پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا

بعثت رسول خدا(ص)


بعثت رسول خدا(ص)
در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افقهای دور دوخته بود و با خود می اندیشید. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنكای بیرنگ غروب ، می شست .
محمد نمی دانست چرا به فكر كودكی خویش افتاده است . پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایی به یاد داشت كه از شش سالگی فراتر نمی رفت . بیشتر حلیمه ، دایه خود را به یاد می آورد و نیز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربان ترین دایه خویش ، صحرا را، پیش از هر كس در خاطر داشت : روزهای تنهایی ؛ روزهای چوپانی ، با دستهایی كه هنوز بوی كودكی می داد؛ روزهایی كه اندیشه های طولانی در آفرینش آسمان و صحرای گسترده و كوههای برافراشته و شنهای روان و خارهای مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آنها یگانه دستاورد تنهایی او بود. آن روزها گاه دل كوچكش بهانه مادر می گرفت . از مادر، شبحی به یاد می آورد كه سخت محتشم بود و بسیار زیبا، در لباسی كه وقار او را همان قدر آشكار می كرد كه تن او را می پوشید. تا به خاطر می آورد، چهره مادر را در هاله ای از غم می دید. بعدها دانست كه مادر، شوی خود را زود از دست داده بود، به همان زودی كه او خود مادر را.
روزهای حمایت جد پدری نیز زیاد نپایید.
از شیرین ترین دوران كودكی آنچه به یاد او می آمد آن نخستین سفر او با عموی بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دیدنی و در یاد ماندنی با قدیس نجران . به خاطر می آورد كه احترامی كه آن پیر مرد بدو می گزارد كمتر از آن نبود كه مادر با جد پدری به او می گذاردند.
نیز نوجوانی خود را به خاطر می آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو بین مكه و شام گذشت . پاكی و بی نیازی و استغنای طبع و صداقت و امانت او در كار چنان بود كه همگنان ، او را به نزاهت و امانت می ستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امین می خواندند. و این همه سبب علاقه خدیجه به او شد، كه خود جانی پاك داشت و با واگذاری تجارت خویش به او، از سالها پیشتر به نیكی و پاكی و درستی و عصمت و حیا و وفا و مردانگی و هوشمندی او پی برده بود. خدیجه ، در بیست و پنج سالگی محمد، با او ازدواج كرد. در حالی كه خود حدود چهل سال داشت .
محمد همچنان كه بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق می نگریست و خاطرات كودكی و نوجوانی و جوانی خویش را مرور می كرد. به خاطر می آورد كه همیشه از وضع اجتماعی مكه و بت پرستی مردم و مفاسد اخلاقی و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ایمان او سازگار نمی آمد رنج می برده است . او همواره از خود پرسیده بود: آیا راهی نیست ؟ با تجربه هایی كه از سفر شام داشت دریافته بود كه به هر كجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهی برای نجات جهان بجوید. با خود می گفت : تنها خداست كه راهنماست .
محمد به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنجمایه ها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسیاری را در بیرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت می گذرانید.
شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود كه ناگاه صدایی گیرا و گرم در غار پیچید:
بخوان !
محمد، در هراسی و هم آلود به اطراف نگریست .
صدا دوباره گفت :
بخوان !
این بار محمد با بیم و تردید گفت :
من خواندن نمی دانم .
صدا پاسخ داد:
بخوان به نام پروردگارت كه بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید. بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است ، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را كه نمی دانست بیاموخت ...
و او هر چه را كه فرشته وحی فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامی كه از غار پایین می آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت ، به جذبه الوهی عشق برخود می لرزید. از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه كه از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت :
مرا بپوشان ، احساس خستگی و سرما می كنم !
و چون خدیجه علت را جویا شد، گفت :
آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبری خدا برگزیده شدم !
خدیجه كه از شادمانی سر از پا نمی شناخت ، در حالی كه روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می پوشانید گفت :
من از مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم ، می دانستم كه تو با دیگران بسیار فرق داری ، اینك در پیشگاه خدا شهادت می دهم كه تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می آورم .
پیامبر دست همسرش را كه برای بیعت با او پیش آورده بود به مهربانی فشرد و گلخند زیبایی كه بر چهره همسر زد، امضای ابدیت و شگون ایمان او شد و این نخستین ایمان بود.
پس از آن ، علی كه در خانه محمد بود با پیامبر بیعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ نرسیده بود دست پیش آورد و همچون خدیجه ، با پسر عموی خود كه اینك پیامبر خدا شده بود به پیامبری بیعت كرد.
سه سال تمام از این امر گذشت و جز خدیجه و علی و یكی دو تن از نزدیكان و خاصان آنان از جمله زید بن حارثه ، كسی دیگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پیامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پیامبر اقتدا می كردند و آنگاه پیامبر برای آنان قرآن می خواند و یا از آدابی كه روح القدس ‍ بدو آموخته بود سخن می گفت . تا آنكه فرمان (( و انذر عشیرتك الاقربین )) (اقوام نزدیك را آگاه كن ) از سوی خدا رسید.
پیامبر همه اقوام نزدیك را به طعامی دعوت كرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثنای خداوند، به آنان فرمود:
كاروانسالار به كاروانیان دروغ نمی گوید. سوگند به خدایی كه جز او خدایی نیست ، من پیامبر خدایم ، به ویژه برای شما و نیز برای همگان ، سوگند به خدا همان گونه كه به خواب می روید روزی نیز خواهید مرد و همان گونه كه از خواب بر می خیزید روزی نیز در رستخیز برانگیخته خواهید شد و به حساب آنچه انجام داده اید خواهند رسید و برای كار نیكتان ، نیكی و به كیفر كارهای بد، بدی خواهید دید و پایان كار شما یا بهشت جاوید و یا دوزخ ابدی خواهد بود.
ابوطالب ، نخستین كس بود از ایشان كه گفت :
پند تو را به جان پذیراییم و رسالت تو را تصدیق می كنیم و به تو ایمان می آوریم . به خدا تا من زنده ام از یاری تو دست بر نخواهم داشت .
اما عموی دیگر پیامبر، ابولهب ، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت :
این رسوایی بزرگی است ! ای قریش ، از آن پیش كه او بر شما چیره شود بر او غلبه كنید.
در پاسخ ، ابوطالب خروشید كه :
سوگند به خداوند، تا زنده ایم از او پشتیبانی و دفاع خواهیم كرد.
با این گفتار صریح و رسمی ابوطالب كه رئیس دارالندوه و در واقع شیخ ‌الطائفه قریش بود، دیگران چیزی نتوانستند بگویند.
پیامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت :
پروردگارم به من فرمان داده است كه شما را به سوی او بخوانم ، اكنون هر كس از شما كه حاضر باشد مرا یاری كند برادر و وصی و خلیفه من در بین شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت علی (ع ) كه جوانی نو بالغ بود برخاست و گفت :
ای رسول خدا، من تا آخرین دمی كه از سینه بر می آورم به یاری تو حاضرم .
دوبار، پیامبر او را نشانید. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت :
این (جوان ) برادر و وصی و جانشین من است ، از او اطاعت كنید.
قریش به سخره خندیدند و به ابوطالب گفتند:
اینك از پسرت فرمان ببر كه او را بر تو امیر گردانید!
آنگاه با قلبهایی پر از كینه و خشم ، از خانه محمد بیرون رفتند و محمد با خدیجه و علی و ابوطالب در خانه ماند.
اندكی بعد، فرمان اعلام عمومی و اظهار علنی دعوت از سوی خدا رسید و پیامبر همه را پای تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
ای مردم ، اگر شما را خبر كنم كه سوارانی خیال تاختن بر شما دارند، آیا گفته مرا باور می دارید؟
همه گفتند:
آری ، ما تاكنون هیچ دروغی از تو نشنیده ایم .
آنگاه پیامبر یكایك قبایل مكه را به نام خواند و گفت :
از شما می خواهم كه دست از كیش بت پرستی بكشید و همه بگویید: لا اله الا الله .
ابولهب كه از سران شرك بود با درشتخویی گفت :
وای بر تو، ما را برای همین گرد آوردی ؟
پیامبر، در پاسخ او هیچ نگفت . در این جمع از قریش و دیگران ، تنها جعفر پسر دیگر ابوطالب و عبیدهٔ بن حارث و چند تن دیگر به پیامبر ایمان آوردند.
مشركان سخت می كوشیدند تا این خورشید نو دمیده و این نور الهی را خاموش كنند، اما نمی توانستند. ناگزیر به آزار و شكنجه و تحقیر كسانی پرداختند كه به اسلام ایمان می آوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پیامبر و علی و جعفر و ایذای علنی آنان خودداری می كردند.
دیگران ، از آزارهای سخت مشركان در امان نماندند، به ویژه عمار یاسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهیب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشی و عامر بن فهیره و چند تن دیگر كه نامهای درخشانشان بر تارك تاریخ مقاومت و ایمان می درخشد و خون های ناحق ریخته آنان ، آیینه گلگون رادی و پایداری و طنین خدا خواهی ایشان ، زیر شكنجه های استخوانسوز كوردلان مشرك ، آهنگ بیداری قرون است .
● ایمان حمزه
حمزه ، عموی پیامبر، مردی نیرومند و بلند بالا بود، چون راه می رفت ، به صخره ای می مانست كه جا به جا شود، با گامهایی استوار و صولتی كه رفتار شیر را به خاطر می آورد. او بر اسبی غول پیكر می نشست و كمانی سخت بر كتف می انداخت و تركشی پرتیر بر پس پشت می نهاد و هر روز، برای شكار، به بیابانها و كوهساران اطراف مكه می رفت . گاه فرزندش یعلی را نیز با خود می برد.
غروب چون بر می گشت ، نخست خانه خدا را طواف می كرد. آنگاه در پیش ‍ دارالندوه (شورای قریش ) می ایستاد و آنچه از حماسه های تكاوری و شكار آن روز در خاطر داشت ، برای مردم می گفت . مردم نیز به سخنانش گوش ‍ می دادند، چرا كه جهان پهلوان عرب بود و به ویژه قریش ، او را چشم و چراغ خود می دانست .
مكه زیر چكمه فساد له شده بود: زر و زور یك دسته و فقر و فاقه دسته ای دیگر، چهره شهر را به لك و پیسی مشؤ وم دچار كرده بود كه قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان ، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبی دست در آغوش هم داشت و از این وصلت نامیمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبی و برده داری و قمار و مستی و می پرستی زاده بود و جای نفس كشیدن وجدان و آگاهی و حقپرستی را در شهر، تنگ كرده بود.مستمندانی كه برای گذران زندگی ، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از عهده بر نمی آمدند، زنان و دختران خود را به رباخواران می سپردند و آنان ، آن بیچارگان را به خانه هایی می بردند كه بر پیشانی پلید آن خانه ها، پرچمی در اهتزاز بود و كامجویان را به آنجا رهنمون می شد.
از كنار این لجنزار عفن و از فراسوی این مرداب بود كه ((محمد امین )) پیام آزادی انسانها را سر داد و پیداست كه زراندوزان ، رباخواران ، قماربازان و در یك كلمه : بت پرستان و مشركان ، این پیام را نمی شنیدند و نمی توانستند بشنوند و به آزار پیامگزار و پیروان او پرداختند.
آن روز، پیامبر بر فراز تپه صفا پیام توحیدی خود را آشكارا فریاد می كرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بیدار دل به گفتار او گوش فرا می دادند. ابوجهل كه از پلیدترین و كینه توزترین آزارگران قریش بود پیامبر را به دشنامهای سخت گرفت .
محمد خاموش ماند و پاسخی نفرمود.
ابوجهل كه سكوت پیامبر او را گستاخ ‌تر كرده بود، همچنان ناسزا می گفت و دشنام می بارید.
پیامبر، باز خاموش ماند.
سپس ابوجهل سوار بر مركب غرور و حمق با نخوتی جاهلانه به محل شورای قریش رفت و آنجا بر سكویی نشست . او هنوز از باد آن غرور بر آماسیده بود و همه خویشانش نیز با او بودند.
در آن میان ، جان پهلوان حمزه ، مانند هر روز از شكار می آمد، با قامتی استوار بر اسب نشسته بود و راست به سوی خانه خدا می شتافت تا چون همیشه ، نخست طواف را به جای آورد و سپس به سوی مردم رود و از كارهای آن روز خود برای آنان بگوید. اما در همین هنگام ، مردی خشمگین و شتابزده ، نفس زنان خود را به او رسانید. برده ای بود و در كنار تل صفا خانه داشت . دشنامهای ركیك ابوجهل را به پیامبر شنیده بود و آمده بود تا حمزه را خبر كند.
ای حمزه ، ابوجهل ، پسر برادر تو را به باد دشنام گرفت . برادرزاده ات خاموش ماند. من خود، همه آن دشنامها را شنیدم . ابوجهل از سكوت فرزند برادرت شرم نكرد و همچنان به هتك حرمت او ادامه داد و هم اكنون در محل شورای قریش ...
حمزه ، دیگر چیزی نمی شنید. از اسب فرود آمد و به سوی دارالندوه خیز برداشت . حمیت و رادی و جوانمردی در او آتشی برافروخته بود و همچنین شیر گرسنه ای كه شكار دیده باشد با صولتی ترسناك پیش ‍ می رفت .
ابوجهل ، همچنان پر باد غرور چون بشكه زباله ، بر سكوی شورا نشسته بود كه ناگاه چنگ آهنین حمزه از گریبانش گرفت و او را بر پای نگه داشت . حمزه همچنان كه شراره های نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل می بارید، خروشید كه :
ابوجهل ، همه دشنامهایی را كه به پسر برادرم داده ای به من گفته اند، اینك دوباره بگو تا سزای خود را ببینی !
خاستگاه دشنام ، از ژرفای ضعف و كمبودی درونی است كه دشنامگزار از آن رنج می برد. ابوجهل ، از بسیاری ترس ، نمی توانست لب به گفتار باز كند و دست و پا شكسته می گفت:
یا ابویعلی ، من ، من ...
حمزه ، كمان را از كتف به درآورد و با كمانه آن چندان بر سر و روی ابوجهل كوفت كه خون جاری شد.
در این گیرودار، بنی مخزوم خاندان ابوجهل می خواستند كاری بكنند. اما ابوجهل ، با حركت دست و چشم ، اشاره كرد كه از جای برنخیزند، زیرا می دانست هیچ كس حریف جهان پهلوان نیست .
مردم جع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.
حمزه همچنان كه می خروشید، رو به مردم كرد و فریاد برآورد:
من اعلام می كنم كه از هم اكنون مسلمانم . پس هر كس با برادرزاده من بستیزد یا مسلمانی را آزار دهد، باید با من دست و پنجه نرم كند...
و چنین شد كه حمیت و رادی كه در كنار جاری اسلام و دوشادوش آن ، در ساحل ، راه خود می سپرد به رود زد و زلال پاك به جاری خروشناك پیوست .
● هجرت مسلمانان به حبشه
پناه بردن مداوم بردگان و مستضعفان و پاكدلان به آغوش آزادی بخش ‍ اسلام ، مشركان را در آزار مسلمانان چندان جری كرد كه دیگر تحمل صدمات و لطمات و ایذای آنان ، برای مسلمانان بسیار مشكل می نمود. پس ‍ پیامبر دستور داد كه مسلمانان به حبشه هجرت كنند.
