پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

تحول سیاست خارجی آمریکا در بوته جنگ عراق


تحول سیاست خارجی آمریکا در بوته جنگ عراق
دولت آمریكا با حمله به عراق با دو واقعیت ناگوار روبه رو شد، بدین صورت كه پس از این حمله و اشغال عراق بود كه معلوم شد برخلاف ادعاهای بوش و دولتش نه از سلاح های كشتار جمعی در عراق خبری بوده و نه صدام حسین با حملات تروریستی یازده سپتامبر ارتباطی داشته است. و بدین صورت بود كه دو پایه از آن سه پایه سیاست دگردیسی مورد ادعای بوش فروریخت و برای دولت آمریكا چاره ای نماند جز آنكه پایه سوم یعنی نظریه دموكراسی اجباری را بیش از پیش برجسته كرده و اهمیت بیشتری برای آن قائل شود. در كتاب استراتژی امنیت ملی سال ۲۰۰۶ ایالات متحده بیش از دویست بار واژه های دموكراسی و آزادی به كار رفته است كه این تعداد سه برابر آن چیزی است كه در كتاب سال ۲۰۰۲ شاهد بودیم.
جورج دبلیو بوش می خواهد نام خود را به عنوان یك استراتژیست بزرگ در تاریخ ثبت كند اما مقایسه های تاریخی نشان می دهد كه تنها «فرانكلین روزولت» و «هری ترومن» بوده اند كه در قرن بیستم موفق به انجام دگرگونی هایی بنیادین در سیاست خارجی آمریكا شده اند، دو رئیس جمهوری كه این موفقیت را بیش از هر چیز مدیون ویژگی های خارق العاده رهبری خود بوده اند. جورج بوش پسر همواره این مسئله را خاطرنشان می كند كه با كارها و مسائل جزیی سروكار ندارد. به نوشته مجله بریتانیایی اكونومیست: «بوش حتی بر این عقیده است كه خود را رئیس جمهور متخصص در دگردیسی ها و تجدید سازمان ها نشان دهد. یعنی می خواهد بگوید كه برخلاف كلینتون كه خود را ملزم به حفظ دستاوردهای گذشتگان می دید، او از خود تصور مردی را دارد كه چرخ تاریخ را در مسیر دیگری به گردش در آورده است.» اما آیا واقعا بوش موفق به این كار شده یا خواهد شد
این باور رئیس جمهور آمریكا كه فكر می كند پس از رخداد یازده سپتامبر ۲۰۰۱ موفق به یك دگرگونی بزرگ در سیاست خارجی ایالات متحده شده است، در واقع و به گفته خودش بر سه پایه استوار است. اولا بوش عقیده دارد كه واشینگتن دیگر به متحدین و همپیمانان همیشگی اش اتكای سابق را ندارد و به همین صورت از اعتمادش به نهادهای بین المللی هم كاسته شده است. ثانیا دولت آمریكا آن حق سنتی خود یعنی حق پیشگیری از حمله و تهدیدهای خارجی را به دكترین جدیدی بر پایه جنگ پیشگیرانه گسترش داده است. و سوم اینكه حل مسئله تروریسم در خاورمیانه تنها با یك دموكراسی اجباری و تحمیلی امكان پذیر است. این تغییر در خط مشی های سیاست خارجی بوش كه در سال ۲۰۰۲ به عنوان استراتژی امنیت ملی آمریكا ثبت شد، در آن زمان از سوی بسیاری از كارشناسان حكم یك انقلاب را داشت.
اما دولت آمریكا با حمله به عراق با دو واقعیت ناگوار روبه رو شد، بدین صورت كه پس از این حمله و اشغال عراق بود كه معلوم شد برخلاف ادعاهای بوش و دولتش نه از سلاح های كشتار جمعی در عراق خبری بوده و نه صدام حسین با حملات تروریستی یازده سپتامبر ارتباطی داشته است. و بدین صورت بود كه دو پایه از آن سه پایه سیاست دگردیسی مورد ادعای بوش فروریخت و برای دولت آمریكا چاره ای نماند جز آنكه پایه سوم یعنی نظریه دموكراسی اجباری را بیش از پیش برجسته كرده و اهمیت بیشتری برای آن قائل شود. در كتاب استراتژی امنیت ملی سال ۲۰۰۶ ایالات متحده بیش از دویست بار واژه های دموكراسی و آزادی به كار رفته است كه این تعداد سه برابر آن چیزی است كه در كتاب سال ۲۰۰۲ شاهد بودیم. البته این تغییر تنها در حرف نبوده، بلكه اقدامات دیپلماتیك بوش در مقابل كره شمالی و ایران نیز در این میان و به نسبت دوران اول ریاست جمهوری وی به شدت همه جانبه نگرتر شده است.
همكاران و اعضای كلیدی دولت بوش بر این عقیده اند كه برنامه دموكراتیزاسیون تحمیلی در عراق به عنوان یكی از موفقیت های این دولت به شمار می آید. «دیك چنی» معاون رئیس جمهور آمریكا در ژانویه گذشته گفت: «وقتی ناظران سیاسی در ده سال آینده به دوران ما نگاهی بیندازند خواهند دید كه رهایی پنجاه میلیون انسان در افغانستان و عراق نشان از یك دگردیسی اساسی و مهم در سیاست جهانی آمریكا داشته است. در آن زمان نگاهی به پاسخ های ما به تهدیدات تروریستی و اینكه ما موفق به تغییر شرایط زندگی مردم این بخش از جهان شدیم، بسیاری از مسائل را روشن می كند.»
اما با تجزیه و تحلیل تلاش ها و اقدامات روسای جمهور پیشین آمریكا در جهت دگردیسی در سیاست جهانی آن كشور، این مسئله روشن می شود كه تاریخ چندان قضاوت مثبتی در مورد پرزیدنت بوش نخواهد داشت. «ویلیام مك كینلی» ازجمله روسای جمهور آمریكا بود كه با ورودش به عرصه قدرت در سال ۱۸۹۷ در ظرف مدت كوتاهی سعی كرد تا ایالات متحده آمریكا را به عنوان یك قدرت استعماری مطرح كند. در آن زمان آمریكا پس از جنگ های داخلی مستعمره های گوام، فیلیپین و پورتوریكو را در اختیار خود داشت. اما دوران استعمار كهنه آمریكا دیری نپایید و پس از آنكه آمریكائیان هزینه زیادی را برای خاموش كردن قیام مردم فیلیپین در سال۱۸۹۹ متحمل شدند، رای منفی مردم و اعضای كنگره آمریكا به یكباره همه چیز را تغییر داد.
جانشین مك كینلی یعنی «تئودور روزولت» هم در سودای آن بود كه نام خود را به عنوان یكی از دگردیسان عرصه سیاست جاودانه سازد. هدف روزولت تثبیت موقعیت سیاسی جهانی نوین ایالات متحده بود و در همان حال سعی بر آن داشت تا دو تصویر متضاد از كشورش را با هم تلفیق كند یعنی به هم پیوستن تصویر آمریكا به عنوان یك قدرت به اصطلاح سخت و خشن با توسعه ناوگان دریایی و پیروی از دكترین مونرو و قدرتی نرم و معتدل كه خواهان میانجیگری در مناقشات قدرت های بزرگ و برپایی یك دیوان داوری دائمی در دن هاگ بود. روزولت توانست با جلب حمایت كنگره موضع قدرت برتر آمریكایی را در نیم كره غربی گسترش داده و تثبیت كند، اما در غلبه برآن قضاوت همیشه منفی در مورد سیاست های موازنه ای اش ناكام ماند و بدین صورت محكوم به شكست شد.
«وودرو ویلسون» دیگر رئیس جمهور آمریكا بود كه موفق به یك تجدید ساختار بزرگ در عرصه سیاست جهانی این كشور شد. با این حال وی در آغاز كار همه توجه و تلاش خود را معطوف به سیاست های داخلی كرد. ویلسون تا چندین سال هر آنچه در توان داشت انجام داد تا از ورود ایالات متحده به جنگ جهانی اول جلوگیری كند و انتخاب مجدد وی در سال۱۹۱۶ حاكی از خواست عمومی آمریكائیان در پرهیز از مداخله در جنگ بود. اما آمریكا بالاخره و پس از اعلان جنگ به اصطلاح زیردریایی آلمان بود كه ناچار به ورود به آن جنگ شد. از طرفی ویلسون تلاش های زیادی در جهت توسعه دولت دموكراتیك و ایجاد نهادهای بین المللی انجام داد. عقاید و آرای وی از مرزهای آمریكا هم گذشت و طرفدارانی در دیگر نقاط جهان هم پیدا كرد اما همه این سیاست های وی در سال های دهه بیست و سی ارزش و اعتبار خود را به تدریج از دست داد و بدین ترتیب آمریكا بار دیگر به راهكارهای سنتی خود بازگشت و بار دیگر فاصله بزرگ خود با قدرت های اروپایی را حفظ كرد.
