چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا
مارکسیسم فرهنگی و مطالعات فرهنگی
در دهههای اخیر اشکال متفاوت و متعددی از مطالعات فرهنگی پدیدار شده است. در حالیکه مطالعات فرهنگی در دوران گسترش جهانیاش در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ اغلب با رهیافت مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگام به فرهنگ و جامعه تداعی میشود اما رویکردهای جامعهشناختی، ماتریالیستی و سیاسی آنها به فرهنگ در بسیاری از جریانهای مارکسیسم فرهنگی سابقه دارد. بسیاری از نظریهپردازان مارکسیستی قرن بیستم از جرجلوکاچ، آنتونیوگرامشی، ارنست بلوخ، والتربنیامین و آدورنو تافردیک جیمسون وتریایگلتون، از نظریهٔ مارکسی برای تحلیل تولید اشکال فرهنگی، در رابطه با تولید آنها، تداخل آنها با جامعه و تاریخ و تأثیر و نفوذشان بر روی مخاطب و در حیات اجتماعی، بهره گرفتهاند، بنابراین سنتهای مارکسیسم فرهنگی، در شناخت خط سیر مطالعات فرهنگی و فهم اشکال متنوع آن در دوران اخیر حائز اهمیت هستند.
●پیدایش مارکسیسم فرهنگی
مارکس و انگلیس به پدیدههای فرهنگی بهصورت خاص بسیار کم پرداختهاند و تنها اشارههائی گذرا داشتهاند. در یادداشتهای مارکس، برخی ارجاعات به رمانهای اوژنسو، نشریات عامهپسند، و مجلات انگلیسی و خارجی وجود دارد، و در رسالهاش، مقدمهای بر اقتصاد سیاسی (۱۸۵۸-۱۸۵۷) او بر اثر هومر بهعنوان مظهر نابالغی نوع بشر اشاره میکند، که گوئی متون فرهنگی اساساً به توسعهٔ اجتماعی و تاریخی مرتبط هستند. از نظر مارکس و انگلس شالوده اقتصادی جامعه از نیروها و روابط تولیدی تشکیل میشود که در آن فرهنگ و ایدئولوژی بهمنظور کمک به حفظ سیادت گروههای اجتماعی حاکم بر ساخته شدهاند. الگوی تأثیرگذار روبنا-زیربنا، اقتصاد را بهعنوان پایه و شالودهٔ جامعه در نظر میگیرد و اشکال فرهنگی، حقوقی، سیاسی و دیگر اشکال زندگی را روبناهائی تصور میکند که از شالودهٔ اقتصادی ناشی میشوند و در خدمت باز تولید آن درمیآیند.
رد کل، از نظر یک رویکرد مارکسی اشکال فرهنگی همواره در موقعیتهای معین تاریخی ظاهر میشوند و در خدمت منافع اقتصادی اجتماعی خاصی درمیآیند و کارکردهای اجتماعی مهمی انجام میدهند. از نظر مارکس و انگلیس، اندیشههای فرهنگی هر عصر، در خدمت منافع طبقه حاکم هستند و ایدئولوژیهائی را فراهم میآورند که سلطه طبقاتی را مشروعیت میبخشند. ”ایدئولوژی“، اصطلاحی مهم برای تحلیل مارکسی است که شرح میدهد چگونه اندیشههای مسلط یک طبقه معین به منافع آن طبقه کمک میکند و به پنهان کردن ستم، بیعتدالی و جنبههای منفی یک جامعهٔ معین یاری میدهد. در تحلیل مارکسی است که شرح میدهد چگونه اندیشههای مسلط یک طبقه معین به منافع آن طبقه کمک میکند و به پنهان کردن ستم، بیعدالتی و جنبههای منفی یک جامعهٔ معین یاری میدهد. در تحلیل آنها، اندیشههای پارسائی، درستکاری، شجاعت و پهلوانی در دوران فئودالی، اندیشههای حاکم طبقات سلطهجوی اشرافی بودند در دوران سرمایهداری، ارزشهای فردگرائی، سود، رقابت و بازار به ایدئولوژی غالب و آشکار طبقه بورژوازی جدید که در حال تحکیم قدرت طبقاتی خود بود، تبدیل شد. ایدئولوژیها بهنظر طبیعی میرسند، آنها ظاهراً شعور مشترک هستند، و بنابراین ناپیدا هستند و از نقد میگریزند.
مارکس و انگلیس نقد ایدئولوژی را آغاز کردند و کوشیدند نشان دهند چگونه اندیشههای حاکم منافع اجتماعی مسلط را باز تولید میکنند و به طبیعیسازی، ایدهآلیزه کرد و مشروعیتبخشی جامعه موجود و نهادها و ارزشهای آن خدمت میکنند. در جامعه سرمایهداری ناهمگون و رقابتی، تأکید بر اینکه طبیعت انسانها عمدتاً منفعتطلب و رقابتجو است به همان اندازهٔ تأکید در یک جامعه کمونیستی بر طبیعت تعاونطلب مردم، امری طبیعی است. در واقع انسانها و جوامع بشری به شدت پیچیده و متناقض هستند اما ایدئولوژی این تناقضات، کشمکشها و ویژگیهای منفی را کماهمیت جلوه میدهد، و به خصائل انسانی یا اجتماعی مانند فردیت و رقابت که به سطح مفاهیم و ارزشهای حاکم برکشیده شدهاند، صورت آرمانی میدهد.
بسیاری از مارکسیستهای فرهنگی متأخر این ایدهها را گسترش داده ولی نسبت به مارکسیسم کلاسیک استقلال و اهمیت بیشتری برای فرهنگ عمل شدهاند. با اینکه نوشتههای مارکس سرشار از ارجاعات و شخصیتهای ادبی است، اما او هرگز بهصورت منسجم، الگوئی برای تحلیل فرهنگی ارائه نکرده. در عوض، مارکس توان سیاسی و فکری خود را بر روی تحلیل شیوه تولید سرمایهداری، توسعه اقتصادی رایج، پیکارهای سیاسی و فراز و فرودهای بازار جهانی و جوامع مدرن که امروز بهعنوان نظریههای ”جهانی شدن“ و ”مدرنیته“ بیان میشوند، متمرکز کرد.
نسل دوم مارکسیستهای کلاسیک، از سوسیالدموکرات و رادیکالهای آلمان گرفته تا مارکسیستهای روسی، حتی بیشتر از مارکس و انگلس بر اقتصاد و سیاست تمرکز کردند. مارکسیسم، آموزه رسمی بسیاری از جنبشهای طبقات کارگر اروپائی شد و در نتیجه با مقتضیات پیکارهای سیاسی روز از زمان مرگ مارکس در ۱۸۸۳ تا قرن بیستم گره خورد.
با این وجود، در دهه ۱۹۲۰ نسلی از مارکسیستها به بررسی پدیدههای فرهنگی روی آوردند. پریاندرسون (۱۹۷۶) روی آوردن از تحلیل اقتصادی و سیاسی به نظریه فرهنگی را بهعنوان نشانهای از شکست مارکسیسم غربی بعد از در هم شکسته شدن جنبشهای انقلابی اروپا در دهه ۱۹۲۰ و ظهور فاشیسم تفسیر میکند. بهعلاوه، نظریهپردازانی چون لوکاچ، بنیامین و آدورنو که شیوه مارکسیستی تحلیل فرهنگی را پایهگذاری کردند، روشنفکرانی بودند که علاقه پایدار و عمیقی نسبت به پدیدههای فرهنگی داشتند.
جرجلوکاچ، منتقد فرهنگی مجار، کتابهای مهمی چون جانوصورت (۱۹۰۰) و نظریه رمان (۱۹۱۰) را قبل از گرویدن به مارکسیسم نوشت و برای مدت کوتاهی در انقلاب مجارستان شرکت کرد. در اوایل دهه ۱۹۲۰ لوکاچ، مارکسیستی افراطی، مشتاقانه ابعاد فلسفی و سیاسی مارکسیسم را قبل از بازگشت به تحلیلهای فرهنگی اواخر دهه ۱۹۲۰، بسط داد. در روسیه و در تبعید، او از استالینیسم کناره گرفت و بهکار بر روی یک سلسله متون ادبی پرداخت که اهمیت آنها برای مطالعات فرهنگی کاملاً شناخته نشده است.
نظریه رمان لوکاچ، ظهور رمان در اروپا را به پیدایش و پیروزی بورژوازی و سرمایهداری مرتبط میکند. نقشهای فردی با وسواس ترسیم شده رمان با فردیتگرائی ترویج شده توسط جامعه بورژوائی متناظر است و درسهائی که در طول تجربیات شخصیت رمان آموخته میشود، اغلب تعلیماتی را منتقل میکند که ایدئولوژی جامعه بورژوائی را باز تولید میکند. از نظر لوکاچ قالبهای ادبی، شخصیتها، و محتوا باید همگی بهعنوان بیان شرایط تاریخی تفسیر شود که در آن، خود روایت قالبها و کارکردهای مختلفی را در محیطهای نامشابه اختیار میکند. از این لحاظ سهم مهم لوکاچ در مطالعات فرهنگی تاریخمندسازی قاطع مقولههای قالب و تحلیل فرهنگی، قرائت متون فرهنگی در یک محیط تاریخی معین، و استفاده از تفاسیر متون به نوبهٔ خود برای پرتوافکندن بر محیط تاریخی آنها است.
مطالعات فرهنگی تاریخگرایانه اولیه لوکاچ با روی آوردن او به مارکسیسم در دهه ۱۹۲۰ غنیتر شد. او در این مطالعات فرهنگی از نظریههای شیوه تولید، طبقه و تضاد طبقاتی، و تحلیل مارکس از سرمایه برای ایجاد بنیانی اقتصادی برای تحلیل فرهنگی - اجتماعی خود بهره جست. اکنون تاریخ بر ساختهای از اقتصاد و جامعه بود و قالبهای فرهنگی در ارتباط با توسعه تاریخی - اجتماعی در چارچوب یک شیوه تولید قابل فهم هستند و در همین حال قالبهای فرهنگی به نوبه خود در صورت تفسیر مناسب، روشنگر شرایط تاریخی خود میباشند. بنابراین خوانش لوکاچ از بالزاک، زولا، توماسمان، کافکا و دیگر نویسندگان الگوهائی از چگونه خواندن و تحلیل کرد متون انتقادی در موقعیتهای معین تاریخی اجتماعی را بهدست میدهد.
زیبائیشناسی تجویزی لوکاچ، برای رئالیسم انتقادی (و سوسیالیستی) بهعنوان الگوئی برای هنر مترقی، ارزش قائل شد و به زیبائیشناسی مدرنیستی حمله کرد، موضعی که بهشدت از طرف مارکسیستهای غربی بعدی مکتب فرانکفورت از طریق مطالعات فرهنگی بریتانیائی رد شد. همچنین لوکاچ متأخر بیشتر به اشکال سیاسی جزمی نقد ایدئولوژی مارکسی روی آورد و رسماً آرمانگرائی پیشین خود را که ادبیات را بهعنوان شیوهای برای آشتی بین افراد و جهان و هنر را راهی برای غلبه بر از خود بیگانگی تلقی میکرد، رها کرد.
ارنست بلوخ، بر خلاف لوکاچ، بر ابعاد آرمانی فرهنگ غربی و شیوههائی که متون فرهنگی، اشتیاق دستیابی به دنیائی بهتر و جامعهای تحول را رمزگذاری میکنند، تأکید داشت. رویکرد هرمنوتیکی بلوخ به فرهنگ غرب، در جستجوی تصوراتی از یک زندگی بهتر در مصنوعات فرهنگی از متون هرمر و انجیل گرفته تا تبلیغات مدرن و جلوههای نمایشی فروشگاههای بزرگ، بود (۱۹۸۶). این محرک آرمانی چالشی را برای مطالعات فرهنگی بهوجود میآورد تا این مطالعات نشان دهند که چگونه فرهنگ بدیلهائی را برای جهان موجود، تصاویر، اندیشهها و روایتها عرضه میکند که میتوانند از رهائی فردی دگرگونی اجتماعی حمایت کنند، چشماندازی که عمیقاً بر مکتب فرانکفورت و نظریهپردازان معاصری چون فردریک جیمسون تأثیر میگذارد.
از نظر گرامشی، نظریهپرداز مارکسیست ایتالیائی، نیروهای حاکم فرهنگی و فکری هر عصر از طریق اندیشهها و قالبهای فرهنگی شکلی از هژمونی یا سلطه را میسازند که موجب پذیرش حکومت گروههای حاکم در جامعه میشود. گرامشی میگوید که یکپارچگی گروههای مسلط معمولاً از طریق دولت ایجاد میشود (برای مثال در انقلاب آمریکا با اتحاد ایتالیا در قرن ۱۹) و در برقراری هژمونی نهادهای ”جامعه مدنی“ نقش دارند، جامعه مدنی در این گفتمان، شامل نهادهائی نظیر کلیسا، مدرس، رسانهها و شکلهائی از فرهنگ عامه و از این قبیل میشود. جامعه مدنی که واسطه بین قلمرو خصوصی منافع اقتصادی شخصی و خانواده و اقتدار عمومی دولت است و بهعنوان مکانی که هابرماس آن را ”حوزه عمومیش توصیف میکند، عمل میکند“.
جوامع، در اندیشه گرامشی، ثبات خود را از طریق ترکیبی از اعمال ”سلطه“ یا زور، و هژمونی که به مثانه توافق با ”رهبری فکری و اخلاقی“ تعریف میشود، حفظ میکنند. بنابراین، نظامهای اجتماعی با نهادها و گروههائی ایجاد و باز تولید میشود که بهصورت قهرآمیز قدرت و سلطه اعمال میکنند تا قوانین و حدود اجتماعی را حفظ کنند (مانند پلیس، ارتش، گروههای فشار و ...) در حالیکه نهادهای دیگری (مانند مذهب، مدارس، یا رسانهها) از طریق برقراری هژمونی یا سلطهٔ ایدئولوژیکی نوع خاصی از نظام اجتماعی (برای مثال سرمایهداری بازار، فاشیسم، کمونیسم و ...) توافق با نظام مسلط را القاء میکنند. علاوه بر این، جوامع از طریق نهادینه کردن برتری مردان یا حکومت نژاد یا قومیت حاکم بر گروههای زیردست هژمونی مردان و نژاد مسلط را برقرار میکنند.مثال مهم گرامشی در کتاب یادداشتهای زندان (۱۹۷۱)، فاشیسم در ایتالیا است که از طریق بهدست گرفتن دولت و اعمال نفوذ غالباً سرکوبگرانه بر مدارس، رسانهها و دیگر نهادهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی جانشین رژیم بورژوا لیبرال پیشین شد. از نظر گرامشی نظریه هژمونی دربرگیرندهٔ هم تحلیل نیروهای تشکیلدهندهٔ سلطه و روشهائی است که نیروهای سیاسی خاصی اقتدار هژمونیک کسب میکنند، و هم توصیف نیروها، گروهها و عقاید ضد هژمونی دربرگیرندهٔ هم تحلیل نیروهای تشکیلدهندهٔ سلطه و روشهائی است که نیروهای سیاسی خاصی اقتدار هژمونیک کسب میکنند، و هم توصیف نیروها، گروهها و عقاید ضدهژمونیک است که میتوانند هژمونی موجود را زیر سؤال برند و آن را سرنگون کنند. تحلیلی از چگونگی به قدرت رسیدن مارگاتتاچر در انگلستان و رونالد ریگان در ایالاتمتحده در اواخر دههٔ ۱۹۷۰ و اوایل دهه ۱۹۸۰ نشان میدهد که چگونه گروههای محافظهکار از طریق کنترل دولت و استفاده از رسانهها و فناوریهای جدید، و نهادهای فرهنگی نظیر گروه متفکران و جمعآوری اعانه و گروههای ضربت سیاسی، سلطهٔ خود را برقرار کردند. تبیین هژمونی تاچر - ریگان در دهه ۱۹۸۰ مستلزم تحلیل این مسئله است که چگونه اندیشههای راستگرایانه در رسانهها، مدارس، و بهطور کلی در فرهنگ بهصورت اندیشههای غالب درآمدند. در این اندیشههای راستگرایانه، در سطح جهانی، بازار، بهجای دولت، سرچشمه ثروت و راهحل مشکلات اجتماعی و دولت بهعنوان منبع اخذ مالیات زیاده از حد، مقررات بیش از اندازه، و ناکارآمدی دیوانسالارانه قلمداد میشدند.
گرامشی ایدئولوژی را به مثابه اندیشههای حاکم تعریف میکند که ”چسب اجتماعی“ اتحاد و انسجام نظام اجتماعی حاکم هستند. او ”فلسفه عمل“ خود را به مثابه شیوهای از تفکر در مقابل ایدئولوژی، تعریف میکند که شامل تحلیل انتقادی اندیشههای حاکم نیز هست. گرامشی در مقالهٔ ”مضمونهای فرهنگی: مواد ایدئولوژیکی“ (۱۹۸۵) به مطبوعات روزگار خود که ابراز عمده ایجاد مشروعیت ایدئولوژیک برای نظام اجتماعی و نهادهای موجود بودند، اشاره میکند، ولی خاطرنشان میسازد که بسیاری نهادهای دیگر نیز همچون کلیسا، مدارس، انجمنها و گروههای مختلف نیز نقشی داشتند. گرامشی خواستار نقد مداوم این نهادها و ایدئولوژیهائی بود که به آنها مشروعیت میدادند و خواهان ایجاد نهادها و عقاید متقابلی بود که بدیلهائی را در مقابل نظام موجود ارائه کنند.
