یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


تهمتنی به نازکی گل


تهمتنی به نازکی گل
آن سال ها همیشه در حضور «دلتنگی» و عبور از پله های «صبوری» پاییز را بیشتر از بهار به تماشا می ایستادم.
هر وقت از آن طرف خیابان می آمد یك مشت نور آفتاب را نیز با خود می آورد. رهایش می كرد روی شیشه های «كافه فیروز» و شعاع خورشید از لای پنجره های می آمد و خودش را می نشاند روی میز. خسرو گلسرخی را می گویم.
آن روز هم، یكی از آن روزهای قهوه ای پاییز بود و خیابان درازحوصله كه قاطی بوی قهوه و ماهی شده بود. انسان های تازه صبح كه لحظه به لحظه خیابان «نادری» را پر می كردند و سمفونی صبحگاهی گنجشكان پرگوی كه از درختان آن خیابان به گوش می آمد. چشم های من انتظار می كشید و لحظه های انتظار كه زعفرانی بود و تلنگرهای «بی طاقتی» كه معلوم نبود از كجای درون آغاز می شود. گاه از جایم بلند می شدم و از تمام پنجره ها سرك می كشیدم. نگاه هایم را تا دورها می ریختم كه «دیر آمدنش» ناآرامم می كرد. به طوری كه برای دیگران در آن كافه سئوال برانگیز شده بودم.
«پس چرا نمی آید؟ ... من به خاطر او از دانشگاه فرار كردم.»
دیدارش همیشه مثل اولین بنفشه های بهاری بود. ایستادن در ایستگاه انتظار، انگار كه پاهایم را از من می گرفتند.
«نكند چیزی برای او پیش آمده است. هیچ وقت این همه دیر نمی كرد. خودش سه روز پیش تلفن كرد فلان ساعت تو را ببینم.»
وقتی درون كافه آمد، قبل از همه چیز غصه زیر پلك هایش به چشم می آمد و انگشتانش كه سبیل پرپشت لب هایش را به بازی گرفته بود. چشم هایش دو زنبق كوهی بود با هزاران حرف و گفتار كه همه گفته هایش رهای سكوت آن چشم ها می شد. «نفرین به آن كسی كه این چشم ها را كشت»
«خسرو كجایی؟... چرا این همه دیر كردی؟... مرد! در این روزگار بد... هیچ چیز بدتر از دلواپسی و دلشوره نیست و انتظار كشیدن...»
لبخند كم رنگی بر لب هایش نشست «شعری از نصرت» را زمزمه كرد:
«كسی نمی آید؟/در انتظار نبودی وگرنه می آمد/در انتظار نماندی وگرنه می تابید/ستاره سحری.»
«مهدی! نمی دانم سه روز تمام چقدر از من، «سین جیم» كردند. برای یكی از مقاله هایم كه تازه چاپ شده بود. «ساواك» خیلی بی چشم و روست! دفترچه تلفن من توی جیبم نبود. وگرنه فردا «كافه فیروز» از مشتری خالی می شد. همه شان جایشان آنجا بود و سئوال و جواب... راستی مهدی، صبح كافه فیروز هم قشنگ است مگر نه؟... چرا ما همیشه شب به اینجا می آییم با تكه ای از غروب و غصه و آخرهای شب، با تابوت عزایمان بر دوش... به سایه درختی پناه می بریم و دیدن ستاره ها كه فرو می ریزند و خاموش می شوند؟!...»
«خسرو!... می بینی چه صبح تازه ای از پاییز به ما لبخند می زند با آدم های پر از حركت. زنان و مردان كار، تمام پیاده رو خیابان «نادری» را پر كرده اند و بوی قهوه و ماهی... سرشار بودن «زندگی» را یادآور می شوند؟ صبح ها، لبریز صدا و حركتند و شب ها پر از سكوت و دلگرفتگی!... بعد از این گاهی هم صبح ها به اینجا بیاییم. وقتی پر شدیم آن وقت می توانیم بهتر و زیباتر شب های شاعرانه مان را لبریز شعرهایمان كنیم و آواز ماه را موسیقی خانه ها... راستی مهدی، چشم های من خیلی قشنگ است مگر نه؟... چندتا خیابان آن طرف تر كه می آمدم، نگاه های ناآشنای یكی، با دست هایش می خواست همه نگاه ها را از چشم هایم بچیند، همان چشم ها و نگاه هایی كه تو آنها را زنبق كوهی می خوانی... چه عاشقانه گذر داشت؟!... كاش همه فصل ها از عشق می گذشت و دوستی...»
آن گاه به پاهایش چشم دوخت. با زمزمه شعری از خودش كه تازه سروده بود.
«چشمای تو، هر كدومش چراغیه/توی بیابون دلم، یه باغیه/دستای تو، یه رودخونه س موهای تو، یه دامنه س/آدم هارو، تو برف و باد پناه می ده،/نگاهاتو، تو باغچه ها من می كارم/تنگ بهار،/یه دسته گل بار می آرم/هر كه از این كوچه ما گذر كنه/یه دسته گل بهش می دم/چشمای تو، هر كدومش چراغیه/موهای تو، یه دامنه س...»
آن وقت نگاه هایش را از دست زمین گرفت و پخش چهره من كرد.
«مهدی چرا بغض كردی! مرد! «صبح» را داشته باشیم. وقتی ظهر شد با هم می رویم دانشگاه... دلم برای بچه های آنجا تنگ شده... خوب تو بگو، تازه چه خبر؟ هیچی در هیچی... دیشب بروبچه ها و دوستان شاعر همه اینجا بودند. الهیاری، منشی زاده، شهرپور، غلامحسین سالمی، محمود ناطقی... حاجی نوری، ضرابی، شبان، م- موید، شهرام شاهرختاش، سیروس شفقی، صالح وحدت، حمید مصدق، آستیم، هوتن نجات، ابوالقاسم ایرانی... و بقیه... حتی آرمیك هم بود، آنكه همیشه جوك جمع می كند، همه دلواپس تو بودند كه سه روز از خودت خبر نداده ای!...»
«آخر نمی شد... به هیچ كس و هیچ چیز دسترسی نداشتم... حواسم بیشتر پیش شماها بود! خوب تازه چه خبر؟... از عاشقی بگو. تو كه همیشه دیوانه عشق و عاشقی هستی!... شاعر همیشه عاشق!...»
دوست نداری؟ هنوز قبول نمی كنی، «عشق» از «شعار» بیشتر می ماند؟!... بگذریم. هرچند بحث ما تا ابدیت ادامه خواهد یافت. یادگاری كه بر این گنبد دوار بماند. مگرنه؟... دیشب «نصرت»۱ تازه ترین شعرش را اینجا دكلمه می كرد.
«بادیه نشین» هم بود. با چشم های «پر از «ابر»، و «آتش» دست هایش را زیر چانه اش گذاشته بود نگاه به گلبوته های آتش داشت كه از دهان «نصرت» بیرون می آمد:
«شب چشم/مویت كلاف دود/دامن سپید/سخی تن/بنگر چگونه دست تكان می دهم/گویی مرا برای وداع آفریده اند/خنجر شكست/در لای كتف من/مویت كلاف دود/بدرود!»۲
با تمام شدن شعرخوانی نصرت صدای سئوال «ضرابی» در فیروز پیچید و نگاهش را به من گرفت. «مثلاً تو چه می گویی لنگرودی؟» بی هیچ پاسخی شروع كردم به شعر خواندن. البته با شرم و حیای شهرستانی و شعری را دكلمه كردم. اما نه مثل «نصرت» كه لهجه تهرانی الاصل اش، در شعرخوانی همه را به سكوت طولانی شب می كشاند. وقتی شعر تمام شد، همه به یكدیگر نگاه می كردند. از كدام شاعر است؟
در جواب گفتم «شاهكاری از سكوت چندین ساله شاعری است. كسی از او سال ها چیزی نشنیده است و به روایت بعضی ها، او را در منطقه البرج مرگ، بررسی می كنند. یعنی شاعری تمام شده...» «لنگرودی! تو همیشه از بهترین ها، تك خال هایی با خود داری. حالا بگو این شعر متعلق به كدام شاعر بود؟» تازه ترین شعر ابتهاج «سایه» عزیز است... و بغض من بقیه حرف هایش را از او گرفت و لرزش تارهای سكوت كه به گوش می آمد و عمق انزوا كه بر همه نشسته بود.
صدای ضرابی دوباره ادامه گرفت «وصیتنامه سایه می تواند باشد». در ادامه حرف هایش گفتم: «شاهكار وزن در شعر معاصر» و ضرابی باز ادامه داد: «فقط خود سایه می تواند این وزن را به ما بگوید.»
نگاه خسرو پر از پرسش بود.
«مهدی شعر را داری؟»
«از دیشب آن را با خود می گردانم. گفتم تو را ببینم، دست خالی نباشم.»
شعر را وردگونه، برایش خواندم:
● تشویش۳
«بنشینیم و بیندیشیم/این همه با هم بیگانه/این همه دوری و بیزاری/به كجا آیا خواهیم رسید آخر/و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل های پراكنده؟
جنگل بودیم/شاخه در شاخه همه آغوش/ریشه در ریشه همه پیوند/اینك، انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بسته ما، مرغی است/كز قفس در نگشادیمش/و به عذری كه فضایی نیست/.../.../.../و توانایی دانایی است/با تو از خوبی می گویم/از تو از دانایی می جویم/خوب من! دانایی را بنشان بر تخت/و توانایی را حلقه به گوشش كن!/من به عهدی كه وفاداری/داستانی است ملال آور/و ابلهی نیست دگر، افسوس/داشتن جنگ برادرها را باور/آشتی را/به امیدی كه خرد فرمان خواهد راند./می كنم تلقین وندرین فتنه بی تدبیر/با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.
این همه با هم بیگانه/این همه دوری و بیزاری/به كجا آیا خواهیم رسید آخر؟/و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل های پراكنده/بنشینیم و بیندیشیم.»
«می بینی خسرو در روزگار چه شاعرانی زندگی می كنیم؟ خوشحال باشیم كه در روزگار چنین شاعرانی متولد شدیم!» «اخوان ثالث» «آواز چگوری» را برای ما می خواند.
«سهراب، حجم سبز» را سور سفره ها می كند و آواز چكاوك را به ما هدیه می دهد. «فروغ» با سفر حجمی در خط زمان، دست هایش را در باغچه می كارد تا سبز شود. و آتشی در شعر «ظهور» با عبدوی «جط» می آید. «با سینه اش هنوز مدال عقیق زخم» تا صدای همه دشتستان ها را به گوش هایمان برساند و شاملو تازه تر از همیشه در فصل «چلچلی اش»، آغاز می شود «نه این برف را دیگر سر بازایستادن نیست» و «سیاوش كسرایی» با اعلان زیباترین «درخت» در مرز «ایران» و «توران». تیر جان «آرش» را به چله كمان می گذارد. و «آزاد» گل می كند به «باغ آشنایی» و «نصرت» در شعرهایش به نازی بلند در آئینه ها، پرحوصله ترین شاعر روزگار می شود! و می خواند «آئینه دار رابعه ام بنشین/ بنشین كنار حادثه بنشین/ یاد مرا به حافظه بسپار/ اما... نام مرا/ برلب مبند كه مسموم می شوی/ من داغ دیده ام... چه می دانم خسرو... راستی راستی... به قول نصرت «كسی نمی آید؟ تو منتظر نبودی وگرنه می آمدی/ ستاره سحر می سوخت...»
گلسرخی نگاهم می كرد. با شنیدن شعر «سایه» انگار بغض از چشم هایش سفر كرده بود. او همیشه، با شنیدن هر شعری كه برای «مردم» سروده می شد هیئت تازه ترین گل را به خود می گرفت.
«مهدی اگر باز شعری از «سایه» می دانی بخوان. امروز هوای شعرهای او را دارم».
صبح دیدار ما در آن روز متعلق به سایه شده بود.
«ای كدامین شب!
یك نفس بگشای جنگل انبوه مژگان سیاهت را»۴
«راستی خسرو، هیچ وقت او را نداده ام، با همه شاعران و نویسندگان اینجا زندگی كرده ام، شب های بسیاری را با آنها گذرانده ام. اما دو نفر، دیدارشان آرزویم بود. كه هیچ گاه چنین دیداری اتفاق نیفتاد. یكی «سایه» و یكی «چوبك»! در هیچ كجا آفتابی نمی شوند. هر چند سایه با پسرخاله و پسردایی من «حسن نوری» و «محمود پاینده لنگرودی»، دوستی بسیار نزدیكی دارد.
خانه اش در خیابان حقوقی است، طبقه بالای شركت تبلیغاتی «آوازه». روزی نیست كه من از دانشگاه گریز نزنم و به «آوازه» نروم. شاید «سایه» را گذرا ببینم كه هیچ وقت این اتفاق نصیبم نشد!»
«چی؟ پاینده، محمود، پسردایی توست؟ آن وقت به ما نمی گویی؟! دلم می خواهد او را ببینم. با او حرف ها دارم و سئوال ها... او جزء مردان شكست خورده «زمستان» است!»
و با محمود آشنا شد. و بعدها، خسرو هم بیشتر روزها را با من به «آوازه» می آمد، به دیدار محمود. اما دیدار «سایه» مقدور نبود. در «گوشه» خودش با «حافظ» به سر می برد. از بروبیاهای معمولی دور بود و ما هم دلمان به همان جمعیت كافه فیروز خوش. اما پاینده به كافه سرپایی «سوژن» خوش بود. تكه های غروب و شب را در آنجا می گذراند و به «كافه فیروز» نمی آمد تا یك شب با خواهش و تمنا او را به كافه فیروز بردیم... نصرت در آغوشش گرفته بود. سرش را روی شانه اش گذاشته بود. «محمود! تو اینجا چه كار می كنی؟» بعد برای خودش زمزمه كرد «شاعری كه هیچ وقت زه نزد...» و آینده، «شاهرودی» با دیدن محمود، ابر همه دنیا را از چشم هایش پاك می كرد. و «بادیه نشین»، گذشته جوانش را در چشم هایش نقاشی.
... و نشد كه هرگز «سایه» را ببینم. شب های «فیروز» بود و كافه «نادری» و انتهای شب، رها شدن در كافه «سلمان» و گاه تا صبح با «نصرت» و آتشی پرسه زدن و شعرهای آن روزگاران را زمزمه كردن.
بچه های جنوب «نصرت» را دوست می داشتند. آتشی از «گوزن» ماه می گفت و آن فصل عاشقی اش و ما با چه لذتی، در فصل بی انتهایش تن به سفر می زدیم. نصرت در تمام این شب ها معترض بود. «آخر این پسر (یعنی من) چه می خواهد كه هر شب تا رسیدن سپیده، از این كوچه به آن كوچه، از این خیابان به آن خیابان، تا جنوب شهر، تا آن سوی شب گردی ها، تا همه محله های سئوال با ما می آید بی آنكه پا باشد.»
«نصرت! زندگی دانشجویی، اجازه كارهای دیگر را به من نمی دهد. همین ماندن با شماها و رفتن و دیدن در گذرگاه هایتان، تجربه زندگی شاعرانه ام را چندین برابر می كند.» آن وقت در آغوشم می كشید و خطاب به بچه های جنوب می گفت: «با او به آرامی سخن داشته باشید. مهربانی سبزه های شمال را دارد.»غلامحسین سالمی بی جوابش نمی گذاشت و یكی از شعرهایم را از بلندای سكوت می گذراند. «پدرم چوب تبرك شده بود
بادی از راه دراز آمد و در ریشه ی هر ساقه دوید/شاخه ها خشكیدند/دانه ها پوسیدند/دشت تنها مانده است.»۵
و دوشنبه های «فیروز» و سه شنبه های «جمعه فردوسی» كه همه جماعت هنرمند سروكله شان در آنجا پیدا می شد «موج دار و بی موج» كه گروه «موجی ها» زیاد نبودند. برخلاف «پست مدرن »های امروز كه گمانم دیگر حالا تعداد پست مدرن ها به میلیون می رسد و ادبیات بعد از نیما از سر صدقه شعرهای این جماعت آن چنان غنی می شود كه شاعران بزرگ جهان، مثل آراگون، الوار، لوركا، آلن پو، نرودا، پاز و... برای امضا گرفتن از آنها، صف دراز جاده های ماه را طی می كنند. تا در آسمان ها بارگاه و خانه هایشان را پیدا كنند كه بگذریم!...
منظور؟ در همه این جماعت روشنفكری و شعر و شاعری آن روزگار ما همه جور شاعر و نویسنده و هنرمند می دیدیم. اما از «سایه» خبری نبود. نمی آمد... فقط شعرها و غزل هایش گروه عاشقان شعر را به خود می خواند. مخصوصاً غزل هایش در آن روزگاران ترس و تلخ كه به صورت كتاب و یا در مطبوعات چاپ می شد و های های دلسوختگانی كه او را «می دانستند» و آتش درونی اش را می فهمیدند:
تا تو با منی زمانه با منست۶/بخت و كام جاودانه با منست/تو بهار دلكشی و من چو باغ/شور و شوق صد جوانه با منست/یاد دلنشینت ای امید جان/هر كجا روم، روانه با منست/ناز نوشخند صبح اگر توراست/شور گریه ی شبانه با منست/گفتمش: مراد من؟ به خنده گفت/لابه از تو و بهانه با منست/گفتمش من آن سمند سركشم/خنده زد كه تازیانه با منست!/هركسش گرفته دامن نیاز/ناز چشمش این میانه با منست/خواب نازت ای پری ز سر پرید/شب خوشت كه شب فسانه با منست. شعرها و غزل هایش زمزمه عاشقانه عاشقان بود. و آواز دلگرفتگان./به جرات می شود گفت، غزل هایش پهلو به غزلیات «حافظ» می زد/نشود فاش كسی آنچه میان من و توست۷/تا اشارات نظر، نامه رسان من و توست/گوش كن! با لب خاموش سخن می گویم/پاسخی گو به نگاهی كه زبان من و توست/روزگاری شد و كس مرد ره عشق ندید/حالیا چشم جهانی نگران من و توست/.../همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست/.../.../گفت وگویی و خیالی زجهان من و توست/نقش ما.../هر كجا نامه ی عشق است، نشان من و توست/وه از این آتش روشن كه به جان من توست
نوجوانی و گذشته ام را به یاد می آورم. تازه شعرخوان شده بودم. یعنی نیماخوانی را شروع كرده بودم و شعر شاعران بعد از نیما... بیشتر شعرهایی می خواندم كه در قالب نو گفته می شد. از شاملو، كسرایی، فروغ، سیمین خانم بهبهانی، سپهری، عالمی، اخوان ثالث، محمود پاینده، نصرت رحمانی، كلانتری، فریدون كار، آتشی، حتی حمیدی شیرازی، كارو و سهیلی. سن و سالم از سیزده یا چهارده سال بیشتر نبود. روزها و ماه ها كه در من رشد می كردند و من با آنها می رفتم برای «رسیدن» كه در آن سال ها بود به شعر «گالیا» دست یافته بودم. بوی چپ و «زمستان »زدگی و شعر «زمستان» از «اخوان ثالث» ما جوان ها را كنجكاو ماجراها می كرد كه در درون ما یك شورشی عصیان گرفته زندگی می كرد كه نمی دانستیم این سال و ماه است از ما می گذرد و یا ما از درون زمان آنها را به تماشا نشسته ایم. و «دنیا» این مهمانخانه بدكنشت است كه خیلی ها را در خود نابود می كرد.