پرزیدنت «فرانكلین روزولت» نیز سعی كرد تا سیاست جهانی ایالات متحده آمریكا را در وضعیت جدیدی قرار دهد. بنا به گفته تاریخ نگار آمریكایی«جان لوئیس گادیس» فرانكلین روزولت اولین رئیس جمهور آمریكا بود كه در این زمینه به موفقیت دست یافت. روزولت با وجود آنكه هنوز خودش نسبت به خطر هیتلر به باور قطعی نرسیده بود ، بسیار پیش از موعد افكار عمومی آمریكائیان را به تهدیداتی كه از سوی هیتلر متوجه امنیت بین المللی می شود، جلب كرد. حمله ژاپن به پرل هاربر این موقعیت را برای روزولت فراهم كرد تا آمریكا را برای ایفای نقشی جدید در عرصه سیاست جهانی آماده كند و این چیزی نبود جز همان «چند جانبه نگری». او بود كه آن انزوای تاریخی آمریكا را به كناری نهاد و این را فهمید كه باید تصورات ایده آل ویلسون را با دیدی برخاسته از دوران پس ازجنگ جهانی دوم كه حاكی از لزوم تغییرات و دگرگونی ها بود، تلفیق كند. روزولت آن به اصطلاح «قدرت نرم» چهارگونه آزادی را كه در منشور آتلانتیك آمده است آزادی بیان، آزادی اندیشه، رهایی از فقر و رهایی از ترس از طریق«قدرت سخت» چهار وبعدها پنج «پلیس» شورای امنیت سازمان ملل تكمیل كرد. علاوه برآن روزولت نقشی اساسی در تاسیس بانك جهانی وصندوق بین المللی پول نیز داشت. سیاست فرانكلین روزولت در مجموع نزدیك به نیم قرن به حیات خود ادامه داد زیرا جانشین وی یعنی«هری ترومن» نیز گوشه ها و نكته های كلیدی این سیاست را در طرح خود برای دوران پس از جنگ جهانی دوم به كار گرفت. ترومن از یك سو سیاست موسوم به«سد نفوذ» و از سوی دیگر سیاست همپیمانی پایدار را به كار گرفت. بحران های سیاست جهانی از جمله هجوم ارتش شوروی به خاك چكسلواكی و یا جنگ كره هم این امكان را برای ترومن فراهم آوردند تا بتواند مقاومت آمریكایی های طرفدار انزوای ایالات متحده را در هم بشكند. جانشینان ترومن نیز همه سیاست ها و اعمال خود در دوران جنگ سرد را در همان چارچوب سیستم ساخته و پرداخته فرانكلین روزولت و هری ترومن تعریف كرده و تنها تغییراتی اندك را اعمال كردند. مثلا «ریچارد نیكسون» نسبت به رابطه با چین تمایل نشان داد و «جیمی كارتر» طرفدار حقوق بشر بود و «رونالد ریگان» هم كه تا آخر نسبت به سیاست تنش زدایی نگاهی منفی داشت. حتی سیاست خارجی نسبتا موفق جورج بوش پدر نیز كه در دوران وی شاهد پایان جنگ سرد بودیم بر پایه همان برداشت ها و واكنش های مؤثر نسبت به تغییرات سریع روزولت و ترومن بود و او نیز بر اساس همان شیوه ها و سیاست ها درصدد تغییراتی عمیق و بزرگ در دنیا بود. اما جورج دبلیوبوش در آغاز كار، خود را رئالیست سنت گرایی نشان داد كه علاقه چندانی به سیاست خارجی ندارد. ولی عطش و جاه طلبی وی برای آنكه نامش به عنوان یكی از دگردیسان بزرگ در تاریخ ثبت شود، پس از رخداد یازده سپتامبر ۲۰۰۱ شروع شد. او ادعا داشت كه خواهان زمین گیر شدن تروریسم و برپایی دموكراسی در افغانستان و سپس در عراق است. اما پس از آنكه مردم و كنگره آمریكا متوجه شدند كه دلیل اصلی حمله به عراق یعنی وجود سلاح های كشتار جمعی در این كشور بهانه و فریبی بیش نبوده است و استقرار درازمدت نیروهای آمریكایی در عراق هم هزینه هایی سرسام آور دارد، رفته رفته حمایت خود از جورج بوش پسر را كم كردند.