دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


از این فرمانده کوچک یاد کنید


از این فرمانده کوچک یاد کنید
۱۳ اكتبر ۱۹۶۷ «فیدل» به سراغ «چه» می رود و از او می خواهد به كوبا برگردد. می گوید مردم كوبا او را دوست دارند، فیدل درحالی كه دارد نامه ای را می خواند، به «گوارا» می گوید آخر این چه نامه ای است كه تو برای من نوشته ای؟ چرا از تمام مسئولیت هایت استعفا داده ای؟» چه گوارا در سپتامبر ۱۹۵۹ در رأس مؤسسه ملی اصلاحات ارضی كوبا قرار گرفت. در نوامبر ۱۹۵۹ رئیس بانك مركزی شد و در فوریه ۱۹۶۱ وزیر صنایع و كار، اما در سال ۱۹۶۵ از همه مسئولیت ها و پست های دولتی كناره گیری و برای كمك به پیشبرد مبارزه های ضد امپریالیستی و ضد سرمایه داری، كوبا را ترك كرد.
نمایش «چه گوارا» نوشته حمیدرضا نعیمی و كارگردانی كامبیز اسدی، سعی دارد روایت نسبی گرایانه و تاریخی ازموقعیت ارنستو گوارا دلاسرا پزشك آرژانتینی در روزهای آخر زندگی اش بدهد. این روایت نمی خواهد درگیر مستندگویی شود، بلكه تلاش دارد به نوعی روایتی هنری با دیدگاه تاریخی از این واقعه ارائه كند. این دغدغه كه روایت هم به نوعی مستندنمایی و هم وجوه هنری آن حفظ شود، نمایش را وارد عرصه «راست نمایی هنری» كرده است. تزوقان تودورف، منتقد ادبی فرانسوی در مقاله ای با عنوان «درآمدی به راست نمایی» می نویسد: راست نمایی لزوماً به معنای همخوانی با واقعیت نیست، بل همراهی با برداشت همگان از واقعیت است.
در این نمایش یك برداشت همگانی از زندگی و مبارزه ارنستو وجود دارد كه این اثر هم در تلاش برای نشان دادن آن است. همسر ارنستو در ابتدای نمایش پس از این كه صدای گلوله ای شنیده می شود و سربازان دو نفری را كه روی زمین افتاده اند، از زمین بر می دارند، می گوید: امروز بعد از ۴۰ سال می خواهم حرف بزنم. این شروع او، تك گویی خطی ای است كه تا انتهای متن ادامه پیدا می كند. درواقع همسر «گوارا» موقعیتی كلیدی در این نمایش دارد، به این معنا كه درنظر مخاطب، اوست كه نمایش را نشانه گذاری می كند و در وضعیت هایی كه ریتم كمی تند می شود یا خشونت و صداها صحنه را اشباع می كند به همراه دختر كوچكی حس آزادی طلبی، مساوات خواهی و درعین حال لطافت روح انسانی «گوارا» را دوباره به صحنه باز می گرداند. درواقع حضور همسر «چه» متضاد جریان ها و حركت های خشن، مضطربانه، ترس آور، سرد و وحشیانه سربازان آمریكایی است. ۸ اكتبر ۱۹۶۷ «ارنستو» زخمی می شود. ۱۳ اكتبر ۱۹۶۷ در بازجویی های مأمور سازمان جاسوسی آمریكا و بررسی های مختلف برای آن سازمان قطعی می شود كه وی چه گواراست. اگرچه یك سیگار وینستون گلوی او را به سرفه می اندازد و یك سیگار برگ نه! این را سرهنگ سانتایانا به سرجوخه اسپینوزا می گوید. راوی دوم درست روبه روی همسر «گوارا» نشسته و می توان این گونه درنظر گرفت كه در زندگی واقعی نیز آنان در دو زاویه دید به رفتارهای «چه گوارا» می نگریستند و متضاد هم بودند، این راوی درحال حروفچینی اتهامات «ارنستو» و گزارش آن به مقام های بالاتر است. او از ۱۳ اكتبر می گوید و مطمئن شدن از مردن «دلاسرنا»، اما دو روایت درهم تنیده دیگری هم در این مجموعه روایت ها وجود دارند كه البته در خدمت روایت كلی و ساختار كلی اثراند. روایت نخست روایت بازجویی های سربازان آمریكایی و سرهنگ سانتایانا از «ارنستو گوارا دلاسرنا» و دیگری روایت حضور «دلاسرنا» در میان چریك های خودش است. این روایت های خرد و كوچك از زمان شلیك گلوله در ابتدای نمایش شروع و تا شلیك نهایی گلوله در پایان نمایش ادامه دارد. با این تفاوت كه در ابتدای نمایش ما نمی دانیم (به ظاهر) كه این گلوله به چه كسی شلیك شده و چرا، اما در پایان نمایش به این موضوع واقف خواهیم شد. این دو روایت كوچك در هم شروع و پایان می یابند.
