یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


شکوفه پژمرده عشق


شکوفه پژمرده عشق
برای فراموش کردنش هر کاری می کردم. با این که با او احساس نفرت می کردم اما با این حال خیلی هم دوستش داشتم. من به خاطر کیان، خودم را در یک زندگی جهنمی با یک پیرمرد گرفتار کردم.
این ها گوشه ای از درد دل های زنی تنهاست که حتی خانواده اش هم حاضر به پذیرش او نیستند. به همین خاطر او روزهای سختی را می گذراند. قرار نبود سهم نرگس از زندگی فقط تلخی باشد. قرار بود با پسری که دوستش داشت ازدواج کند و روزهای خوبی داشته باشند. صاحب فرزند شوند و آنها را بزرگ کنند، اما همه چیز یک دفعه به هم ریخت. همه می گویند تصمیمات غلطی که نرگس در زندگی اش گرفت باعث شکست او در زندگی اش شد. اما نرگس، کیان را عامل بدبختی هایش می داند. مردی که نرگس هنوز با خاطراتش زندگی می کند.
دختر جوان روی صندلی چوبی نشسته و مثل هزاران زن دیگر از روزهای تلخ زندگی اش برای قاضی می گوید. ۱۷ سال بیشتر نداشتم که با کیان آشنا شدم. او در یک مغازه خراطی کار می کرد، نگاه ما هر روز به هم می خورد. اما هیچ کدام حرفی نمی زدیم.
من در خانواده ای سنتی بزرگ شده بودم و می دانستم دوستی با یک پسر برای پدر و مادرم بسیار ناراحت کننده خواهد بود. یک سال همین طور گذشت. کیان برایم فردی ناشناخته بود. بنابراین دلم می خواست بیشتر از او بدانم اما راهی وجود نداشت تا این که دیپلم گرفتم و همان سال در رشته طراحی قبول شدم. ذوق ورود به دانشگاه باعث شده بود همه چیز را فراموش کنم. مدتی بعد برای شرکت در کلاس ها وارد دانشگاه شدم، اما به محض ورود در کمال ناباوری، کیان را در برابرم دیدم.
ما هم دانشگاهی شده بودیم. او یک سال زودتر از من وارد دانشگاه شده بود. دیدارها و کلاس های مشترک باعث شد تا ما به هم نزدیک تر شویم و با هم رفت و آمد بیشتری داشته باشیم. کیان هر روز مرا تا خانه می رساند. من هم فکر می کردم مرد آینده زندگی ام را پیدا کرده ام و کیان هرگز رهایم نخواهد کرد. من همه چیز را تمام شده می دانستم. فکر می کردم کیان وقتی شغل مناسبی پیدا کند حتماً به خواستگاری ام می آید. در آن زمان او صبح ها به دانشگاه می آمد و بعدازظهرها در مغازه خراطی کار می کرد. از سوی دیگر ادامه این ارتباط دوستی برایم خیلی سخت بود. چرا که اگر پدر و مادرم به این موضوع پی می بردند دیگر راه برگشتی به خانه پدری نداشتم.
اما عشق کیان در وجودم قوی تر از این حرف ها بود. ۴ سال گذشت و درس هر دو نفرمان تمام شد. بعد از فارغ التحصیلی کیان مغازه را رها کرد و هر دو در یک شرکت معتبر مشغول کار شدیم. با این وجود هر لحظه منتظر بودم کیان از موضوع خواستگاری صحبت کند تا این که یک روز پس از مدتی با یک جعبه شیرینی به شرکت آمد و خیلی آرام گفت: این هم شیرینی ازدواج. ابتدا فکر کردم شوخی می کند، اما این موضوع حقیقت داشت. کیان چند روز بعد همسرش را هم به ما معرفی کرد. با مشاهده این اوضاع چند روزی در شوک بودم. باورم نمی شد، هنوز هم باور ندارم که چنین اتفاقی افتاده است.