با تجزیه و تحلیل اقدامات روسای جمهور مختلف آمریكا این نتیجه حاصل می شود كه تنها فرانكلین روزولت و هری ترومن موفق به ایجاد تغییراتی اساسی و بزرگ در سیاست های جهانی شده اند. اگر چه كه بسیاری از روسای جمهور آمریكا در حوزه سیاست خارجی از آزادی عمل بیشتری نسبت به حوزه های بسته و ایستای سیاست داخلی برخوردار بوده اند اما نمی توان ادعا كرد كه آنها به غیر از روزولت و ترومن موفق به تغییر ساختار مؤثر و واقعی سیاست جهانی شده باشند. هر رئیس جمهوری در ایالات متحده برای ایجاد تغییرات در این حوزه باید از شرایط ویژه ای برخوردار باشد. او باید جهت و مسیر و سرعت رخدادهای آینده را حدس بزند تا بتواند استراتژی سیاسی كارآمدی را برای آن در نظر گرفته و بدین صورت افكار عمومی در داخل و خارج را با خود همراه سازد. علاوه بر آن، یك رئیس جمهور آمریكایی باید بتواند تركیب درست و مناسبی از قدرت نرم و قدرت سخت را برای اجرای سیاست هایش پیدا كند. هر رئیس جمهوری در ایالات متحده در بسیاری از موارد این قدرت و اختیار را دارد كه حرف اول و آخر را بزند اما دگردیسی و تغییر در سیاست جهانی امری است كه بدون پشتیبانی كنگره پیشاپیش محكوم به شكست است.
اما جالب آنكه در غالب موارد پیدایش بحران های بزرگ و تراژیك منجر به آزادی عمل روسای جمهور آمریكا شده است. ساقط شدن كشتی های آمریكایی توسط زیردریایی های آلمانی در سال۱۹۱۷، بمباران پرل هاربر توسط ژاپن در سال۱۹۴۱ و حمله القاعده به نیویورك در سال ۲۰۰۱ منجر به آن شد كه روسای جمهور وقت آمریكا از اجبارها و فشارهای معمول داخلی و خارجی و همین طور از موانع بوروكراتیك پیش رو، رهایی یافته و آزادی عمل پیداكنند. اما یك بحران جهانی تنها عامل پدیدآورنده این آزادی عمل نمی تواند باشد و شانس هم در این میان نقش دارد. علاوه برآن، این آزادی عمل واقعی به شخصیت و كیفیت رهبری هر رئیس جمهوری هم بستگی زیادی دارد.
پس به طور كلی یك رئیس جمهور آمریكایی برای ایجاد تغییرات عمده در سیاست جهانی به سه عامل نیاز دارد: در درجه اول باید از بینش سیاسی و قابلیت بالایی برای ارائه تصویری تاثیرگذار از آینده برخوردار باشد و این كار لزوما به معنای هنر سخنوری نیست. اساس یك بینش سیاسی موفق هم تشخیص و تحلیل دقیق موقعیت جهانی است و البته در این میان واقع گرایی و آمادگی برای ریسك پذیری نیز وزنه های تعادل به حساب می آیند، همچنان كه دارا بودن تصورات ایده آل و همزمان با آن در نظر گرفتن امكانات واقعی و موجود. فرانكلین روزولت توانست این ویژگی ها را كسب كند اما كسی مثل ویلسون قادر به این كار نبود. شرط و یا عامل دوم دارا بودن نوعی بینش و بصیرت درونی است یعنی تلفیقی از خودشناسی و نظم می تواند به خودی خود نوعی جاذبه برای یك رئیس جمهور موفق به ارمغان آورد. و عامل سوم اینكه یك سیاستمدار رئیس جمهور باید از استعداد ایجاد ارتباط برخوردار بوده تا بتواند افكار عمومی در داخل و در خارج را با خود همراه كند و البته این هم به معنای رفتار نرم و لطیف نیست. یك رئیس جمهور آمریكایی اگر می خواهد مسیر و جهت نوینی را به سیاست جهانی بدهد باید از به اصطلاح ویژگی های سخت و انعطاف ناپذیری برخوردار باشد كه این خود نیازمند سه شرط دیگر است: اول اینكه باید توانایی سازماندهی داشته و از مشاورانی برخوردار باشد كه هر لحظه او را در جریان اطلاعات دقیق و به روز قرار دهند تا بتواند تصمیم هایی مناسب اتخاذ كند. فقدان چنین جریان اطلاع رسانی به سرعت یك رئیس جمهور را تبدیل به یكی از قیصرهای داستان ها می كند كه همواره تنها چیزی كه می شنوند، تعریف و تمجید از لباس و ظاهر آنها است. و صد البته یك شخصیت سازنده و سیاسی از یك استعداد درخشان سیاسی نیز باید برخوردار باشد یعنی باید بتواند ابزار و راه های عملی كردن اندیشه هایش را پیدا كند.
سومین ویژگی مهم یك استاد بزرگ سیاست خارجی برخورداری از به اصطلاح «قدرت بسترسازی» است یعنی همان چیزی كه معمولا از مدیران اقتصادی انتظار می رود. این ویژگی در واقع شناخت فرآیندها و گردآوری ابزار و اهدافی است كه شخص می تواند به كمك آن بر جریان وقایع تاثیر بگذارد به جای آنكه وقایع بر وی تاثیر بگذارند. ازنظر «بیسمارك» وظیفه یك دولتمرد این است كه در جریان تاریخ گام بردارد و در این گام برداشتن ها به آنچه می خواهد برسد. «رونالد ریگان» همیشه به دلیل كمبود توانایی های ذهنی و روحی مورد انتقاد بود اما بی تردید وی از آن «قدرت بسترسازی» بهره زیادی داشت.
این ویژگی ها برای رهبری سیاست جهانی در عرصه سیاست های فعلی نیز به كار می آیند. در اینجا لازم است دست به مقایسه جالبی میان سه رئیس جمهور آمریكا یعنی جورج دبلیوبوش ، ویلسون و روزولت بزنیم. هر سه آنها در آغاز كار همه توجه خود را به سیاست داخلی معطوف كردند، هر سه با یك بحران در سیاست جهانی روبه رو شدند و هر سه در جهت دگردیسی سیاست جهانی تلاش كرده و آن قدرت سخت را در جنگ به كار گرفته و وانمود كردند كه از یك دموكراتیزاسیون جهانی پشتیبانی می كنند. اما همه اینها شرط لازم وكافی نیست و ویژگی های فردی هم مهم است. آن توانایی و قدرت بسترسازی در وجود روزولت بسیار بیشتر از دو رئیس جمهور دیگر بود. فرانكلین روزولت زمانی به فكر آمادگی و تسلیح در مقابل تهدیدات هیتلر افتاد كه هنوز بندر پرل هاربر آماج بمب های ژاپن نشده بود و بدین ترتیب مردم آمریكا پیش از این واقعه آماده جنگ شده بودند. اما بوش پسر تا قبل از رخداد یازده سپتامبر توجهی به تهدیدهای به گفته خودش تروریسم بین المللی نشان نمی داد. ویلسون نیز از ارائه تصویری روشن از منافع آمریكا در سال های جنگ جهانی اول عاجز بود و فقدان این ویژگی یعنی ضعف در طرح و انعقاد قراردادها و پیمان های بین المللی منجر به آن شد كه نتواند در واپسین سال های ریاست جمهوری اش به اهداف خود دست پیدا كند.
بوش پسر در مقایسه با روزولت، آدمی به شدت ناشكیباتر نشان می دهد. «هیو هكلو» یكی از اندیشمندان علوم سیاسی در آمریكا در خلال اولین دوران ریاست جمهوری بوش، به گفته خودش ویژگی های مثبت این رئیس جمهور آمریكا را در جزوه ای گردآوری كرده و آورده است: «برای بوش روشن است كه باید با برداشت های درست ، مردم را نسبت به نقطه نظرهایش به باور برساند، اما باید به صورتی مردم را سر شوق آورد كه موجب گسترش مطالبات آنها نشود. پارادوكس اصلی در این است كه زمانی یك معلم می تواند موفق شود كه خود نیز شور یادگیری داشته باشد.» اما ویژگی ها و فقدان توانایی در سازماندهی این شور یادگیری در بوش را تقریبا غیرممكن ساخته است. بی گمان این انتظار می رفت كه بوش در دومین دوره ریاست جمهوری اش در جهت تغییر گفتمان در مورد عراق تلاش كرده و به واقعیت های نامطلوب آن اعتراف كند. اما به اعتراف یكی از مشاوران رئیس جمهور آمریكا در نشریه نیویورك تایمز قانع كردن بوش برای اعتراف به خطاهایش مشت به سندان كوبیدن است زیرا «اصولا روش او این نیست.»
شباهت های میان بوش پسر با ویلسون تا حد زیادی پیدا و آشكار است. بوش به مانند ویلسون مذهبی و بسیار تظاهر به اخلاق گرایی می كند. هر دو آنها در اولین دور ریاست جمهوری شان از رای اكثریت برخوردار نبودند. بوش دنیا را سیاه وسفید می بیند و رنگ میانه ای برای آن متصور نیست و این مسئله دقیقا در مورد ویلسون هم صدق می كرد. بوش نیز دیدی ظاهرا كلان نگر به سیاست جهانی دارد و در همان حال گسترش به اصطلاح دموكراسی و آزادی را در رٲس كارهای خود قرارداده است. حرف های بوش هم شباهت عجیبی به حرف های ویلسون دارد و البته نمی توان انكار كرد كه ویلسون در سخنوری به مراتب از بوش استعداد بیشتری داشت. ذهنیت و نگرش بوش خالی از آن توازن میان تصورات ایده آل و واقعیت های موجود آمریكا است و ویلسون هم بارها مرتكب اشتباه در محاسباتش می شد. بوش نیز به مانند ویلسون به راحتی از كنار جریان اطلاعات در دولتش می گذرد و اهمیتی به آن نمی دهد. بوش به مانند ویلسون چندان رغبتی به دریافت اطلاعات جدید نشان نمی دهد و برمبنای آن تصمیم نمی گیرد. «كالین پاول» وزیر خارجه سابق آمریكا در مورد بوش می گفت:«من همیشه پیشاپیش می دانم كه او چه كاری می خواهد بكند و به چه حرفی می خواهد گوش كند.» سرهنگ «لارونس ویلكرسون» یكی از همكاران سابق پاول نیز می گوید: «بوش اصلا در جریان جزئیات طرح حمله به عراق نبود و هیچ طرحی برای دوران پس از جنگ نداشت و همین مسئله باعث سوء استفاده زیردستان وی شد.»
به گفته منابع پیش گفته، بوش هرگز در جریان اطلاعات محرمانه و جامعی كه در مورد جنگ عراق وجود داشت، قرار نمی گرفت و هرگز سعی نمی كرد از این اطلاعات استفاده عاقلانه بكند، او هرگز حاضر به شنیدن به اصطلاح عقاید شماره ۲ و ۳ نبود. او همواره از وقایع نامطلوب به راحتی می گذشت چون علاقه ای به آن نداشت. ارائه همان اطلاعات غلط بود كه بوش پسر را روز به روز برای از بین بردن سلاح های كشتار جمعی عراق مصمم تر می كرد و منجر به آن تصمیم گیری اشتباه شد. به هر صورت حمله و اشغال عراق نتایج مطلوبی برای بوش داشت اما با این حال هم وی و هم چنی وضعیت را دشوارتر از پیش كردند. یكی از مقامات سیا به نام«ریچارد كر» در سال۲۰۰۴ فاش كرد كه كاخ سفید آشكارا نسبت به موضع گیری های سیا در مورد جنگ با عراق قبل ازآغاز جنگ بی توجهی نشان می داده است. به گفته كر در آن گزارش ها سیا نسبت به موانع سیاسی و فرهنگی عراق در مقابل ثبات این كشور در دوران پس از جنگ هشدار داده بود. البته بوش شانس آورده كه تفاوت هایی هم با ویلسون دارد. او همواره می خواهد وانمود كند كه از هوشی سرشار و اعتماد به نفس برخوردار است، یعنی همان ویژگی هایی كه ویلسون از آنها محروم بود. او هرگز روی لفاظی ها و سخنوری هایش حساب نمی كند و در مقایسه با ویلسون اتو كشیده و متكبر ، مهربان تر و آرام تر به نظر می آید. اما اینكه آیا چنین تفاوت هایی می تواند پیروزی بوش را برای آن چیزی كه ویلسون در آن شكست خورد، تضمین كند، هنوز معلوم نیست. با این حال بعید به نظر می آید كه سعی و تلاش رئیس جمهور آمریكا برای ایجاد دگردیسی های بزرگ در سیاست جهانی نتیجه ای داشته باشد. اینكه در آینده چه قضاوتی در مورد بوش پسر انجام گیرد بستگی زیادی به نتیجه آن جنگ پیشگیرانه وی برعلیه عراق دارد. در حال حاضر كه این جنگ هیچ برنده ای نداشته است اما آیندگان در مورد خسارات ناشی از این جنگ و دوران بوش پسر حرف های زیادی خواهند داشت.
جوزف اس. نای جونیور
ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی
منبع: مركور
منبع : روزنامه شرق