سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

جریان های فکری در تاریخ فرهنگ اسلامی


جریان های فکری در تاریخ فرهنگ اسلامی
از میان عرفان ، فلسفه ، تفسیر و فقه ، میان مسلمین به فقه بیش از همه پرداخته شد. مورد اقبال عموم بودن کالای بازار فقاهت میان توده مردم ، سطحی و معیشتی بودن مسائل مردم و تناسب آن با نگاه فقهی و وجاهت اجتماعی خاص فقها در جامعه اسلامی از جمله عوامل توجه حوزه های علوم دینی و همچنین توده مردم دیندار به فقه و فقاهت است.
در مصاحبه ای که با دکتر محمدرضا اسدی ، عضو هیات علمی دانشگاه علامه طباطبایی و استاد فلسفه این دانشگاه انجام دادیم ، وی با تحلیلی که از سیر تاریخی فقه ، فلسفه ، عرفان و تفسیر در مراکز علوم دینی مسلمین رواج داشته به مطلب بالا اشاره داشت و درباره نگرش تاریخی به اصناف اندیشمندان دینی و اصناف دین شناسی در عالم اسلام ، نسبت این اصناف با هم و نسبت مفسران با دیگر اصناف عالمان دینی سخن گفت.
وی دکترای رشته فلسفه و دارای تحصیلات عالی حوزوی است. از ترجمه ها و تالیفات وی پیشتر کتابهای پرسشی در باب فناوری ، فقر تفکر و متفکران فقیر ، پایان فلسفه و وظیفه تفکر و... منتشر شده است. آنچه می خوانید مشروح مصاحبه با او است.
▪ برای فتح باب مختصری درباره این موضوع توضیح دهید که چرا در فرهنگ اسلامی عالمان دینی منحصر به فقها شدند و بقیه اصناف عالمان مثل فیلسوفان و عارفان ، عالمان دینی پنداشته نشدند؟
ـ برای پاسخ به این پرسش عرض می کنم ، در تاریخ فرهنگ اسلامی با ۳ صنف عمده از اندیشمندان دینی مواجه هستیم. یعنی حکیمان (فلاسفه) عارفان و فقیهان ، قصد من این است که در بحث حاضر رابطه این سه صنف از اندیشمندان را با هم بررسی کنم و در میان این بحث به پرسشی که جنابعالی ابتدای بحث مطرح کردید پاسخ خواهم داد اما اگر در حین بحث سخنی هم از متکلمین مطرح کنم ، در ذیل بحث حکیمان ، آن را مطرح خواهم کرد ، چرا که پس از خواجه و بخصوص پس از ملاصدرا کلام ، فلسفی شد و پس از آن تاریخ متکلمان را نمی توان چندان به مثابه صنف مستقلی در عرض حکما به حساب آورد. اما ما ۲ گونه می توانیم درباره رابطه این سه صنف از اندیشمندان تحقیق و بحث کنیم : یکی به صورت پیشینی و دیگر به صورت پسینی (تاریخی). در گونه نخست ، ما خود معرفت (اعم از فلسفی ، عرفانی و فقهی) را مدنظر قرار می دهیم و به تحلیل ویژگی های این سه نوع معرفت می پردازیم. در واقع در اینجا ما به شیوه وقوع و بروز فلسفه ، عرفان و فقه در تاریخ اسلام کاری نداریم.
درگونه دوم که نگاهی پسینی و تاریخی است سخن ما از منظر تعامل تاریخی فلاسفه با عرفا و فقهاست. بحث ما بیشتر ناظر به همین رویکرد دوم است. من می کوشم بحث خود را به اجمال با مبنای اول (پیشینی) آغاز کنم اما تکیه و تاکید بحث من بر مبنای دوم که یک نگاه تاریخی و پسینی است جلو می رود. نکته دیگر این است که ما می بینیم در تاریخ و تمدن اسلامی این سه صنف جایگاه ویژه ای داشته اند و گروههایی از اندیشمندان مسلمان هیچ گاه اعتبار این اصناف سه گانه را نداشتند مثلا هیچ گاه مفسران یا محدثان به چنین جایگاهی و چنین اعتباری دست نیافتند و هیچ گاه تاثیرگذاری این سه صنف را نداشتند. اگر بخواهیم علت برجستگی این اصناف سه گانه (عرفا ، فقها ، حکما) را در تاریخ تفکر اسلامی جویا شویم باید این دو عامل را مدنظر قرار دهیم :
۱) شیوه تعامل این سه صنف با همدیگر
۲) شیوه تعامل این سه صنف با مردم
نکته بعد این است که نگاه فقیهانه ، عارفانه و حکیمانه بیش از آن که شیوه ای از دینداری محسوب شود، شیوه ای دین شناسی است.
برخی معاصران تعبیر اصناف دینداری را مطرح کردند و از دینداری مصلحت اندیش ، دینداری معرفت اندیش و دینداری تجربت اندیش یاد کردند. در مورد چنین دسته بندی ای باید ۲ نکته را متذکر شوم :
۱) این تقسیم بندی ، جدید نیست ؛ یعنی همان نگاه فقیهانه ، فیلسوفانه و عارفانه به دین است.
۲) این سه صنف ، ۳ صنف دین شناسی است و نه ۳صنف دینداری.
اینها اصناف گوناگون شناخت دین است و براساس این سه گونه دین شناسی ۳ شیوه دینداری در فرهنگ اسلامی شکل گرفته است اما بحث خود را از نسبت سنجی و سنجش روابط این اصناف از طایفه فقها آغاز می کنم یعنی ابتدا نسبت آنها و نوع رابطه ای که با حکما داشته را مدنظر قرار می دهم و سپس به سراغ رابطه آنها با عرفا می روم.
فقها معمولا چندان دل خوشی از حکما نداشتند. به تعبیر دیگر ، آنها با هم سازگاری نداشتند. عدم سازگاری آنها با حکما علل مختلفی می توانست داشته باشد. فقها می گفتند فلاسفه در موضوعاتی تامل می کنند که یا شریعت اجازه تامل در آن موضوعات را به دینداران نداده است یا این که درباره موضوعاتی می خواهند تامل کنند که اصلا امکان تامل درخصوص آنها نیست.
در این باب روایاتی را سراغ داریم که مورد استفاده فقها قرار می گرفت ، مثل روایاتی که از تامل و تفکر درباره قضا و قدر ، شناخت ذات خدا و ما را بر حذر می دارد. گاهی هم علت مخالفت فقها ، مخالفت آنها با روش فلاسفه بود. فقها می گفتند روش فلاسفه درباره تمام معارف دینی قابل استفاده نیست.
روش فیلسوفان این بودکه از مقدمات یقینی آغاز و نتایج یقینی حاصل کنند. ولی فقها می گفتند این روش ، دست کم درباره احکام تقلیدی دین کاربرد ندارد ؛ بعلاوه فقها معتقد بودند، عقل غیر متکی به شرع ، عقل کامیاب نخواهد بود. گاهی هم علت ناسازگاری فقها با حکما این بود که فقها می گفتند نتایج تحقیقات فلاسفه مورد تایید دین نیست.
▪ فقها با عرفا چه رابطه ای داشتند؟ به نظر می رسد با آنها نیز مخالف بودند؟ این مخالفت ناشی از چه بود؟
ـ درست است که فقها با عرفا نیز مخالف بودند اما علت یا علل ناسازگاری آنها با عرفا ، غیر از علل ناسازگاریشان با فلاسفه بود. از نگاه فقها ، عرفا قابل تحمل تر از فلاسفه بودند اما با این حال مخالفت هایی بود ، از جمله این که فقها می گفتند عرفا مبادی به آداب شریعت نیستند. بخشی از مخالفت فقها با عرفا نیز به علت نگرش عرفا به موضوعات یا همان شطحیات عرفا بود. فقها بشدت به خاطر شطحیات عرفا ، ایشان را تکفیر می کردند و نمونه بارز آن برخورد آنها با حلاج بود. مساله دیگر این بود که بعضی از عرفا معتقد بودند روش مکاشفه می تواند مبنای برخی از احکام شرعی باشد که فقها با این مورد هم مخالف بودند.
▪ نسبت سنجی اصناف سه گانه اندیشمندان اسلامی را از نوع نگاه ، برخورد و رابطه فقها با حکما آغاز کردید ، حکما با فقها چه برخوردی داشتند و رابطه آنها چگونه بود؟
ـ برخورد فلاسفه با فقها ، محترمانه بود. اگر چه فیلسوفان سختی زیادی از دست فقها کشیدند اما برای آنها شان اجتماعی خاصی قائل بودند اما در عین حال به فقها انتقاد هم داشتند. آنها می گفتند نگاه فقهی برای دین شناسی و دینداری لازم است ولی کافی نیست.
به نظر حکما، معرفت فقهی برای شناخت تمام اضلاع و ابعاد دین ، معرفتی عمیق و مستدل نیست و باید برای شناخت لایه های عمیق تر دین ، بیشتر از معرفت فلسفی استفاده کرد. در واقع فیلسوفان تفکر فقهی را برای شناخت ظواهر دین ، کافی و نگاه فقهی و فقها را از شناخت باطن دین محروم می دانستند.
▪ به نظرم می رسد عرفا نیز همین ادعا را دارند اما آنها می خواهند از طریق شهود و عرفان از ظاهر به باطن راه یابند. تفاوت عرفا و فلاسفه در این مورد چیست؟ لطفا این را در ذیل بحث نسبت فلاسفه با عرفا تبیین کنید.
ـ بله. تفاوت این دو صنف در چند محور است.
۱) رسیدن فلاسفه با عرفا متفاوت است. فلاسفه از طریق عقل و عرفا از طریق دل می خواهند به مقصد خود نایل شوند.
۲) شیوه رسیدن فلاسفه با عرفا متفاوت است یعنی فلاسفه می خواهند بدانند و با دانستن قانع می شوند و عرفا می خواهند ببینند یعنی همان تفاوت علم الیقین و حق الیقین.
۳) اهداف و مقاصد فلاسفه و عرفا مختلف است یعنی فیلسوف دغدغه فهمیدن دارد اما عارف دغدغه تهذیب نفس و وصول به توحید و در نهایت چهارم این که توان درک عقلی فیلسوف و کشف شهودی عارف یکسان نیست یعنی میزان رسیدن فیلسوف و عارف به مقاصد خود به یک اندازه نیست و برخلاف رای مشهور که گفته می شود هر چه حکیم می داند عارف می بیند ، به نظر می رسد عقل از ادراک بی واسطه بسیاری از امور اخروی که در نور مکاشفه عارف میسر می شود ناتوان است البته دقت شود که قید بی واسطه را به کار بردم یعنی این که بیشتر فیلسوفان می توانند به فهم مکاشفه های عارفان پس از حصول آن مکاشفه نایل آیند اما ابتدا به ساکن کمتر فیلسوف می تواند راسا و بی واسطه استفاده از فهم مکاشفه عارفان از طریق عقل صرف به یافتن حقایق اخروی نایل شود. بعلاوه این که اگر کشف و شهود عارف را مصداق نوعی فهم بدانیم ، باید گفت فهم عارفان در مواضعی نفوذ دارد که فهم فیلسوفان بدون استفاده از فهم عارفان قابل نفوذ و دسترسی به آن مواضع نیست اما آنچه در ادامه بحث قابل توضیح می دانم این است که در ارتباط با این دو صنف (حکما و عرفا) ۲ نسبت مطرح است :
۱) برخی حکما معتقد بودند تفاوت فیلسوفان با عارفان همان تفاوت علم الیقین و حق الیقین است یعنی به عبارتی آنچه فیلسوف می داند ، عارف می بیند و آنچه عارف می بیند، فیلسوف می داند. این عده از حکما خود را با عرفا هماهنگ می دیدند. این نوع نگاه بیشتر میان حکمای اشراق و صدرایی مطرح بود.
۲) اما نسبت دوم این است که دایره عقل و ملاک عقل ، گسترده تر و برتر از شهود است. بر اساس این نظر ، مکاشفه عرفا، همیشه در معرض لغزش است و ترازوی شناخت این لغزش و پرهیز از آن همانا عقل است.
این عده گویی عقل را برتر از عرفان می دانستند و عقل را بر فراز شهود و عرفان قرار می دادند اما درباره عرفا و نسبت و نگاه آنها به ۲ فرقه دیگر باید بگویم عرفا نگاه فقهی را صوری ترین و ظاهری ترین بخش دین می دانستند. از نظر عرفا نگاه فقهی ، نگاهی قشری است و راهی به حقیقت و باطن دین ندارد. عرفا درباره فیلسوفان نیز ۲ گونه نظر می دادند و معتقد بودند فلاسفه یا ما را به وادی حقیقت نمی برند یا این که اگر هم راه آنها به سوی حقیقت باشد ، راهی پر پیچ و خم است.
به عبارت دیگر ، فلاسفه یا راه رسیدن به مقصد را دور می کنند یا اساسا پشت به مقصد حرکت می کنند. هر دوی این نگاه ها را در شعر مولوی می بینیم.
مولوی در یک قصه ، حکایت فقیر بینوایی را می کند که در خواب به او می گویند اگر می خواهی صاحب مال فراوان شوی به فلان منطقه برو و تیری در کمان بگذار و رها کن ، هر جا تیر افتاد ، آنجا را حفر کن تا گنج را بیابی.
او چنین می کند و تیری را در کمان می گذارد و با قدرت رها می کند و آنجا که تیر می افتد را حفر می کند ، اما به گنج نمی رسد و خسته و ملول به خانه برمی گردد و در شبهای بعد هر دفعه در خواب همان ندای هاتف را می شنود که شب قبل گفته بود و او نیز هنگام صبح همان می کند که روز پیش کرده بود تا این که در دفعه آخر هاتف به او می گوید ، ما به تو گفتیم تیر را در کمان بگذار و رها کن ، نگفتیم که زه کمان را بکش ، کافی بود تا تو تیر را در کمان بگذاری و رها کنی و وقتی تیر جلوی پای تو می افتاد آنجا را حفر می کردی تا به گنج برسی.
مولوی نتیجه می گیرد فیلسوفان همان کماندارانی هستند که برای رسیدن به گنج حقیقت با کمان عقل ، تیر فکر را بی دلیل به دور دستها می اندازند و در آخر هم به مقصد خود نمی رسند یا دیر و دور می رسند. هر دو تعبیر دراین ابیات مولوی قابل ملاحظه است.
هم تعبیر این که فیلسوفان راه را دراز می کنند و هم تعبیر این که فلاسفه نه تنها راه را دراز می کنند بلکه پشت به حقیقت می دوند: ای کمان و تیرها بر ساخته / صید نزدیک و تو دور انداخته هرکه دوراندازتر او دورتر / وز چنین گنج است او مهجورتر فلسفی خود را از اندیشه بکشت / گو بدو کوراست سوی گنج پشت گو بدو چندانک افزون می دود / از مراد دل جداتر می شود جاهدوا فینا بگفت آن شهریار / جاهدوا عنا نگفت ای بی قرار.
▪ به نظر می رسد در میان ۳ صنف اصلی ای که بحث خود را روی آنها متمرکز کردید ، بیشترین اقبال در حوزه های علوم دینی ، به سوی فقاهت بوده است ، علت چیست؟
ـ این درست است. در حوزه ها ، طلاب بیشتر به فقه می پردازند و علت هم این است که کالای بازار فقاهت میان مردم قابل استفاده تر است و طلاب چون می بینند مردم بیشتر به مسائل فقهی توجه می کنند و تقاضایشان در این مورد بیشتر است به این نتیجه می رسند که باید بیشتر به تولیدات در فقه روی آورند. البته فارغ از نکته پیشین ، این مساله یک تحلیل انسان شناسی را از مردم می طلبد و اجمال آن این است که بیشتر مسائل توده مردم در زندگی ، مسائل سطحی و معیشتی است و این نوع مسائل بیشتر با فقه هم سنخی دارد تا با عرفان و فلسفه.
منظور من از سطحی بودن بی اهمیت بودن و بی ارزش بودن این بخش از زندگی مردم نیست بلکه منظورم این است که جنس آن نیازهایی از مردم که به وسیله فقها تامین می شود با نیازهای عمیق تر و درونی تر مردم ارتباط ندارد وگرنه این نیازهای سطحی در عین سطحی بودن در جای خود ، قابل توجه و بر طرف کردن آنها ضروری و مهم است.
یک علت حاشیه ای و جزیی هم در توجیه علت اقبال به فقه و فقها وجود دارد و آن این است که امنیت فقها در جامعه اسلامی بیشتر است یعنی این که فقاهت یک وجاهت اجتماعی خاصی دارد که کلام و عرفان و بخصوص فلسفه آن وجاهت را به همراه ندارد و طبیعی است که طلاب علوم دینی که آدمیانی با تعلقات انسانی هستند بیشتر به سوی علمی جذب شوند که از وجاهت اجتماعی نیز برخوردار است و این انجذاب ، به دنبال خود توجه و گرمی بازار فقاهت در میان حوزه های علوم دینی و طلاب را نیز به همراه دارد. در واقع تعامل متقابل فقه و فقاهت و فقیه با مردم بر گرمی و رونق فقه و فقاهت در جامعه اسلامی می افزاید. یک نکته دیگر را نیز من در این قسمت می خواهم در باب نسبت این اصناف سه گانه (فقیهان ، حکیمان و عارفان) با قدرت اضافه کنم.
این که فیلسوفان و عارفان هیچ گاه نه مصدر قدرت و حاکمیت بودند و نه حاکمیت و قدرت با آنها آن معامله ای را می کرد که با فقیهان می کرد. فقیهان به طور غالب و دائم نزد حاکمان (در طول تاریخ فرهنگ اسلامی) قدرت و منزلت داشتند و خود نیز از قدرت اجتماعی برخوردار بودند اما فیلسوفان و عارفان نه نزد حاکمان چندان قدر و منزلت داشتند و نه خودشان از قدرت اجتماعی برخوردار بودند. علت این که فقیهان قدرت داشتند و حاکمان و صاحبان قدرت سیاسی نیز از فقیهان حساب می بردند در واقع در نهایت برمی گشت به جنس معرفت فقیهان و تاثیر و نقش این معرفت در زندگی مردم که منجر می شد به تبعیت از فقیهان و رجوع مداوم مردم به ایشان و این تبعیت و رجوع مداوم برای فقیهان ، قدرت ساز و قدرت آفرین بود بنابراین می خواهم نتیجه بگیریم که نسبت فقیهان با قدرت به ۲ صورت قابل طرح است که البته این دو صورت با یکدیگر نیز مرتبط است.
صورت اول مربوط به ارتباط فقیهان با حاکمان (به عنوان صاحبان قدرت) است و صورت دوم مربوط به نسبت فقیهان با قدرت (منهای ارتباط با حاکمان) است.
در این ارتباط عرض می کنم که فقیهان در این صورت دوم براساس جنس معرفتشان و نقش این معرفت در زندگی دینی توده مردم دائم به بازتولید قدرت خود می پردازند و مدام بر قدرتشان (قدرت دینی و اجتماعی) افزوده می شود و همین نوع قدرت ناشی از جنس معرفت فقیهان است که حاکمان نیز برای فقیهان (برخلاف حکیمان و عارفان) در ارتباط با ایشان جایگاه ویژه ای باز می کنند البته واقعا این پرسش قابل طرح است که آیا این بازتولید قدرت فقها باید تحت نظارت باشد یا خیر و اگر قدرت فسادآور است آیا این قدرت نیز مفاسد خاص خود را دارد یا خیر؟ این قدرت فقیهانه ، قدرت است اما فساد ندارد بنابراین نیازی به نظارت نیز ندارد؟! این پرسش را در فرصتی دیگر باید پاسخ داد ولی دراین قسمت برای تقسیم بحث خواستم اشاره ای به نسبت این اصناف سه گانه با قدرت و حاکمیت نیز داشته باشیم تا جوانب بحث از لحاظ سیاسی تا حدی ولو به اجمال روشن باشد.
▪ شما از ۳ صنف از اندیشمندان دینی یاد کردید و نسبت آنها را با هم سنجیدند اما به نظر می رسد اصلی ترین علم از علوم اسلامی در اینجا مغفول مانده و آن علمی است که مستقیم با متن اصلی دین در تماس است. مقصودم علم تفسیر است. آیا می توان در تاریخ اسلام ، مفسرلن قرآن را صنفی خاص از اندیشمندان اسلام دانست؟
ـ مفسران نه در توده مردم مورد توجه بودند و نه در حوزه های دینی ما جایگاه لازم را داشتند. این پرسش خوبی است که بپرسیم چرا در حوزه های علمی ما مفسران در حد عارفان ، فیلسوفان و فقیهان مطرح نشدند؟ چرا ما درس خارج تفسیر نداشتیم؟ چرا علی رغم این که چون مفسران به متن اصلی کتاب توجه می کردند اما فقها بیشتر به روایات توجه می کردند و علی القاعده باید به مفسران که با متن اصلی دین یعنی قرآن ارتباط داشتند چه در حوزه های دینی و چه میان مردم دیندار جایگاه ممتازتری نسبت به فقها و فلاسفه و عرفا داشته باشند اما حتی اگر مفسران در حوزه مطرح می شدند ، به عنوان فقیه یا فیلسوف یا عارف مطرح می شدند. اما چرا در حوزه های علمیه ما و در میان جامعه دینداران مواجهه با قرآن ، چندان مثل فقه جدی نبود؟ قرآن می گوید در روز قیامت پیامبر نیز از مهجوریت قرآن در جامعه دینی و امت پیامبر شکایت می کند و می فرماید پروردگارا قوم من قرآن را مهجور گذاشتند. پیامبر در این آیه می گوید: قوم من و قوم اعم از عالمان و غیرعالمان است.
در قیامت ، پیامبرص نزد خدا از امتش شکایت می کند که امت او قرآن را در مهجوریت قرار دادند. علت این مساله در حوزه های علمی این است که حوزه های دینی ما می خواستند پاسخگوی نیازهای مردم باشند و بیشتر نیازهای مردم از جنس معیشی و حلال و حرام است و چون در نگاه اول بیشتر مباحث قرآن در این موارد نیست ، قرآن در حاشیه قرار می گیرد. اما در اینجا حوزه ها هم تقصیر دارند و مردم را به این که از سطح به عمق بروند فرا نخواندند. به عبارت دیگر حوزه های ما خودرا با مردم هماهنگ کردند و نه بعکس و این از مشکلات حوزه های ما بوده و هست.
قصور دیگر حوزه های علمیه ما این بود که به شکل روزآمد معارف وحیانی و قرآنی را مطرح نکردند. فقه معمولا به گونه ای است که تا حدی بیشتر و طبعی تر از تفسیر قرآن روزآمد می شود یعنی چون با مسائل روزآمد مردم در تماس است ذاتا به طرف روزآمد شدن می رود، مثلا در جامعه بحث لقاح مصنوعی یا بهره بانکی مطرح می شود و چون این مسائل جدید است فقه باید به سمت پاسخگویی برود و روزآمد می شود. طبیعت فقه این است که به موضوعات نوین و جدید هر جامعه دینی ، پاسخ دهد و باید به شکل طبیعی روزآمد شود اما معارف وحیانی این گونه نیست یعنی در تفسیر لزوما مساله ای مطرح نمی شود که مفسر بخواهد به آن پاسخ دهد یا بهتر بگویم حوزه های دینی و علمی ما نتوانستند با قرآن مواجهه ای روزآمد داشته باشند. چه در بخش اخلاق و چه در بخشهایی مثل انسان شناسی ، عقاید و مانند آن مفسران مساله محور حرکت نکردند ، بلکه در تفسیر آیات قرآن متن محور حرکت کردند بنابراین نتیجه آن شد که قرآن علی رغم توانایی اعجاب آورش در حل و پاسخگویی به دردهای بشری ، روزآمد نشد و میان توده دینداران به شکل جدی مورد اعتنا قرار نگرفت.
ما با این که فقه به شکل طبیعی باید روزآمد شود اما همین الان نیز در جامعه فقهی ما به نظر می رسد فقها در پاسخگویی به مسائل روز تا حدی کم کاری کردند.
▪ در واقع شما می فرمایید که فقه علمی ، مساله محور است ولی تفسیر چنین نیست؟
ـ بله. به تعبیر شما فقه علمی مساله محور است ، برخلاف تفسیر. اتفاقا این تعبیر شما مرا به یاد سخنی از شهید صدر انداخت که مشکل حوزه های دینی ما این است که قرآن را به عنوان یک متن دینی در نسبت به جهان خارج تفسیر نکردند و نکوشیدند با استفاده از این متن به مسائل روزآمد بشری پاسخ بگویند بلکه صرفا متن را محور قرار دادند بدون آن که این متن در راستای مسائل فکری مطرح شده روزانه مردم تفسیر و تحلیل شود. در واقع ما نه در حوزه هایمان و نه در جامعه مان ، هیچ گاه خود را مخاطب به خطاب دینی ندیدیم.
ما هیچ گاه نه در حوزه ها و نه در جامعه مساله محور نبودیم.من برای رساندن مقصود خودم از مثالی کمک می گیرم.
هر چه خطابی برای شما مشخص تر باشد، شیوه مواجهه شما با آن متفاوت می شود. فرض کنید در یک بازار شلوغ اگر شما را بدون ذکر نام یا نام خانوادگی تان ، صرفا با یکی از اصوات مورد خطاب قرار دهند، توجه شما به آن صدا چندان جدی نخواهدبود. فرض کنید آن فرد شما را با نام کوچکتان صدا بزند، قدری توجه شما قوی تر خواهد شد، اگر او شما را با نام و نام خانوادگی تان صدا بزند، توجه شما بسیار دقیق تر می شود. مقصودم از این مثال این بود که در بازار شلوغ دنیا ، توگویی ما هیچ گاه مخاطب به خطاب دین نیستیم.
هیچ گاه خود را مورد خطاب یا ایها الناس... و یا ایها الذین آمنوا... نمی دانیم. یکی از موانع شنیدن این خطاب ، معارف جدید است.
گرچه از جهتی دیگر، همین معارف جدید نیز می تواند کمک موثری در شنیدن و بهتر شنیدن خطابات قرآنی باشد اما فعلا من به آن جهت از معارف جدید که مانع شنیدن خطابات قرآنی می شود توجه دارم.
برخی معارف ، ما را از این که متوجه به خطاب دینی شویم باز داشته اند. یکی از کارکردهای منفی علوم جدید (چه علوم جدید دینی و چه علوم جدید غیردینی) این است که ما صدایی که پیامبران منادی آن بودند نمی شنویم. سخن من این نیست که ما علوم دیگر را کنار بگذاریم بلکه ما باید توجه خود را تغییر دهیم.
منبع : خبرگزاری فارس


همچنین مشاهده کنید