و از نامه پیدا نیست۸/من دلم سخت گرفته است از این/مهمانخانه ی مهمان كش روزش تاریك/كه به جان هم نشناخته انداخته است/چند تن خواب آلود/چند تن ناهموار/چند تن ناهوشیار.
در آن روزگاران حضور «سایه» در هر جایی از ادبیات ما خود نعمتی بود. دیگر می فهمیدم «ابتهاج» شاعر جزء سردمداران معاصر است. مخصوصاً غزل هایش ایران گیر شده بود به شكلی كه غزل معروفی از او را به مسابقه گذاشته بودند كه بیشتر بزرگان به استقبال آن رفته بودند. مثل آتشی، شهریار، فروغ و...
امشب به قصه ی دل من گوش می كنی۹/فردا مرا چو قصه فراموش می كنی/جام جهان زخون دل عاشقان پر است /حرمت نگاهدار اگر نوش می كنی./«در غربت، بعدها بیتی از فروغ، همچنان زمزمه گر شب های تنهایی من بود.»/«ای ماهی طلایی مرداب خون من۱۰/خوش باد مستی ات كه مرا نوش می كنی»
وقتی از شهرستان به تهران آمدم، شعر «گالیا» را با تمام وجودم در درونم داشتم. گرچه با «كاروانیان» نبودم ولی می دانستم «ابتهاج» با سفرش كه از این دست می گذشت، چه اندازه خار راه از پاهایش بیرون می كشد. من هم دردهایش را می فهمیدم. اگر می دیدم در هر كجا حق كسی پایمال می شود شعر «گالیا»ی ابتهاج حضور دادگاه و قاضی درستكاری را در من اعلام می كرد. و ناخودآگاه می خواندم:
● كاروان۱۱
دیرست، گالیا!/در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان!/دیگر زمن ترانه شوریدگی مخواه!/دیرست گالیا! به ره افتاد كاروان/عشق من و تو؟... آه/این هم حكایتی است/اما، درین زمانه كه درمانده هر كسی/از بهر نان شب،/دیگر برای عشق و حكایت مجال نیست/شاد و شكفته، در شب جشن تولدت/تو بیست شمع خواهی افروخت تابناك/امشب هزار دختر همسال تو، ولی/خوابیده اند گرسنه و لخت، روی خاك/زیباست رقص و ناز سرانگشت های تو/بر پرده های ساز/اما، هزار دختر بافنده این زمان/با چرك و خون زخم سرانگشت هایشان /جان می كنند، در قفس تنگ كارگاه/از بهر دستمزد حقیری كه بیش از آن /پرتاب می كنی تو به دامان یك گدا/.../.../.../دیریست، گالیا! /هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست/هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان/هنگامه رهایی لب ها و دست هاست/عصیان زندگی است/.../.../.../زودست گالیا!۱۲ نرسیدست كاروان/روزی كه بازوان بلورین صبحدم /برداشت تیغ و پرده تاریك شب شكافت/روزی كه آفتاب/از هر دریچه تافت/روزی كه گونه و لب یاران همنبرد/رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت/من نیز باز خواهم گردید آن زمان/سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها/سوی بهارهای دل انگیز گل فشان/سوی تو،/عشق من!
... و آن سال ها گذشت اما تا هنوز آن زمزمه ها و خاطره های عاشقانه در جان و دل مانده و هر وقت می خواهم شعری ناب برای كسی بخوانم شعرهای «سایه» جایگاه مخصوصی در ذهنم دارند.
● بسترم۱۳
صدف خالی یك تنهاییست/و تو چون مروارید/گردن آویز كسان دگری.
انسان با خاطره هایش معنی می گیرد و به قول «سارتر» «گذشته را نمی توان با یك سر تكان دادن به دور ریخت.» من كه نمی توانم! آن سال ها، آن آدم ها و آن شعرهای «ستاره» و «شب» و «آفتاب» را به «بیضایی» بسپارم.
هنوز این شعر زیبای آن سال های «سایه» چه دلنشین بر گوش های جان می نشیند و آهسته از شاعر بغل دستی پرسیدن... «كدامین» از نظر دستوری چه هست؟ «و فیروز نشین »ها را قلقلك دادن.
ای كدامین شب/یك نفس بگشای/جنگل انبوه مژگان سیاهت را/تا بلغزد بر بلور بركه ی چشم كبود تو/پیكر مهتابگون دختری، كز دور/با نگاه خویش می جوید/بوسه شیرین روزی آفتابی را/از نوازش های گرم دست های من/.../.../.../ای كدامین شب!/یك نفس بگشای مژگان سیاهت را.
حالا با اتراق كردن در «وین» به مدت سی وچهار سال و سفر كردن گاهگاهی به بعضی از كشورهای اروپایی، یك بار چند روزی در شهر كلن آلمان بودم و با «ابتهاج» بزرگ قرار ملاقات داشتم. صدای مهربانش را از آن طرف تلفن می شنیدم كه روز بعد، از ساعت یازده تا دو بعدازظهر در خانه اش بودم. و او سه ساعت تمام از خاطراتش با نیما، شاملو و بقیه می گفت. نگاهش می كردم. یاد پرندگان منقرض شده دوران دوم زمین شناسی مثل «آركوپتریس» افتاده بودم كه از خود فقط نام گذاشتند و پرواز و آتش!...
وقت بیرون آمدن از در خانه اش یك نوار شعر با صدای خودش را به من داد «وقت كردی گوش كن...» نگاهی به او انداختم، خوشحالی مهارنشده من سلامی به دست ها می داد. مخمل ریش هایش را بوسیدم. هنگامی كه از خانه اش بیرون آمدم با خود می گفتم، چرا می گویند او با كسی حرفی نمی زند. پس چطور شد كه این همه گفت و این چنین خاطراتش را ورق زد. از نیما، شاملو، كیوان، كسرائی و بقیه گفت. مهربانی اش از «مهر» سرچشمه می گرفت و صمیمیتش از صدا و پرواز می گذشت. در درونش لطافت علف های شمال خانه داشت. سبز چونان اولین جوانه های بهاری كه در حركت هایش قبراق بودنش را احساس می كردم.
تهمتنی به نازكی گل، در باغ به گریه نشستگان! و شب زدگانی با چشمانی خونپالا... و ریختن ستاره ها كه مرگ هر عزیزی در او چقدر سخت و سنگین می گذشت.
«سایه» را بعدها در شب های شعر «وین» در دانشگاه های مختلف می دیدم. دیگر برایم «سایه» نبود، حضور سروی در شعرهای تازه مثنوی و غزل و شعرهای نیمایی كه در یكی از این شب ها، از دور وقتی مرا دید، پیش دستی كرد، از میان جمعیت خود را به من رساند و دیده بوسی... «تو اینجا چه می كنی؟» «آمده ام تا شعرهای شاعر همه دورانم را گوش كنم» ... و آخرهای شب، در رستوران «آپادانا» با جماعت هواخواهانش، هم میز و هم سفره شدیم و من تازه كتاب شعر «خانه» را از زیر چاپ درآورده بودم. وقتی كتاب را به او دادم ناخودآگاه، از خاطراتش می گفت: «مهدی! یك بار به رشت رفتم. غمی بزرگ تمام درونم را شكست. نه دیگر از آن «خانه» خبری بود و نه از «گالیا»!... همه چیز را زمان در خود نابود كرده بود. شعرهای «خانه» تو چقدر مرا به گذشته ام می برد. چندتا از شعرهای این كتاب را پراكنده خواندم و با آن نامه ای كه در آخرین روزی كه «سیاوش كسرائی» از بیمارستان برای تو نوشت و از تو خواسته بود در شب شعرت بیشتر شعرهای «خانه را بخوانی.» راست می گفت شبی در وین، در جمعی با كسرائی بودیم وقتی شعرهای «خانه» را می خواندم، رنگ كسرائی سفید و سفیدتر می شد با چشم هایش مرا می بوسید. و بغضش را گلی می زد بر یقه ها... آن شب در آن رستوران سرم با من نبود... این همان شاعر رویاهایم هست كه این چنین در كنارم نشسته است و این گونه می گرید؟ راستی انسان گاه به كجا می رسد كه هرگز فكرش را هم نمی تواند بكند، آن هم وقتی پیشنهاد شب شعری را به من می دهند. شب شعری در دانشگاه وین، «ابتهاج» بزرگ و من!
خب «سایه» عزیزم! گویی دفتر بسته نمی شود. و در سایه سار «سایه» نشستن و نگاه انداختن به مهربانی بارانی از جانب شما، با ستاره هایی كه بر جاده آسمان ها به شما دل بسته اند، امید آن می رود شاید دروازه هر باغی گشوده شود. و شما كنار پنجره ها یاس های تازه و جوان را ردیف كنید و آواز آن پرنده سپید را كه همیشه آرزویتان بود رنگین كمان درها سازید.
راستی دیگر چه كسی باقی مانده است؟ درازگیسوان عاشق را به این امید كه جای خالی آنانی را كه رفته اند پر كنید و گوش به تك ضربه های دستی بگیرید كه به در می كوبد. آمده ای با كوله بار عشق!
سایه جان! ما را از خود بدانید. مایی كه به دلگرفتگی «خانه» معتادیم. این حرف و حدیث ها نه از سر تفنن بلكه از روی ارادت خالصانه ای است كه نسبت به هنر باشكوه تان دارم. و با تمام احساسات و عاطفه ام آن را نوشته ام. هر چند انشای من هیچ وقت خوب نبوده است. به صفای «شمالی» بودن و كوهی بودن تان مرا ببخشید. همیشگی بودنت تا نفس های سبز و زنده، تا فردا، آرزوی من است.
حالا «سایه» من! پایان شب است و چشم های من خسته، بد نیست این شعر را با هم بخوانیم و یاد «خانه» باشیم.
پی نوشت ها:
۱- نصرت رحمانی
۲- شعر پیاله دور دگر زد، نصرت رحمانی
۳- شعر تشویش، هوشنگ ابتهاج، هـ.ا.سایه
۴- شعر سایه، ابتهاج
۵- شعر مهدی اخوان لنگرودی
۶- غزل «ترانه»، هوشنگ ابتهاج
۷- هوشنگ ابتهاج، «زبان نگاه»
۸- شعر «برف» نیما یوشیج
۹- غزل «لب خاموش»، هوشنگ ابتهاج
۱۰- بیتی از غزل فروغ كه به استقبال شعر سایه رفته بود
۱۱- شعر كاروان، هوشنگ ابتهاج
۱۲- شعر احساس، هوشنگ ابتهاج، سایه
۱۳- شعر احساس، هوشنگ ابتهاج، سایه
مهدی اخوان لنگرودی
منبع : روزنامه شرق