نكات مهم و در خور توجهی كه در این روایت ها تأمل برانگیز است مواردی است كه تاریخ نگارانه و روانشناسانه است. تاریخ نگارانه از این نظر كه در آن برهه تاریخی به این فرد و اوضاع ایجاد شده از سوی او (گوارا) چگونه می نگریستند. سرجوخه اسپینوزا كه مأمور بازجویی از ارنستو است چندین بار از او می پرسد آیا تو چه گوارایی؟ اما گوارا پاسخی نمی دهد و او با همان تردیدی كه می اندیشد شاید دچار اشتباهی تاریخی شده است، دوباره این را از «چه» می پرسد!حتی در جایی از نمایش به او كمك می كند تا او روی یك نیمكت بنشیند و حس می كند كه انگار باید از «گوارا» چیزهایی بیاموزد، اما سرهنگ سانتایانا فردی بی تفاوت نسبت به این گونه اتفاقات است. او حتی هویت فردی و خانوادگی اش را هم انكار می كند. از او فقط همان نام و درجه مانده، حركات او زمان غذادادن به سربازهای گرسنه «چه» و زمان دستور قتل و تیرباران «چه» به این نكته صحه می گذارد، اما سربازان «گوارا» در كوبا جنگیده اند، در كنگو هم اما در بولیوی انگار دچار تردید شده اند. برای غذا به جان هم می افتند. زنی از چریك ها به سراغ «چه» می آید، می خواهد با او حرف بزند، اما «گوارا» در آن شرایط فقط به مبارزه فكر می كند و پیروزی. زمان غذاخوردن و هنگامی كه او دارد با «چه» حرف می زند با لحن تندی به او می گوید: «سرخپوست ها یك مثل معروف دارند كه می گوید موقع غذا خفه شو!» این شاید بخشی از حالت روانی «چه» را در آن شرایط نشان دهد؟! شاید «چه» هم از جنگ در بولیوی خسته شده بود؟! زمانی كه «گوارا» دارد با «پائولینو» دهقان بولیویایی حرف می زند به او می گوید: مردم در مورد ما چی فكر می كنند؟ مرد دهقان می گوید: مردم فكر می كنند شما هم مانند سربازان آمریكایی هستید، آن ها هم مانند شما از این لباس ها می پوشند، پس برایشان بی دردسرتر است كه جاسوسی آنها را بكنند. در واقع در دیالوگ های این مرد دهقان بی تفاوتی نگاه ساكنان بولیوی به نجات شان به دست «چه گوارا» نهفته است. برای آنها آزادی معنایی ندارد. آنها نان می خواهند. آنها چیزی می خواهند كه با آن شكم شان را سیر كنند. مبارزه كردن برای آنها معلوم نیست چه نتیجه ای داشته باشد! «ویلی» یكی از سربازان «چه» است. او پیاپی به وجود خودشان در بولیوی اعتراض می كند. او می گوید این مردم ارزش آزادی را نمی دانند. حتی این شك كردن در نگاه ها و در لباس او هم نمایان است. اگرچه او را در پایان هم به جای خودش یعنی «ویلی» و هم به جای «ارنستو گوارا دلاسرنا» می كشند! اما تا پایان در كنار «چه» فرمانده خودش می ماند، اگرچه معترض و مضطرب! همسر «گوارا» گاهی وارد این دو روایت می شود و حرف هایی از همسرش می زند در مقابل مأمور سازمان جاسوسی آمریكا نیز بلند بلند جرم «چه گوارا» را برایش می خواند و تاریخ ۱۳ اكتبر ۱۹۶۷ را تكرار می كند. در این میان «فیدل» دوست و مبارز و هم آرمان دیروز او كه امروز در مسند قدرت نشسته است به سراغ او می آید و از او می خواهد به كوبا برگردد. می گوید: مردم كوبا تو را دوست دارند و تو را «چه» صدا می كنند، تو چرا این نامه را برای من نوشتی و چرا از همه پست های اداری ات استعفا كردی و چرا از ملیت كوبایی ات هم گذشته ای، برگرد و در كنار مردم سرزمینی كه آزاد كردی، زندگی كن، اما «چه گوارا» این درخواست «فیدل» را نمی پذیرد و معتقد است باید به مبارزه چریكی بر ضد استعمار ادامه داد. فیدل به زندگی و قدرت باز می گردد و «چه» به مرگ خنده می زند و می رود. در این میان حضور زنی راهب در نمایش كه البته می تواند نماد مظاهر مختلفی باشد از جمله زندگی پس از مرگ، روح «ارنستو» و مفهوم آزادی كه به گریه می افتد و مظاهری از این دست.
نمایش با همان شلیك ابتدای نمایش به پایان می رسد و دیالوگ اول بین سرهنگ سانتایانا و سرباز برقرار می شود. نور صحنه گرفته می شود و همسر «چه» نقل می كند كه ما گه گاه تو را یاد می كنیم، همان طور كه خودت خواسته ای. نامه آخر «چه» این گونه است: من یك ماجراجو هستم، اما نه از آن هایی كه برای اثبات شجاعت شان زندگی را به بازی می گیرند. من به دنبال مرگ نمی گردم، اما احتمال رویارویی با آن وجود دارد. پس شاید این خداحافظی من باشد گه گاه از این فرمانده كوچك یاد كنید.
حسن گوهر پور
ارنستو گوارا دلاسرنا
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید