پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

چشم سوم


چشم سوم
بالاخره جمعیت وارد بیمارستان امام رضا(ع) شد. اول یک مقدار تیراندازی شد. چماقدارها آن طرف بودند و شعار جاوید شاه می دادند. مبارزان هم این طرف؛ البته شعار مرگ بر شاه نمی دادند ولی بقیه شعارهای انقلابی را می گفتند. ابتدا درگیری و تیراندازی شد؛ اما بعد کمی فروکش کرد. آقایان در بیمارستان اعلام تحصن کردند؛ بخش رادیولوژی بیمارستان، شد مرکز تحصن! کم کم بخش های دیگر را هم گرفتیم. یک بخش را هم فرش کردیم. خدا مرحوم حاجی چراغچی، حاج عباس رمضانی و آقای حسن زاده را بیامرزد؛ این ها مسؤول چای، غذا و تشکیلات برای متحصنان شدند.
فکر می کنم همان جا از خبرگزاری کانادا آمدند و با »آقا« مصاحبه کوتاهی کردند. این گفت وگو، نزدیک ظهر بود. شب، علمای مشهد همه آمدند؛ از جمله میرزا جواد آقای تهرانی، حاج آقا حسین شاهرودی و آقای مروارید. همه تک تک به بیمارستان امام رضا(ع) آمدند. بعد یکی از آقایان جلو رفت و متحصنان توی صحن بیمارستان نماز خواندند. در همین حال یک دفعه از دم در بیمارستان، صدای شعار آمد. یکی از افسران گارد بود- من الآن اسمش را یادم رفته- که به طرف بیمارستان می آمد اما دور بیمارستان، جمعیت فراوانی از مردم بود که این افسر، در تاریکی متوجه آن ها نشده بود. مردم هم یک دفعه سرهنگ را دیدند و با چوب، آن قدر به ماشینش زدند که سقف ماشین خوابید و او همان جا مرد.
یک ساعت، بیشتر از مغرب نگذشته بود اما بیمارستان مملو از جمعیت بود. یک دفعه به ما اعلام کردند که مردم، »حکیمی شاهرودی« را گرفتند. روحانی سید و قدبلندی بود که در مشهد، معمولاً برای هر مسئله ای که مربوط به دربار بود، دم ایشان را می دیدند! در حقیقت کارگزار بود. من و آقا، دو تایی دویدیم. آقا گفتند: »فلانی! بدو که اگر این سید یک طوری اش بشود، بعد دیگر نمی شود جمعش کرد.» دست همدیگر را گرفتیم و به سرعت به طرف در بیمارستان دویدیم. من یک بلندگو دستم بود. آقا گفتند: »فلانی! بلندگو را بده.» آقا روی کاپوت ماشین رفتند و روی سقف نشستند. ماشین پیکان بود. جمعیت فراوانی هم پشت این ماشین و دور و برش بود. آقا با این تعبیر- شاید خودشان خاطرشان نباشد- گفتند: »من می دانم که شما مرا دوست دارید و می دانید که من هم شما را خیلی دوست دارم. من می خواهم خواهش کنم که بگذارید این آقا برود!»
بالاخره ما ایشان را از توی بیمارستان رد کردیم و از در خیابان بهار، سید را از در بیرون بردیم و ماجرا تمام شد...روز عجیبی بود.

محمد خجسته
منبع : روزنامه کیهان