نقد گرامشی از شیوه مسلط فرهنگ و رسانهها را مکتب فرانکفورت و مطالعات فرهنگی بریتانیا جذب کردند و ابزارهای ارزشمندی جهت نقد فرهنگی ارائه دادند. مفاهیمی را که لوکاچ و بلوخ از ایدئولوژی و جامعهٔ آرمانی و تحلیل فرهنگی مادی - تاریخی بسط دادند، مسیر مطالعات فرهنگی مکتب فرانکفورت را تحتتأثیر قرار دادند.
آثار مکتب فرانکفورت آن چیزی را فراهم کرد که پللازارسفلد (۱۹۴۲)، یکی از بنیانگذاران مطالعات ارتباطات مدرن آن را یک رویکرد انتقادی نامید و آن را از ”پژوهش تجویزی“ متمایز ساخت. مواضع آدورنو، لونتال و دیگر اعضاء حلقه داخلی مؤسسه تحقیقات اجتماعی را والتربنیامین، نظریهپرداز غیرمتعارفی که وابستگی اندکی با این مؤسسه داشت، به زیر سؤال برد. بنیامین، که آثارش را در طول دهه ۱۹۳۰ در پاریس مینوشت، جنبههای پیشرو فناوریهای جدید تولید فرهنگی مانند عکاسی، فیلم و رادیو را تشخیص داد. بنیامین در کتابش، اثر هنری در دوران باز تولید مکانیکی (۱۹۶۹)، خاطرنشان کرد که چگونه رسانههای گروهی جدید جانشین اشکال قدیمیتر فرهنگ شدهاند و از طریق همین رسانههای جدید تولید انبوه عکس، فیلم، صدا و نشریات جایگزین تأکید دوران گذشته بر اصالت و ”هالهٔ“ اثر شده است. بنیامین بر این باور بود که فرهنگ رسانه، فارغ از رازپردازی فرهنگ والا، میتواند افراد منتقد بیشتری را بپروراند که بتوانند فرهنگشان را تحلیل و قضاوت کنند؛ درست همانگونه که تماشاچیان میتوانند فعالیتهای قهرمانان ورزشی را بررسی کنند و مورد ارزیابی قرار دهند. علاوه بر این، بنیامین اعتقاد داشت ذهنیتها، با پردازش راش تصاویر سینمائی، بهتر میتوانند تلاطم و آشفتگی تجربه در جوامع شهری و صنعتی را درک و از آن دوری کنند.
بنیامین، که خود از همکاران هنرمند پُرکار آلمانی، برتولت برشت بود، با برشت در ساختن فیلم و خلق نمایشنامههای رادیوئی کار کرد و کوشید تا از رسانهها بهعنوان ابزار پیشرفت اجتماعی بهره گیرد. بنیامین، در مقاله ”هنرمند به مثابه تولیدکننده“ ([۱۹۳۴] ۱۹۹۹) معتقد است که پدیدآورندگان فرهنگی پیشرو باید برای دستگاه تولید فرهنگی کارکردی دوباره پیدا کنند و مثلاً تئاتر و سینما را به محل روشنگری و بحث سیاسی تبدیل کنند و نه رسانهای برای لذت مخاطب آشپزخانهای، برشت و بنیامین هر دو نمایشنامه رادیوئی مینوشتند و به سینما بهعنوان ابزاری برای تحول اجتماعی پیشرو علاقه داشتند، برشت، در مقالهای که دربارهٔ نظریه رادیو نوشت در واقع به نوعی پدیدهٔ اینترنت را پیشبینی کرده بود، زیرا او در این مقاله خواهان بازسازی دستگاه رادیو از یک وسیله انتقال یک طرفه بهوسیله ارتباطی دو یا چند طرفه شده بود (Silberman ۲۰۰۰: ۴ff.)- شکلی که ابتدا در رادیوهای دو طرفه و سپس در ارتباطات کامپیوتری تحقق یافت.
افزون بر این، بنیامین در اندیشه پیشبرد سیاست رسانهای و فرهنگی رادیکال بود که بتواند فرهنگهای بدیل مخالف را بیافریند و در عین حال او میپذیرفت که رسانههائی چون سینما میتواند تأثیرات محافظهکارانهای داشته باشد. ولی او فکر میکرد از میان رفتن ”هاله“ و قدرت جادوئی آثار تولید شده بهصورت انبوه و در معرض نقد و بحث سیاسی قرار گرفتن آنها امر مترقیانهای است، و در ضمن میدانست که سینما از طریق کیش شهرت و فنونی مانند درشتنمائی (کلوزآپ) که برخی ستارگان یا تصاویر را از طریق فناوری سینما به بُت تبدیل میکند، میتواند نوع جدیدی از جادوی ایدئولوژیکی بیافریند. بنابراین بنیامین یکی از نخستین منتقدان فرهنگی رادیکال بود که باریکبینانه به شکل و فناوری فرهنگ رسانه در ارزیابی ویژگیها و اثرات پیچیده آن پرداخت. بهعلاوه او دیدگاهی خاص از تاریخ فرهنگی را توسعه داد که یکی از ماندنیترین میراثهای او است و شامل تاریخ جزءنگرانهٔ پاریس در قرن هجدهم است؛ پروژهای ناتمام سرشار از مواد ارزشمندی برای مطالعه و تأمل (نگاه کنید به: Benjamin ۲۰۰۰، Buck - Morss ۱۹۸۹).
ماکس هورکهایمر و آدورنو پاسخ خوشبینی بنیامین را با تحلیل بسیار تأثیرگذاری از صنعت فرهنگ در کتاب دیالکتیک روشنگری دادند. این کتاب برای نخستین بار در ۱۹۴۸ منتشر و در ۱۹۷۲ به انگلیسی ترجمه شد. آنها میگفتند نظام تولید فرهنگی که تحت تسلط سینما، خبرپراکنی رادیوئی، روزنامه و مجلات است بهوسیله الزامات تجاری و تبلیغاتی کنترل میشود، و به شکلگیری فرمانبری و انقیاد در برابر نظام سرمایهداری خدمت میکند. اگرچه منتقدان بعدی رویکرد آنها را بسیار عوامفریبانه، نخبهگرا اعلام کردند، ولی این رویکرد عامل تعدیلکنندهٔ مهمی نسبت به رویکردهای پوپولیستی به فرهنگ رسانه است که روش اعمال فشار بر مخاطبان و ایجاد رفتار و اندیشه سازگار با جامعه موجود صنایع رسانهای را کماهمیت جلوه میدهند.
مکتب فرانکفورت همچنین چشمانداز تاریخی مفدی دربارهٔ گذار از فرهنگ سنتی و مدرنیسم در هنر به یک جامعه مصرفی و رسانهای مبتنی بر تولید انبوه ارائه میکند. یورگنهابرماس در کتاب نوآورانه خود، دگرگونی ساختاری حوزه عمومی، تحلیل ادورنو و هورکهایمر از صنعت فرهنگ را بیشتر و بیشتر تاریخمند میسازد. هابرماس، با ارائه پیشینهٔ تاریخی برای پیروزی صنعت فرهنگ، اشاره میکند که جامعه بورژوائی اواخر قرن هیجدهم و قرن نوزدهم با ظهور حوزه عمومی که بین جامعه مدنی و دولت قرار گرفت و واسطهٔ بین منافع خصوصی و عمومی شد پدیدار گشت. برای اولین بار در تاریخ، اشخاص و گروهها توانستند افکار عمومی را شکل دهند و نیازها و منافعشان را صریحاً بیان کنند و در همین حال بر امور سیاسی تأثیرگذار هستند. حوزه عمومی بورژوائی شکلگیری قلمرو افکار عمومی را که در تقابل با قدرت دولتی بود و شکلگیری منافع نیرومندی را که در راه بودند تا جامعهٔ بورژوائی را ایجاد کنند امکانپذیر ساخت.
هابرماس به گذار از حوزه عمومی لیبرال نشأت گرفته از روشنگری و انقلابهای فرانسه و آمریکا به حوزه عمومی تحت سلطه رسانهها در مرحله کنونی که آن را ”سرمایهداری دولت رفاه و دموکراسی تودهای“ مینامد اشاره میکند ریشهٔ این دگرگونی تاریخی را میتوان در هورکهایمر و تحلیل آدورنو از صنعت فرهنگ ردگیری کرد که بر اساس آن، شرکتهای عظیم غولپیکر حوزه عمومی را تحت سلطه قرار دادهاند و آن را از محلی برای بحثهای عقلانی به محلی برای مصرف عوامفریبانه و انفعال درآوردهاند. در جراین این دگرگونی ”افکار عمومی“ از اجماع عقلائی ناشی از بحث، جدل و تأمل به افکار عمومی تولیدشدهٔ نظرسنجیها و متخصصان رسانهای تبدیل میشود. از نظر هابرماس، بنابراین ارتباط متقابل بین حوزهٔ بحث عمومی و مشارکت فرد گسسته و بدل به حوزه فریبکاری سیاسی و نمایش شده است که در آن مصرفکنندگان شهروند، نمایش منفعلانه اطلاعات و سرگرمی را میبلعند. در نتیجه آنها تبدیل به تماشاچیان گفتمان و نمایشهای رسانهها میشوند که در بحث عمومی حاکمیت میکنند و مخاطبان خود را به موضوعهای خبر یا اطلاعاتی و امور عمومی تقلیل میدهند. به بیان هابرماس: ”تا آن جائیکه رسانههای جمعی، امروز پوستههای ادبی را از نوع خود - تفسیری بورژوائی بردارند و از آنها بهعنوان شکلهای بازارپسند خدمات همگانی که در فرهنگ مصرفکنندگان ارائه شده است استفاده کنند، معنای حقیقی وارونه شده است“ (۱۹۸۹:۱۷۱).
با وجود این، ناقدان هابرماس معتقد هستند که او حوزهٔ عمومی اولیه بورژوائی را با نشان دادن آن بهعنوان محلی برای بحث و گفتوگوی عقلانی کامل تصور میکند؛ در حالیکه در واقع، بسیاری از گروههای اجتماعی و غالب زنان از آن بر کنار بودند. منتقدان همچنین معتقد هستند هابرماس فضاهای عمومی مخالف و مختلف زنان، مرم عامه و طبقه کارگر را که به موازات فضای عمومی بورژوازی توسعه یافته بودند تا معرف صدها و منافعی باشند که به حوزهٔ عمومی بورژوازی راه نداشتند نادیده گرفته است (نگاه کنید به: Calhoun ۱۹۹۲). با این حال این موضوع هابرماس درست است که در عصر انقلابهای دموکراتیک، حوزهٔ عمومی پدیدار شد که در آن برای نخستینبار در تاریخ، شهرومندان معمولی توانستند در مباحث سیاسی مشارکت و بر علیه قدرتهای ظالم سازماندهی و پیکار کنند. همچنین روایت هابرماس به نقش فزایندهٔ رسانهها در سیاست و زندگی روزمره و شیوههائی که منافع شرکتها با استفاده از رسانهها و فرهنگ برای حمایت از منافع خود، این فضا را استثمار کردهاند، اشاره میکند.
مارکسیسم فرهنگی در اروپا و دنیای غرب، بهویژه در دهه ۱۹۶۰ هنگامیکه تفکر مارکسی در اوج وجهه و اعتبار خود بود، بسیار تأثیرگذار بود. نظریهپردازانی چون رولان بارت و گروه تِلکل در فرانسه، گالوانو دلاولپه، لوچیوکولتی و دیگران در ایتالیا، فردریک جیمسون، تریایگلتون و گروه رادیکالهای فرهنگی دهه ۱۹۶۰ در دنیای انگلیسی زبان و بسیاری از نظریهپردازان در سراسر جهان از مارکسیسم فرهنگی بهمنظور بسط شیوههای مطالعات فرهنگی که تولید، تفسیر، و پذیرش کالاهای فرهنگی را ر شرایط انضمامی اجتماعی - تاریخی تحلیل میکردند استفاده کردند، شرایطی که آثار و کاربردهای سیاسی و ایدئولوژیکی را زیر سؤال برده بودند. یی از معروفترین و اثرگذارترین اشکال مطالعات فرهنگی، که بدواً تحتتأثیر مارکسیسم فرهنگی قرار داشت، در مرکز مطالعات فرهنگی معاصر در بیرمنگام، انگلستان، و در گروهی که اغلب به آن بهعنوان مکتب بیرمنگام اشاره میشود، ظاهر شد.●مطالعات فرهنگی بریتانیا
در حالیکه مکتب فرانکفورت مسلماً مبین شرایط فرهنگی در مرحلهٔ سرمایهداری انحصاری دولتی یا فوردیسم است که رژیم تولید و مصرف انبوه را ایجاد کرد، ولی مطالعات فرهنگی بریتانیا در دهه ۱۹۶۰ پدیدار شد؛ یعنی در زمانیکه سخت مقاومت جهانی گستردهای در برابر سرمایهداری مصرفی بهوجود آمد و جنبشهای انقلابی افزایش یافت و سپس مرحله جدیدی از سرمایه ظهور کرد که با اصطلاحاتی چون ”پُست فوردیسم“، ”پُست مدرنیته“ یا دیگر واژههائی توصیف شده است، اصطلاحاتی که ناظر بر شکلبندی اجتماعی و فرهنگی متنوعتر و مجادلهآمیزتری هستند. بهعلاوه آن شکلهای فرهنگیای را که مطالعات فرهنگ بریتانیا در دههٔ ۱۹۵۰ و ابتدای دههٔ ۱۹۶۰ توصیف کرده بود بیانکننده شرایط دورانی بودند که در آن هنوز تنشهای چشمگیری در بریتانیا و غالب کشورهای اروپا بین فرهنگ قدیمیتر مبتنی بر طبق کارگر و فرهنگ تولید انبوه که الگوها و سرمشقهایش محصولات صنایع فرهنگی آمریکا بودند، وجود داشتند. پروژه اولیه مطالعات فرهنگی را که ریچاردهوگارت، ریموند ویلیامز و ادوارد پالمر تامپسون ایجاد کردند تلاش میکرد فرهنگ طبقه کارگر را در مقابل یورشهای فرهنگ تودهای تولید شده توسط صنایع فرهنگی حفظ کند. پژوهشهای تامپسون در مورد تاریخ نهادها و مبارزات طبقه کارگر بریتانیا و دفاع هوگارت و ویلیامز از فرهنگ طبقه کارگر و حمله آنها به فرهنگ تودهای، بخشی از یک طرح سوسیالیستی و کارگری بود که طبقه کارگر صنعتی را نیروی مترقی تحول اجتماعی میدانست که میشد آن را بهمنظور پیکار علیه نابرابریهای جوامع سرایهداری موجود و ایجاد یک جامعهٔ سوسیالیستی مساواتطلبانهتر بسیج و سازماندهی کرد. ویلیامز و هوگارت شدیداً در طرحهای آموزش کارگران دخالت داشتند و به سیاست طبقه کارگر گرایش یافته بودند و شکل مطالعات فرهنگی خودشان را بهعنوان ابزاری برای تحول اجتماعی مترقیانه تلقی میکردند.
نقدهای اولیه از آمریکائیگرائی و فرهنگ تودهای در نخستین موج مطالعات فرهنگی بریتانیا در آثار هوگارت، ویلیامز و دیگران در اواخر دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰ تا حدودی مشابه نقدهای مکتب فرانکفورت بود. ولی این مطالعات، بر خلاف مکتب فرانکفورت که طبقه کارگر را در طول دوران فاشیسم در آلمان و قسمت اعظم اروپا شکست خورده تلقی میکرد و هیچ منبعی را برای تحول اجتماعی رهائیبخش نمیدید، برای این طبقه ارزش و اعتبار قائل بود. فعالیت مکتب بیرمنگام در دهه ۱۹۶۰ در امتداد رادیکالیسم موج اول مطالعات فرهنگی بریتانیا (سنت ”فرهنگ و جامعه“ هوگارت، تامپسون، ویلیامز) و همچنین برخی جنبههای مهم مکتب فرانکفورت بود. اما طرح بیرمنگام سرانجام راه را برای چرخش پویولیستی پُست مدرن در مطالعات فرهنگی نیز هموار کرد.
اینکه مرحله دوم مطالعات فرهنگی بریتانیا - که با ایجاد مرکز مطالعات فرهنگی معاصر در دانشگاه بیرمنگام توسط هوگارت واستوارت هال در ۶۴-۱۹۶۳ آغاز شد - در بسیاری از دیدگاههای اصلی با مکتب فرانکفورت سهیم بوده است، مورد تصدیق همگان نیست، این مرکز در این دوران رویکردهای انتقادی مختلفی را برای تحلیل، تفسیر و نقد محصولات فرهنگی بسط داد (نگاه کنید به: Hall ۱۹۸۰ b;Johnson ۱۹۸۶/۷;McGuigan ۱۹۹۲ ; Kellner ۱۹۹۵)، گروه بیرمنگام از طریق مجموعهای از بحثهای درونی، و واکنش به جنبشها و مبارزات اجتماعی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تأثیرات متقابل بازنمائیها و ایدئولوژیهای طبقه، جنسیت، نژاد، قومیت و ملیت را در متون فرهنگی و از جمله فرهنگ رسانه بهکار گرفت. پژوهشگران مرکز بیرمنگام از جمله نخستین کسانی بودند که تأثیرات روزنامهها، رادیو، تلویزیون، فیلم و دیگر اشکال فرهنگی عامهپسند را بر مخاطبان مطالعه کرند آنها همچنین به این موضوع که چگونه مخاطبان مختلف به روشهای متنوع و در زمینههای مختلف، فرهنگ رسانه را بهکار میبرند و تفسیر میکنند پرداختند و عواملی را که عکسالعمل مخاطبان به متون رسانهای را به شیوههای متفاوت شکل میدهد تحلیل کردند.
دوره کلاسیک مطالعات فرهنگی بریتانیا از اوایل ۱۹۶۰ تا اوایل دهه ۱۹۸۰ با اتخاذ رویکردهای مارکسی بهویژه رویکردهای متأثر از آلتوسر و گرامشی به مطالعه فرهنگ ادامه یافت (بهخصوص نگاه کنید به: Hall ۱۹۸۰). گرچه هال معمولاً مکتب فرانکفورت را در روایت خود از قلم میاندازد، اما برخی از آثار گروه بیرمنگام، برخی دیدگاههای کلاسیک مکتب فرانکفورت، در نظریه اجتماعی و الگوهای روششناسی برای انجام مطالعات فرهنگی و نیز در چشماندازها و استراتژیهای سیاسی، را عیناً بازسازی کرد. مطالعات فرهنگی بریتانیا همچون مکتب فرانکفورت ادغام طبقه کارگر و کاهش آگاهی انقلابی آنها را مطالعه و شرایط این فاجعه را برای پروژه مارکسی انقلاب بررسی کرد. مطالعات فرهنگی بریتانیا مانند مکتب فرانکفورت نتیجه گرفت که فرهنگ رسانهای و مصرفی جدید، شیوه نوینی از هژمونی سرمایهداری را شکل داده است.
این مکتبها هر دو در آثار خود از فصل مشترک فرهنگ و ایدئولوژی استفاده و نقد ایدئولوژی را برای مطالعات فرهنگی انتقادی مهم تلقی میکردند. هر دو، فرهنگ را شیوه باز تولید ایدئولوژیکی و هژمونی میدانستند، که در آن اشکال فرهنگی به شکلگیری شیوههای تفکر و رفتار که افراد را وادار میکند تا خود را با شرایط اجتماعی جوامع سرمایهداری تطبیق دهند، کمک میکند. همچنین هر دو، فرهنگ را شکل بالقوهٔ مقاومت در برابر جامعه سرمایهداری میپنداشتند، و هر دو پیشگام مکتب مطالعات فرهنگی بریتانیا، بهخصوص ریموند ویلیامز، و نظریهپردازان مکتب فرانکفورت، فرهنگ والا را دارای نیروهای مقاومت در برابر مدرنیته و ایدئولوژی سرمایهداری میدانستند. بعدتر، مطالعات فرهنگی بریتانیا به لحظات مقاومت در فرهنگ رسانه و تفاسیر مخاطب و کاربرد محصولات رسانهای بها داد، در حالیکه مکتب فرانکفورت، با استثناهائی فرهنگی تودهای را بهعنوان شکلی قدرتمند و متجانس از سلطه ایدئولوژیکی، بیان کرد - تفاوتی که این دو مکتب را جداً از هم جدا میکرد.
مطالعات فرهنگی بریتانیا از آغاز خصلتی شدیداً سیاسی داشت و امکانات بالقوه مقاومت را در خردهفرهنگها بررسی میکرد. پس از ارزشگذاری بر توان بالقوهٔ فرهنگهای طبقه کارگر، این مطالعات در مرحله بعد به اینکه چگونه فرهنگهای جوانان میتوانند در برابر اشکال هژمونیک سلطه سرمایهداری مقاومت کنند اشاره کردند. مطالعات فرهنگی بریتانیا بر خلاف مکتب کلاسیک فرانکفورت (اما مشابه با هربرت ارکوزه). به فرهنگ جوانان بهعنوان فراهمکنندهٔ اشکال جدید بالقوهای از مخالفت و دگرگونی اجتماعی روی آورد. مطالعات فرهنگی بریتانیا از طریق مطالعه خرده فرهنگهای جوانان نشان داد که چگونه فرهنگ، اشکال متمایز هویت و عضویت گروهی را شکل میدهد و پتانسیل اعتراضی خردهفرهنگهای مختلف جوانان را ارزیابی میکند. (نگاه کنید به Jefferson ۱۹۷۶ ; Hebdige ۱۹۷۹). مطالعات فرهنگی توجه خود را به این نکته متمرکز کرد که چگونه گروههای خردهفرهنگی در برابر اشکال مسلط فرهنگ و هویت مقاومت میکنند و سبک و هویت خود را میسازند. افرادی که خود را با آداب مد و لباس، رفتار و ایدئولوژی سیاسی مسلط تطبیق میدهند؛ بدین ترتیب هویت خود را در درون گروههای اصلی بهعنوان اعضاء گروهبندیهای معین اجتماعی (نظیر آمریکائیهای سفید، طبقه متوسط و محافظهکار) میسازند.
افرادی که با خردهفرهنگها هویت مییابند، مثل فرهنگ پانک یا خردهفرهنگ ملیگرایان سیاه به شکلی متفاوت از جریان اصلی به چشم میآیند و عمل میکنند و نتیجتاً هویتهای متضاد میسازند و خود را در تقابل با الگوهای متعارف مشخص میکنند.
اما مطالعات فرهنگی بریتانیا، بر خلاف مکتب فرانکفورت، به اندازه کافی جنبشهای زیبائیشناختی آوانگارد و مدرنیستی را بهکار نگرفت و توجهش را عمدتاً به تولیدات فرهنگ رسانه و ”عامهپسند“ محدود کرد. با وجود این، پرداختن مکتب فرانکفورت به هنر آوانگارد و مدرنیسم در اشکال گوناگون آن مسلماً پُرثمرتر از نادیده گرفتن مدرنیسم و تا حد زیادی فرهنگ والا از سوی بسیاری از دستاندرکاران مکتب مطالعات فرهنگی بریتانیا بود. بهنظر میرسد مطالعات فرهنگی بریتانیا در جهت اشتیاق خود به مشروعیتبخشی به مطالعه فرهنگ عامه و محصولات فرهنگ رسانه، از به اصطلاح فرهنگ والا به نفع فرهنگ عامه روی گرداند. اما چنین چرخشی شناختهای احتمالی به تمام اشکال فرهنگ را فدا میکند و تقسیم حوزه فرهنگ به دو بخش فرهنگ عامیانه و فرهنگ نخبه را بازسازی میکند (که همان ارزشگذاری قدیمیتر تمایز مثبت/منفی فرهنگ والا و مبتذل را باز میتاباند). مهمتر اینکه، این مسئله مطالعات فرهنگی را از تلاشهای ایجاد شکلهای متضاد از نوع فرهنگ مرتبط با ”آوانگارد تاریخی“ قطع میکند (Burger ۱۹۸۴). جنبشهای آوانگارد مانند اکسپرسیونیسم، سوررئالیسم و دادا میخواستند هنری را بهوجود آورند که جامعه را متحول کند و بدیلهائی را برای شکلهای هژمونیک فرهنگ ارائه دهد. پتانسیل اعتراضی و رهائیبخش جنبشهای هنری آوانگارد، مضمون مهم مکتب فرانکفورت و بهخصوص آدورنو بود، و عمدتاً بسیاری از مکاتب مطالعات فرهنگی بریتانیا آن را نادیده گرفتند ولی جالب توجه است که بهکارگیری قالبها و جنبشهای آوانگارد برای طرح اسکرین مهم بود، طرحی که به نوعی آوانگارد هژمونیک نظریه فرهنگی در بریتانیا در دههٔ ۱۹۷۰، با تأثیری نیرومند در سراسر جهان قبل از به شهرت رسیدن مکتب بیرمنگام بهشمار میرفت. در اوایل دهه ۱۹۷۰ طرح اسکرین تمایزی بنیادین میان رئالیسم و مدرنیسم را بسط داد و سلسله انتقاداتی را از هنر رئالیستی بورژوائی و انواع فرهنگ رسانه که اصول ایدئولوژیکی رئالیسم را باز تولید میکردند، مطرح کرد. بهعلاوه، این طرح نظریه اسکرین را در شباهتی شدید با مکتب فرانکفورت، بهویژه با مکتب آدورنو، قرار داد، اگر چه اختلافاتی جدی نیز وجود داشت.
مطالعات فرهنگی بریتانیا نقدهای نظاممندی را از مواضع نظری اسکرین در دهه ۱۹۷۰ و اوایل ۱۹۸۰ بهعمل آورد که در حقیقت هیچگاه پاسخی به آنها داده نشد (Hall et al ۱۹۸۰). در واقع آنچه که بهعنوان ”نظریه اسکرین شناخته شد خود بهعنوان یک گفتمان نظری منسجم و یک برنامه عملی تا دهه ۱۹۸۰ متلاشی و منحل شد. در حالیکه بسیاری از نقدهای مطالعات فرهنگی بریتانیا از نظریه اسکرین متقاعدکننده بود؛ اما تأکید اسکرین و مکتب فرانکفورت بر کارهای آوانگارد، بدیل سازندهای در مقابل نادیده گرفتن کارهائی از سوی مطالعات فرهنگی کنونی بریتانیا و آمریکایشمالی بود.
مطالعات فرهنگی بریتانیا - همچون مکتب فرانکفورت - بر این نکته تأکید میکند که فرهنگ را باید در چارچوب روابط اجتماعی و نظامی که از طریق آن فرهنگ تولید و مصرف میشود مورد مطالعه قرار داد، و بنابراین تحلیل فرهنگ با مطالعهٔ جامعه، سیاست و اقتصاد از نزدیک پیوند خورده است. مفهوم هژمونی گرامشی مطالعات فرهنگی بریتانیا را وادار کرد تا تحقیق کنند که چگونه فرهنگ رسانه طرح مجموعهای از ارزشها، ایدئولوژیهای سیاسی و اشکال فرهنگی مسلط را در قالب یک طرح هژمونیک جمع میکند، طرحی که وقتی افراد در جامعه مصرفی و پروژههای سیاسی نظیر ریگانیسم و تاچریسم ادغام میشوند، آنها را در یک اجماع مشترک متحد میسازد. (Hall ۱۹۸۸). این طرح از بسیاری از جهات مشابه وجوه مکتب فرانکفورت است؛ بهخصوص دیدگاههای فرانظری آنها که اقتصاد سیاسی، تحلیل متنی و مطالعهٔ دریافت مخاطب را در چارچوب نظریه اجتماعی انتقادی ترکیب میکند.
مطالعات فرهنگی بریتانیا و مکتب فرانکفورت اساساً هر دو به مثابه موضوعهای میان رشتهای بهوجود آمدند که در برابر تقسیمهای تثبیت شده نیروی کار در محافل دانشگاهی مقاومت کند. در واقع مرزشکنی و نقدهای آنها از نأثیرات مضر جدا کردن فرهنگ از زمینه اجتماعی - سیاسی آن، دشمنی کسانی را که بیشتر رشته محور بودند یعنی کسانی را که معتقد به استقلال فرهنگ هستند و قرائتهای سیاسی و جامعهشناختی از فرهنگ را نمیپذیرند برانگیخت. مطالعات فرهنگی در مقابل با چنین فرامالیسم و تفکیکگرائی دانشگاهی، تأکید میکند که فرهنگ را باید در چارچوب روابط اجتماعی و نظامی بررسی کرد که از طریق آن فرهنگ تولید و مصرف میشود، و بنابراین تحلیل فرهنگ عمیقاً با مطالعه جامعه، سیاست و اقتصاد گره خورده است. مطالعات فرهنگی، با بهکارگیری الگوی هژمونی و ضدهژمونی گرامشی، کوشید تا نیروهای ”هژمونیک“ یا حاکم، یعنی نیروهای اجتماعی و فرهنگی سلطه را، تحلیل کند و نیروهای ”ضد هژمونیک“ مقاومت و مبارزه را بیابد. هدف این طرح دگرگونی اجتماعی بود و تلاش میکرد تا نیروهای سلطه و مقاومت را بهمنظور کمک به فرآیند مبارزه سیاسی و رهائی از ستم و سلطه مشخص کند.برخی از کارهای نخست و معتبر مطالعات فرهنگی بریتانیا، بر اهمیت رویکرد میان رشتهای بر مطالعهای از فرهنگ تأکید داشت که اقتصاد سیاسی، فرآیند تولید و توزیع، محصولات متنی و دریافت مخاطب را تحلیل کند - مواضعی که بهطور قابل توجهی مشابه مواضع مکتب فرانکفورت بود. برای مثال استوارت هال در مقاله کلاسیک خود ”رمز گذاری، رمز گشائی“ تحلیل خود را با استفاده از گروندریسه مارکس بهعنوان الگوئی برای توصیف اجزاء ”یک مدار پیوسته“ متشکل از ”تولید - توزیع - مصرف - تولید“ آغاز کرد (۱۹۸۰b:۱۲۸ ff). هال با تمرکز بر اینکه چگونه نهادهای رسانهای معناها را تولید میکند، چگونه این معناها منتشر میشوند، و چگونه مخاطب متنها را بهمنظور تولید معنا استفاده یا رمزگشائی میکند، به این الگو واقعیت بخشید. علاوه بر او ریچاردجانسون در یک سخنرانی ۱۹۸۳ که در ۱۹۸۵ چاپ شد الگوئی شبیه به الگوی هال برای مطالعات فرهنگی ارائه کرد که بر نموداری از مدارهای تولید، متنیت و دریافت مبتنی بود. این نمودار نظیر مدارهای سرمایه بود که مارکس بر آنها تأکید داشت، و با نموداری که روی اهمیت تولید و توزیع تکیه میکرد نشان داده شده بود. اگر چه جانسون بر اهمیت تحلیل تولید در مطالعات فرهنگی تأکید داشت و طرح اسکرین را به دلیل رها کردن این تحلیل به نفع رویکردهای متن گراتر و آرمانیتر مورد انتقاد قرار داد، (۶۳ff)، اما غالب آثار مطالعات فرهنگی بریتانیا و آمریکایشمالی این مسامحه را تکرار کردهاند.
●چرخش پُست مدرن در مطالعات فرهنگی
در بسیاری از گونههای مطالعات فرهنگی بعد از دهه ۱۹۸۰ گرایش به آنچه مسئله پُست مدرن نامیده شده است، وجود دارد که مکگیگان (۱۹۹۲) آن را ”پریولیسم فرهنگی“ مینامد و بر لذت، مصرف و ساخت فردی هویت تأکید دارد. از این منظر فرهنگ رسانه، مواد لازم برای ایجاد هویتها، لذتها و قدرتها را تولید میکند، و در نتیجه مخاطبان از طریق مصرف محصولات فرهنگی، امر ”پوپولار“ را میسازند. در طول این مرحله - تقریباً از اواسط دهه ۱۹۸۰ تا امروز - مطالعات فرهنگی در بریتانیا و آمریکایشمالی از سیاست انقلابی و سوسیالیستی مراحل پیشین به اشکال پُست مدرن سیاست هویت و دیدگاههای کمتر انتقادی در مورد رسانهها و فرهنگ مصرفکننده روی آورد و بیش از پیش بر مخاطب، مصرف، دریافت، و تولید و توزیع و چگونگی تولید متون در صنایع رسانهای تأکید گذاشت.
اشکال مطالعات فرهنگی که از اواخر دهه ۱۹۷۰ تاکنون بهوجود آمدهاند، در مقایسه با مراحل قبلتر، بر دگرگونی از سرمایهداری انحصاری دولتی یا فوردیسم که بنیادش در تولید و مصرف انبوه بود. به رژیم نوینی از نظام اجتماعی و سرمایه تأکید میکنند، که گاهی بهعنوان ”پُست فوردیسم“ (Harvey ۱۹۸۹)، یا ”پُست مدرنیسم“ (Jameson ۱۹۹۱). توصیف میشود، و مشخصهٔ یک سرمایه جهانی و فراملیتی است که به تفاوت، چندگانگی، التفاطگرائی، پویولیسم و مصرفگرائی افراطی در جامعه نوین سرگرمی و اطلاعاتی ارزش و اعتبار میدهد. از این منظر فرهنگ رسانه، معماری پُست مدرن، مراکز بزرگ خرید و فرهنگ نمایش پُست مدرن، به حامیان و کاخهای مرحلهٔ جدیدی از سرمایهداری فنسالار، یعنی آخرین مرحلهٔ سرمایه مبدل شدهاند، که دربرگیرندهٔ یک تصویر پُست مدرن و فرهنگ مصرفکننده است. (نگاه کنید به: Best and Kellner ۲۰۰۱; Kellner ۲۰۰۲).
نتیجتاً، چرخش به سمت مطالعات فرهنگی پُست مدرن پاسخی به عصر جدید سرمایهداری جهانی است. آنچه که ”تجدیدنظرطلبی نوین“ توصیف شده است (مکگیگان)، مطالعات فرهنگی را از اقتصاد سیاسی و نظریه اجتماعی انتقادی جدا میکند. در طول مرحله پُست مدرن مطالعات فرهنگی، گرایش گستردهای به مرکززادئی، یا حتی چشمپوشی کامل از اقتصاد، تاریخ و سیاست به نفع تأکید بر تفریحات محلی، مصرف و ایجاد هویتهای پیوندی از مواد امر ”پویولار“ وجود دارد. این پویولیسم فرهنگی با دور شدن از مارکسیسم و تقلیلگرائی نسبت داده شده به آن، روایتهای کلان آزادی و سلطه و غایتشناسی تاریخی آن، این خرچش را در نظریه پُست مدرن بازسازی میکند.
در واقع، از همان ابتدا مطالعات فرهنگی بریتانیا رابطه ناپایداری با اقتصاد سیاسی داشت. اگرچه استوارتهال و ریچارد جانسون مطالعات فرهنگی را بر الگوی مدار سرمایه مارکسی (تولید - توزیع - مصرف - تولید)، بنا نهادند، اما هال و دیگر چهرههای مهم در مطالعات فرهنگی بریتانیا بهطور منظم تحلیل اقتصادی را دنبال نکردهاند و اغلب دستاندرکاران مطالعات فرهنگی در بریتانیا و آمریکایشمالی، از دهه ۱۹۸۰ تا امروز اقتصاد سیاسی را کنار گذاشتهاند. توجه هال به اقتصاد سیاسی و سپس دوری گرفتن از آن، مسئلهای غریب است. در حالیکه در مقاله فوقالذکر هال مطالعات فرهنگی را با تولید آغاز میکند و عبور از طریق مدارهای سرمایه را توصیه میکند (۱۹۸۰b) و با وجود اینکه در مقاله ”دوپارادیم“ (۱۹۸۰a)، هال در سطح بالاتری تلفیق ”فرهنگگرائی“ مکتب فرانکفورت و ”ساختارگرائی“ را پیشنهاد میکند اما خود در بیان رابطه بین اقتصاد سیاسی و مطالعات فرهنگی بیثبات بوده، و بهندرت اقتصاد سیاسی در آثار خود بهکار گرفته است.
برای مثال، هال در مقاله ”دوپارادیم“ اقتصاد سیاسی را از پارادیم فرهنگ کنار میگذارد چرا که [از نظر او] به تقلیلگرائی اقتصادی منجر میشود. هال شدید در طرد برخی اشکال اقتصاد سیاسی فرهنگ که در آن وقت در بریتانیا و دیگر نقاط دنیا وجود داشته است بر حق باشد؛ ما پرداختن به اقتصاد سیاسی فرهنگ بدون تن دادن به تقلیلگرائی با استفاده از برخی الگوهای کنش متقابل فرهنگ و اقتصاد به شیوه مکتب فرانکفورت امکانپذیر است. بهخصوص، الگوی مکتب فرانکفورت استقلالی نسبی برای فرهنگ قائل است؛ موضعی که اغلب هال از آن دفاع میکند و مستلزم جبریت یا تقلیلگرائی اقتصادی نیست.
معهذا، بهطور کلی، هال و دیگر دستاندرکاران مطالعات فرهنگی بریتانیا، یا مکتب فرانکفورت را صرفاً بهعنوان شکلی از تقلیلگرائی اقتصادی طرد میکنند یا به سادگی آن را نادیده میگیرند. اتهام عمومی اقتصادگرائی تا حدودی راهی برای از اجتناب از اقتصاد سیاسی است. ولی با آنکه بسیاری از حامیان مطالعات فرهنگی بریتانیا اقتصاد سیاسی را به کلی نادیده میگیرند اما هال، مطمئناً، گهگاه اشاراتی کرده است که میتواند نشاندهندهٔ ضرورت پیوند میان مطالعات فرهنگی و اقتصاد سیاسی باشد. هال در ۱۹۸۳ در مقالهای پیشنهاد میکند که مرجح است اقتصاد را به مثابه تعیینکننده در نخستین وهله در نظر گرفت و نه در آخرین وهله، اما این بازی با استدلال آلتوسربرله تقدم اقتصاد، بهندرت در مطالعات واقعی و انضمامی دنبال شده است.
تحلیل هال از تاچریسم به مثابه ”پریولیسم اقتدارگر“ (۱۹۸۸) حرکت بهسوی هژمونی راست را به تحول سرمایهداری جهانی از فوردیسم به پُستفوردیسم ربط میداد. اما از نظر منتقدانش (Jessop et al ۱۹۸۴)، او بهاندازه کافی نقش اقتصاد و عوامل اقتصادی را در تغییریه سمت ناچریسم به حساب نمیآورد. هال پاسخ میداد که او نیز همچون گرامشی هرگز ”هسته اصلی فعالیت اقتصادی“ را نفی نمیکند (۱۹۸۸:۱۵۶)، اما معلوم نیست که هال خودش بهاندازه کافی تحلیل اقتصادی را در آثارش در مطالعات فرهنگی و نقد سیاسی وارد کرده باشد. برای مثال، نوشتهٔ هال در باره ”پُست مدرن جهانی“، نشاندهندهٔ ضرورت مفهومپردازی انتقادیتر از سرمایهداری معاصر جهانی و نظریهپردازی کردن روابط بین اقتصاد و امر فرهنگی از نوع مرتبط با مکتب فرانکفورت است. هال میگوید (۱۹۹۱).
پُست مدرن جهان به معنای آغاز مبهمی برای تفاوت و برای حاشیهها است و نوع خاصی از اهمیت انداختن روایت غربی را یک احتمال ممکن میسازد، پُست مدرن جهانی، از سرزمین سیاست فرهنگی، با عکسالعملهائی روبهرو است: مقاومت خشن در مقابل تفاوت؛ تلاش برای احیای اصول تمدن غربی؛ حمله، مستقیم و غیرمستقیم، به تنوع فرهنگی؛ بازگشت به روایتهای کلان تاریخ زبان و ادبیات (سه ستون حامی فرهنگ و هویت ملی)؛ دفاع از مطلقگرائی قومی و نژادپرستی فرهنگی که مشخصه دوران تاچر و ریگان بوده است؛ و بیگانه هراسی نوینی که در حال در هم کوبیدن دژ اروپا است.
بنابراین از نظر هال، پُست مدرن جهانی، شامل تکثرگرائی فرهنگ، فرصت برای ابراز و ظهور حاشیهها، تفاوتها و صداهائی است که از روایتهای فرهنگ غربی کنار گذاشته شده بودند. اما میتوان در مخالفت با این تفسیر در شیوهٔ مکتب فرانکفورت استدلال کرد که جهان پُست مدرن جهانی صرفاً معرف گسترش سرمایهداری جهانی در محدوده فناوریها و رسانههای نوین است، و انفجار اطلاعات و سرگرمی در فرهنگ رسانه نشاندهندهٔ منابع نوین قدرتمندی از تحقق سرمایه و کنترل اجتماعی میباشد. مطمئناً، ویژگی نظام نوین جهانی فناوری، فرهنگ و سیاست در سرمایهداری جهانی معاصر تنوع، تکثر و تفاوتها و صداها از حاشیهها و گشادگی بیشتر نسبت به آنها است، اما شرکتهای فراملیتی که در حال تبدیل شدن به تصمیمگیرندگان فرهنگی جدید هستند این نظام جدید را کنترل و محدود و بهجای گسترش دامنهٔ نمودهای فرهنگی آنها را تهدید به تحدید میکنند.
●گسترش جهانی مطالعات فرهنگی
تحولات شگرف صنایع فرهنگی در سالهای اخیر به سمت ادغام و یکپارچگی، نشاندهندهٔ امکان افزایش کنترل اطلاعات و سرگرمی توسط تعداد اندکی از شرکتهای مختلط ابررسانهای است. میتوان استدلال کرد که جهانیسازی فرهنگ رسانه تحمیل مبتذلترین همگونی فرهنگ جهانی محلی و ملی است، چنانکه BBC,MTV,NBC,CNN و کانالهای متعلق به روپرت مورداک و غیره مبتذلترین نوع یکسانی و همگونی را بر فرهنگ رسانه در سراسر جهان تحمیل میکنند. مطمئناً، تلویزیونهای ماهوارهای و کابلی اروپائی دارای تلویزیونهای دولتی از آلمان، فرانسه، ایتالیا، اسپانیا، سوئد، روسیه و غیره هستند، اما این سیستمهای تلویزیونهای دولتی بهطور واقعی بر روی دیگری بودن، تفاوت و حاشیهها باز نیستند. در واقع، اکثر کانالهای باز مانند تلویزیون در دسترس همگان در ایالتمتحده و اروپا، با سرویس SBS که تلویزیون چند فرهنگی را در استرالیا عرضه میکند، واقعاً بخشی از پُست مدرن جهانی نیستند و اغلب بهوسیله دستور دولت تأسیس شدهاند و بودجهٔ آنها از طرف دولت تأمین میشود و معمولاً از نظر دامنه عمل و محدوده دسترسی محدود و محلی هستند. قطعاً، گشایشهائی در پُست مدرن جهانی هال وجود دارد؛ اما آنها با همگونسازی فزاینده در فرهنگ جهانی، محدود و خنثی میشوند. در واقع، تعیین ویژگیهای فرهنگ رسانه جهانی، نیروهای متناقضی از هویت و تفاوت، یکسانی و تنوع، امر جهانی و امر محلی است که با یکدیگر میآمیزند، برخورد میکنند، همزیستی مسالمتآمیز، یا ترکیب نوینی را خلق میکنند نظیر شعار تلویزیون MTV آمریکای لاتین که ترکیبی از انگلیسی و اسپانیولی است. جهانی شدن بهطور کلی به معنای هژمونی صنایع فرهنگی فراملیتی، عمدتاً آمریکائی، است، زیرا صنایع فرهنگی ایالاتمتحده در سینما، تلویزیون، موسیقی، مد و دیگر اشکال فرهنگی بر بازارهای جهانی تسلط دارند. فراخوانیهای تفاوت و تنوع پُست مدرن جهانی باید گرایشهای متقابل به سمت همگن کردن و یکی بودن جهانی - مضامینی که مکتب فرانکفورت همواره آنها را تأکید کرده است - در نظر بگیرد.
