرهنگی ما به نحوی كم و زیاد حضور دارند، فعال هستند و عمل می‌كنند. برخی از نهادها و سازمانهای فرهنگی ما، مسیر انتقال بعضی از مفاهیم هستند یا مدیریت درون آنها بر اینكه كدام مفاهیم در عرصه فرهنگ جای‌گیر بشوند، تأثیرگذار است. با منطقی كه بسط فرهنگ دارد، نه منطقی كه حق و باطل است. منطق بسط، فرهنگ خاص خودش را دارد. مدیریت فرهنگی ما در چنین فضایی تأثیرگذار است.
مفاهیم بنیادی فرهنگ و تمدن اسلامی كدامها هستند؟ مدیریت فرهنگی وقتی كارآمد است كه همت و دیده بانی و نگهبانی را متوجه سنگرهای كلیدی خود كند و از آنها غافل نماند. اگر توانست آنها را حفظ كند، و در دیگر عرصه‌‌ها به فعالیت و پویایی وادارد، می‌تواند تداوم فرهنگ را حفظ كند. اما اگر آن مفاهیم كلیدی شناخته نشود و مورد غفلت مدیران فرهنگی قرار بگیرد در مواجهه فرهنگی و تمدنی كه دنیای اسلام در برابر دنیای غرب دارد، دچار تزلزل خواهیم شد. امروز یكی از مسایل مشهود و مورد اذعان همگان این است كه حتی قطب‌بندیهای سیاسی و اقتصادی و نظامی در چارچوب قطب‌بندی فرهنگی، خود را نشان می‌دهد. یعنی قطب‌بندی سیاسی طی قرن بیستم، در چارچوب یك فرهنگ بود، بلوك غرب و شرق. الان می‌بینید منازعات سیاسی هم در حاشیه مواجهات فرهنگی شكل می‌گیرند. بنابراین آگاهی از حساسیتی كه مسایل فرهنگی برای دنیای اسلام و جامعه دارد، برای مدیران فرهنگی به شدت مورد نیاز است. آنها باید عرض و طول فرهنگ را درست بشناسند. در هر جایی و هر مركزی، نباید نگاهشان به فرهنگ، نگاه محدودی باشد. بسیاری دیده می‌شود كه بسیاری از مدیران اجتماعی كه در عرصه سیاستگذاری كلان حضور داشته یا تأثیرگذارند، در مصاحبه‌ها می‌گویند؛ این مسایل فرهنگی به ما ربطی ندارد. این به فلان سازمان ربط دارد، به حوزه ربط دارد، به كجا ربط دارد. ما به این نتیجه رسیدیم كه چنین تفكیكی اصلاً مقبول نیست. تا وقتی كه مدیریت سازمان برنامه و بودجه، به برنامه و بودجه فقط یك نگاه اقتصادی محض داشته باشد و توجه به لایه‌های فرهنگی آن اقتصادی كه دارد عمل می‌كند نداشته باشد، مدیریت او و برنامه‌ریزی او با آن كه او متوجه نیست، در عرصه اقتصادی و این طور مسایل متوقف نخواهد بود. در همه جای تأثیراتش را ناخودآگاه بر عرصهٔ فرهنگ می‌گذارد اگر نگاه او به مسئله توسعه، نگاهی منحصر به در چارچوب مدرن و دنیای مدرن باشد، تخصیصات و اعتباراتی می‌دهد، آن بخشهایی از فرهنگ كه باید توسعه یابد، زمین‌گیر می‌شود و آن بخشهایی كه زمینه بسط و گسترش دارند، می‌خشكند.
پس حساسیتی كه نسبت به مدیریت فرهنگی هست، نباید روی نهادها و سازمانهایی كه ما سازمانها و نهادهای فرهنگی می‌شناسیم متمركز شود. در میان سازمانهای فرهنگی هم باید ببینیم اینها كه در عرض همدیگر قرار می‌گیرند، هركدامشان باكدام لایه از فرهنگ ارتباط دارند و برنامه‌ریزی متناسب با همان لایه‌ها، در آن شكل بگیرد. در میان سازمانهای فرهنگی، صرفنظر از مطلبی كه عرض كردم باید توزیع عادلانه معرفت صورت بگیرد.
همان بخشی از معرفت كه با لایه‌های عمیق فرهنگی سروكار دارد البته با آن تیزبینی كه ناظر به مفاهیم كلیدی فرهنگ و تمدن اسلامی باشد. عدالت این است كه با تساوی همراه باشد. یعنی همه اقشار جامعه باید آن مفاهیم بنیادی و كلیدی را كه مفاهیم انسانی هستند، به نحوی یكسان در دسترس داشته و از آن برخوردار و بهره‌مند باشند. سیستم آموزش باید به گونه‌ای شكل بگیرد تا هر بخشی كه خواست، و هر فردی كه اراده كرد، بتواند از این معرفت سیراب شود. و در كنار آن عملكرد سیستم فرهنگی و آموزشی ما باید مشوق افراد هم باشد تا به سوی این نوع از معرفت، گام بردارند و غنا پیدا كنند. معارفی كه با ایمان انسانها سروكار دارد، با نحوه نگاه آنها به عالم و آدم سروكار دارد، این مفاهیم هرچه توزیع گسترده‌تر و همگانی‌تر داشته و نتیجهٔ بهتری به دست می‌آید و البته بخشهای مختلفی عهده‌دار این مسئله هستند.
اما بخشی از معرفت جنبهٔ فن‌آورانه و تكنولوژیك دارد، ابزاری و دانش ابزاری است، عدالت در اینجا به معنی توزیع مساوی نیست. بلكه عوامل مختلفی در آن نقش دارند. عدالت دراینجا به نیاز اجتماعی بستگی دارد. اگر در یك منطقه جغرافیایی كه با نوع خاصی از كشاورزی سروكار دارد، سیستمها و مدارها و مسیرهای آموزشی صنعتی را وارد كنید. و استعدادهای آن جامعه صرف مسائلی كنید كه ربطی به آن منطقه نداشته باشد، نتیجه‌اش جز اتلاف وقت و هزینه، نخواهد بود. وقتی یك جوان را در جایی پرورش می‌دهید كه ماحصلی برای او ندارد، پدیدهٔ فرار مغزها پیش می‌آید. اگر در دانشهای فن‌آورانه، عدالت به معنای تساوی باشد، به ظلم می‌انجامد. وقتی ما فقط می‌‌گوییم سیستم این است، یك امكانات مساوی برای همه جوانها، بدون اینكه نیازهای جامعه را در نظر بگیریم، استعداد بخشهای مختلف جامعه را به دانشگاهها كشانده‌ایم. پسر و دختر را یكسان بعضاً این یكسانی آن قدر كور انجام می‌شود كه درواقع یكسان نمی‌شود. در سیاست‌گذاریها یك قدم آن طرف‌تر را نمی‌بینید. فقط یك سیستم یكسان ورودی را تعبیه می‌كنند، بدون آن كه عوامل دیگر را ببینند. الان شرایط یكسان برای پسران و دختران برای ورود به دانشگاهها وجود ندارد. پسران مسأله سربازی را دارند و دختران ندارند. نتیجه‌اش را می‌بینیم، ۷۰ درصد از دانشجویان ما دختر و ۳۰ درصد، پسران می‌شوند. با یك نگاه سطحی به این مسأله، اشكالی به نظر نمی‌رسد. اما بعد مشكلات دیگری هم به وجود می‌آید. این دانشها كه همه‌اش دانشهای عمیق انسانی نیست. بله، دانشهای عمیق انسانی باید توزیع یكسانی داشته باشد. اما دانشهای كاربردی كه اینگونه نیست. باید مطابق با نیازهای جامعه و اجتماع توزیع عادلانه‌ای داشته باشد. وقتی این سیستم پیاده می‌شود،‌ بازتاب و تأثیرات آن را در نظام خانواده، در سطح تحصیلات، تعاملهای اجتماعی و مسایل دیگر می‌توان دید، به هر حال، دیده‌بانی نسبت به مفاهیم كلیدی و لایه‌های عمیق فرهنگی و بعد مدیریت برای توزیع فرهنگ و معارف و علم در سطح فرهنگ، در بخشی كه لایه‌های عمیقتر است، ‌عدالت مقتضی تساوی است اما در بخشهای دیگر مقتضی یك تقسیم آگاهانه است كه متناسب با نیازهای مختلف جامعه شكل گرفته باشد.

نویسنده: حمید پارسانیا
منبع: ماهنامه سوره، شماره ۱۹
منبع : باشگاه اندیشه