نمی توانستم این وضعیت را تحمل کنم. رفتن کیان را پایان زندگی خود می دیدم. دیگر دلم نمی خواست زنده بمانم. به همین خاطر تصمیم گرفتم به زندگی ام پایان دهم. اما انگار قرار نبود دنیا حتی در مرگ هم با من همراه باشد. بعد از ۳ روز بیهوشی، به طرز عجیبی نجات یافتم. پیکر نیمه جانم را پدرم پیدا کرده و به بیمارستان انتقال داده بود. او با مشاهده عکس کیان کنار تختم از موضوع باخبر شده بود. شاید اگر زودتر آن عکس را پیدا می کرد حتی حاضر نمی شد مرا به بیمارستان برساند. در خانه پدری هیچ کس به جز مادرم با من حرف نمی زد. نمی دانم چرا پدر و مادرم نمی خواستند بفهمند چقدر وضع روحی ام خراب است و باید حمایتم کنند. پدرم دیگر اجازه نمی داد سر کار بروم با این که همکارانم می دانستند چه اتفاقی برایم افتاده است و به کیان هم این مسأله را گفته بودند، اما او حتی یک بار هم حالم را نپرسید.
حالا که زنده مانده بودم باید تلاش می کردم تا تلخی ها را فراموش کنم، با خود گفتم می توانم زندگی را دوباره آغاز کنم و باید ازدواج کنم. برایم اهمیتی نداشت همسرم کیست و چه می کند فقط می خواستم کیان را فراموش کنم. با اصرار زیاد سرانجام پدرم را راضی کردم دوباره به محل کارم برگردم. اما شرایط برایم سخت تر شده بود. پدرم هر روز صبح مرا به محل کارم می رساند و بعدازظهر هم خودش مرا به خانه برمی گرداند. در چنین شرایطی به شدت احساس حقارت می کردم. چرا که پدرم دیگر به من اعتماد نداشت. از سوی دیگر رئیس شرکت برای راحتی ام در قسمت دیگری به من کار داده بود. در واقع با خودش مستقیم در ارتباط بودم.
کم کم ، رابطه ما بیشتر شد، آقای رئیس به پدرم اطمینان داده بود که از من مراقبت می کند. از آنجا که سن او هم زیاد بود، پدرم مطمئن شد که برایم اتفاقی نمی افتد. بنابراین آقای رئیس مرا به خانه می رساند. اما بعد از مدتی در کمال بهت و تعجب از من خواستگاری کرد. او می گفت سال ها پیش همسرش را از دست داده و فرزندی هم ندارد. من هم برای انتقامجویی از کیان قبول کردم بدون مشورت با پدر و مادرم ازدواج کنم. بنابراین با وجود مخالفت های آنها به عقد رئیس شرکت درآمدم. در حالی که پدرم ورود مرا به خانه اش ممنوع کرده بود.
شوهرم را دوست نداشتم و فقط برای فراموش کردن کیان این کار را کردم. او مرد بسیار ثروتمندی بود. پس از مدتی هم معاونش شدم و اغلب کارها و مسؤولیت شرکت به من سپرده شد. مدتی بعد کیان تقاضا کرده بود همسرش در شرکت استخدام شود و من باید دراین باره اعلام نظر می کردم. نمی دانم با چه رویی این تقاضا را مطرح کرده بود. اما دوست نداشتم ناراحتش کنم. چرا که هنوز هم به او فکر می کردم . به همین خاطر موافقت خودم را اعلام کردم. اما شوهرم قبول نکرد. به نظر می رسید کیان از زندگی او چیزهایی می داند به همین خاطر شوهرم نمی خواست بیشتر از این در شرکت نفوذ داشته باشد. به هرحال برایم اهمیتی نداشت آنچه برایم مهم بود ، داشتن پول و ثروت زیاد بود. چون می خواستم به کیان بفهمانم با او نبودن لطمه ای به من وارد نکرده است. حتی خوشبخت تر هم شده ام.
اما نمی دانستم یک روز این طور به زمین می خورم و مجبور می شوم تا برای فرار از شوهر دروغگویم به دادگاه بیایم. چرا که زمانی فهمیدم شوهرم چه دروغ های بزرگی به من گفته است که تلفن های مشکوک و مکالمات پنهانی اش آغاز شد. شوهرم حتی دستگاه تلفن را عوض کرده بود و یک گوشی بدون منشی برای خانه خریده بود هر وقت به خانه می آمد تلفن همراهش را خاموش می کرد. رفتارهای مشکوکش نگرانم کرده بود. بنابراین سعی می کردم بفهمم چرا این گونه رفتار می کند ولی نمی توانستم. در آن روزها کیان مرتب به دفتر شوهرم رفت و آمد می کرد، آخرین بار وقتی کیان از اتاق بیرون آمد صدای فریاد شوهرم را شنیدم که می گفت اخراجت می کنم.
اما کیان اصلاً ناراحت نبود. تا زمانی که کیان به من تلفن نکرده بود نمی دانستم چه مشکلی میان آن هاست که این طور به جان هم افتاده اند. تا این که کیان به من تلفن زد و گفت شوهرم ، همسر و فرزند دارد و این مسأله را از من پنهان می کند. کیان حتی شماره تلفنی به من داد و گفت این شماره تلفن متعلق به همسر اول شوهرت است. حرف های کیان را باور نکردم و تلفن را قطع کردم. با این که تا آن زمان فکر می کردم شوهرم را دوست ندارم، اما شنیدن این حرف آنقدر برایم سنگین بود که تصمیم گرفتم موضوع را پیگیری کنم. پس از مدتی تحقیق دریافتم حرف های کیان درست است و شوهرم همسر و ۲ فرزند داردکه در شهرستان زندگی می کنند و زمانی همه چیز خراب شده بود که همسر اول شوهرم تصمیم گرفته بود که به تهران بیاید؛ چرا که فهمیده بود چه اتفاقی برایش افتاده است و شوهرش به او خیانت کرده است.
با اطلاع از این ماجرا دیگر نتوانستم به این زندگی ادامه دهم . هرچندشوهرم به من قول داد که از همسرش جدا شود اما او همان طور که به همسر اولش خیانت کرده بود، می توانست به من هم خیانت کند.
چندی بعد هم در اثر فشارهای روحی ، روانی با همان چمدانی که به خانه شوهرم رفته بودم، از آن خانه برای همیشه بیرون آمدم با این که می دانستم خانواده ام حاضر نیستند دیگر مرا بپذیرند. آن ها همچنان از دست من ناراحتند و دراین مدت هم سراغم را نگرفتند، اما می خواهم بقیه عمرم را برای خودم زندگی کنم، نه برای انتقامجویی از دیگران.
● اظهار نظر کارشناسی
وحید آقا ملکی قاضی دادگستری دراین باره می گوید: رفتارهای ناپخته دوران جوانی و تصمیم گیری های نادرست یکی از مهم ترین عوامل اصلی شکست در زندگی است. البته این درست است که زندگی باید با عشق آغاز شود و زن و شوهر همدیگر را دوست داشته باشند، اما جوانان ، هنگام اتخاذ مهم ترین تصمیم زندگی شان باید حتماً دقت بیشتری به خرج دهندو تصمیم عجولانه نگیرند.
شکست های عاطفی ضربه سنگینی به روح جوان های پاک وارد می کند اما عقل سلیم حکم می کند باید درچنین شرایطی مقاومت کرد تا براین شکست پیروز شد، چرا که همیشه شکست سرآغاز پیروزی است. جوانان باید ایمان خود را قوی کنندو بدانند که جان را خدا داده و امانتی در دست انسان ها است. بنابراین از این امانت باید به خوبی محافظت کنند.
از سوی دیگر رفتار اطرافیان هنگام بروز چنین مشکلاتی بسیار مهم است. آنها به جای مراقبت های بی جا و قابل محسوس بایدحمایت عاطفی خود را از افراد آسیب دیده بیشتر کنند و با آنها از امید و زندگی حرف بزنند؛ چرا که دراین شرایط روحیه شکست خورده جوان و احساس بی پناهی اش باعث خواهد شد تا فرد به قصد انتقام بدترین ضربه ها را بر زندگی اش وارد کند، همان اتفاقی که درباره سرنوشت این زن جوان رخ داد. بنابراین آنها باید حمایت شوند تا در دام افراد فرصت طلب و هوسران گرفتار نشوند و تصمیم اشتباه نگیرند.
خسرو مبشر
منبع : روزنامه ایران