از نظر هال (۱۹۹۱)، مسئله جالب توجه این است که سیاستهای بازنمائی پیشرو خود را بر قلمرو پُست مدرن جهانی تحمیل میکند، اگر قلمرو جهانی واقعاً به روی حاشیهها و دیگری بودن گشوده باشد، چه اتفاقی رخ میدهد. اما در واقع قلمرو جهانی توسط قدرتهای دولتی و شرکتهای پرنفوذ ساخته و کنترل میشود و به میدان آوردن صداهای مخالف یک مبارزه است و مثلاً، در جائیکه چیزی شبیه کانالهای در دسترس عمومی یا کانالهای باز دولتی مثلاً در هلند وجود نداشته باشد، پخش آن صداهای مخالف احتمالاً ناممکن است. البته خارج از فرهنگ رسانه مسلط، مسائل متفاوت بهنظر میرسد. تکثرگرائی، تنوع، باز بودن بیشتر در برابر صداهای جدید در حاشیهها وجود دارد، اما چنین فرهنگهای بدیلی بهسختی بخشی از پُست مدرن جهانی هال هستند. پُست مدرن جهانی هال بدین ترتیب بسیار مثبت است و خوشبینی او باید با نوعی از دیدگاههای انتقادی دربارهٔ سرمایهداری جهانی که توسط مکتب فرانکفورت و مراحل اولیه مطالعات فرهنگی بسط یافتهاند، تعدیل شود.تأکید در مطالعات فرهنگی پُست مدرن، مسلماً تجربیات و پدیدهها را در شیوهٔ نوین سازماندهی اجتماعی بیان میکنند. تأکید بر مخاطب فعال، قرائتهای مخالف، متون معارض، لحظههای آرمانی و نظایر آن ناظر بر دورانی است که انسانها آموزش دیدهاند تا مصرفکنندگان رسانهای فرهیختهتر باشند و انتخابهای وسیعی از مواد فرهنگی در اختیار آنها است که با سرمایهداری نوین جهانی و فراملیتی که با طیف وسیعتری از محصولات، خدمات و انتخابهای مصرفکننده در این رژیم، تفاوت پذیرفته است، و تفاوتها، چندگانگیها، و ناهمگنی که در نظریه پُستمدرن اعتبار و ارزش دارد توصیفکنندهٔ تکثر تفاوتها و چندگانگی در یک نظام اجتماعی جدید مبتنی بر کثرت امیال و نیازهای مصرفکنندگان است.
شکلهائی از فرهنگ و هویت پیوندی که مطالعات فرهنگی پُست مدرن آنها را توصیف میکند، منطبق با یک سرمایهداری جهانی شده همراه باجریان شدیدی از محصولات، فرهنگی مردم و هویتها با ترکیبی نوین از امر محلی و جهانی و نیز اشکال نوین مقاومت و مبارزه است (نگاه کنید به: Appadurai ۱۹۹۰;Cvetkovich and Kellner ۱۹۹۷). اشکال جدید مطالعات فرهنگی که سنتهائی را از سراسر جهان با یکدیگر میآمیزند ساختار یک فرهنگ جهانی پیوندی و در حال گسترش را بازسازی میکند، و اشکال متنوعتری از مطالعات فرهنگی را همراه با تکثیر مقالات، کتب، کنفرانسها و پایگاهها و مباحث اینترنتی در سراسر جهان تولید میکنند. از دهه ۱۹۸۰ تا امروز الگوهای مطالعات فرهنگی محدوده نظریهها، مناطق و محصولات مورد استفاده خود را گسترش دادند، و تنوعی غنی از سنتها را که عمیقاً تحتتأثیر مارکسیسم فرهنگی بودند ارائه دادند و سپس شکلهای متنوع وسیعی به خود گرفتند. مطالعات فرهنگی انتقادی تأکید کرد که سیاست بازنمائی باید طبقه، نژاد، جنسیت و سکسوالیته را نیز بهکار گیرد و کاستیهای شکلهای نخستین مارکسیسم فرهنگی را تصحیح کند. مطالعات فرهنگی بریتانیا متعاقباً در تحلیلهای خود از تمرکز بر روی طبقه و فرهنگ بهسوی دربر گرفتن جنسیت، نژاد، قومیت، سکسوالیته، ملیت و دیگر اجزاء سازنده هویت در تحلیلهای خود حرکت کرد (نگاه کنید به مقالات جمعآوری شده در Durham and Kellner ۲۰۰۱).
همچنان که در این گفتار بیان شد، پیشنگریهای مهمی از مواضع اصلی مطالعات فرهنگی در مارکسیسم فرهنگی وجود دارد. در نتیجه، پوژه مطالعات فرهنگی بسیار گستردهتر از آن است که در برخی از برنامههای درسی معاصر که مطالعات فرهنگی را تنها با مکتب بیرمنگام یکسان میگیرد تدریس میشود. با وجود این مکتبها و الگوهای بسیاری از مطالعات فرهنگی وجود دارد، از مدلهای نئومارکسیستی بسط یافته توسط لوکاچ، گرامشی، بلوخ و مکتب فرانکفورت در دهه ۱۹۳۰ تا مطالعات فمینیستی و روانکاوانه و دیدگاههای پساساختاری و نشانهشناختی (نگاه کنید به: Durham and Kellner ۲۰۰۱). در بریتانیا و ایالاتمتحده آمریکا سنتی طولانی از مطالعات فرهنگی وجود دارد که مقدم بر مکتب بیرمنگام است (نگاه کنید به: Davies ۱۹۹۵ ;Aronowitz ۱۹۹۳). فرانسه، آلمان و دیگر کشورهای اروپائی نیز مکتبهائی غنی ارائه کردهاند که منابع مهمی برای مطالعات فرهنگی در سراسر جهان است.
مکتبهای مهم مطالعات فرهنگی - در بهترین نمونههایشان - نظریه اجتماعی، نقد فرهنگی، تاریخ، تحلیل فلسفی و مداخلههای خاص سیاسی را ترکیب میکنند و بدین طریق بر تخصصگرائی قرارادادی توسط تقسیم کار مصنوعی دانشگاهی، بر تقسیم کار استاندارد دانشگاهی غلبه میکنند. در نتیجه مطالعات فرهنگی با پنداری میانرشتهای که از نظریه اجتماعی، اقتصاد، سیاست، تاریخ، مطالعات ارتباطات، نظریه فرهنگی و ادبی، فلسفه و دیگر گفتمانهای نظری کمک میگیرد، عمل میکند - رویکردی که مکتب فرانکفورت، مطالعات فرهنگی بریتانیا و نظریه فرانسوی پُست مدرن در آن سهیم هستند. رویکردهای میان رشتهای به جامعه و فرهنگ مرزهای بین رشتههای مختلف دانشگاهی را درمینوردد. از منظر مطالعات فرهنگی چنین رویکردهائی نشان میدهند که نباید در مرز یک متن متوقف شد، بلکه باید دید که چگونه این متن در نظامهای تولید متنی قرار میگیرد و چگونه متون مختلف بدین ترتیب بخشی از نظام ژانرها یا انواع تولید هستند و ساختی میان متنی دارند - و نیز گفتمانهائی را در یک مقطع اجتماعی - تاریخی خاص بیان میکنند.
بنابراین، مارکسیم فرهنگی زرادخانه مطالعات فرهنگی را از طریق ایجاد چشماندازهای انتقادی و سیاسی که افراد را قادر میسازند تا معناها، پیامها و اثرات اشکال فرهنگی مسلط را تحلیل کنند تحکیم میبخشد. مطالعات فرهنگی میتواند بخشی از تربیت رسانه انتقادی بشود که افراد را قادر میکند در برابر فریب رسانهها مقاومت کنند و آزادی و فردیت خود را افزایش دهند. مطالعات فرهنگی میتواند به مردم برای بهدست گرفتن حق حاکمیت بر فرهنگ خود و توانمند شدن در پیکار برای فرهنگهای بدیل و دگرگونیهای سیاسی نیرو دهد. بنابراین مطالعات فرهنگی یک مد دیگر زودگذر دانشگاهی نیست بلکه میتواند بخشی از پیکار برای جامعهای بهتر و زندگی بهتر باشد.
داگلاس کلنر/وحید ولیزاده
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم دولت رئیس جمهور رافائل گروسی حجاب انتخابات سید ابراهیم رئیسی رهبر انقلاب مجلس انتخابات مجلس
هواشناسی شهرداری تهران قتل تهران پلیس بارش باران شهرداری وزارت بهداشت آموزش و پرورش سیل فضای مجازی سلامت
خودرو قیمت طلا قیمت دلار حقوق بازنشستگان مالیات مسکن قیمت خودرو بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی بورس قیمت
نمایشگاه کتاب نمایشگاه کتاب تهران کتاب تلویزیون تئاتر سینما دفاع مقدس سینمای ایران سریال موسیقی فیلم صدا و سیما
اینوتکس دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه رفح روسیه حمله به رفح چین ترکیه نوار غزه اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر دورتموند ذوب آهن نساجی لیگ برتر فوتبال ایران لیگ برتر ایران بازی سپاهان
تبلیغات اپل گوگل سامسونگ آیفون ناسا مایکروسافت باتری فضا
رژیم غذایی طلاق سبک زندگی کمردرد چاقی ناباروری کنسرو زیبایی بیماران خاص کاهش وزن