در ماه رجب سال پنجم بعثت نخست پانزده تن از كسانی كه بیشتر مورد آزار قرار می گرفتند (چهار زن و یازده مرد) و سپس شصت و چند نفر دیگر به سركردگی جعفر بن ابی طالب به حبشه هجرت كردند.
هنگامه هجرت یاران پیامبر پنهان نماند و قریش عمرو بن العاص و همسرش و نیز عمارهٔ بن ولید را كه جوانی بسیار خوش قامت و زیباروی بود با هدایایی به نزد نجاشی شاه حبشه فرستاد تا شاه را وادارند كه مهاجران را از كشور خویش بیرون براند.
اما دم سرد آنان در برابر بیان گرم و گیرای جعفر در دل نجاشی نگرفت و به ویژه قرائت آیات زیبای سوره مریم در مورد این بانوی بزرگ و فرزندش ‍ عیسی علیه السلام ، نجاشی را كه مسیحی بود چنان تحت تاءثیر قرار داد كه سوگند خورد از میهمانان ارجمند خود، تا هر گاه كه در كشورش بمانند، حمایت كند. نمایندگان قریش ، دست از پا درازتر، بازگشتند.
قریشیان ، كار محمد را جدی تر گرفتند. و چون به ملاحظه ابوطالب و حمزه و حمایت صریح آنان نمی توانستند به محمد مستقیما آزار برسانند، میان خود معاهده ای بستند و بر اساس آن توافق كردند كه محمد و یاران او را در تنگنای اقتصادی بگذارند. پس ، پیمان نامه نوشتند كه از سوی سران قبایل قریش امضا و در كعبه آویخته شد.
پیامبر و یاران او و عموی بزرگوارش ابوطالب و همسرش خدیجه ، به شعب ابی طالب كوچ كردند و در آنجا سه سال در سخت ترین شرایط به سر بردند. آنان در این مدت ، بیشتر، از محل داراییهای خدیجه گذران می كردند. گاهی نیز اقوام نزدیكشان ، به رغم پیمان نامه و از سر كشش خون و خانواده ، پنهانی آذوقه به آنجا می فرستادند.
پایمردی سرسختانه پیامبر و یاران او در آن مدت ، عرصه را بر قریش تنگ كرد بیشتر آنان كه دختری ، پسری ، نواده ای و یا اقوامی نزدیك در شعب داشتند، در پی بهانه بودند تا آنان را از شعب خارج كنند.
پیامبر خدا به عموی بزرگوار خود یادآور شد كه :
این مشركان ، خود خسته شده اند، اما همه از ترس پیمان نامه ای كه امضا كرده اند تن به فسخ آن نمی دهند. شما خود بروید و به آنان بگویید كه موریانه پیمان نامه و امضاها را خورده و از بین برده و تنها نام خدا بر پیشانی آن باقی مانده است ، دیگر پیمان نامه ای در میان نیست تا آنان به آن پای بند بمانند!
ابوطالب به قریش گفت :
ای شما كه برادرزاده مرا بر حق نمی دانید، اینك او می گوید كه موریانه ها پیمان نامه را از بین برده اند و تنها نام خدا بر آن مانده است . بروید و ببینید: اگر همین گونه بود كه او می گوید، به دین او روی آورید و بگذارید مسلمانان از شعب به شهر باز گردند؛ و اگر درست نگفته باشد، به خدا سوگند من نیز با شما همدست می شوم و حمایت خود را از او باز پس می گیرم .
مشركان ، به سوی خانه كعبه دویدند.
شگفتا! از پیمان نامه جز عبارت كوتاهی كه نام خدا را بدان می خواندند، باقی نمانده بود!
به این ترتیب عده زیادی ایمان آوردند، اما كوردلان و مستكبران گفتند:
این نیز جادویی دیگر است كه محمد این ساحر چیره دست ترتیب داده است !
باری مسلمانان از تنگنای شعب رهایی یافتند.
● در گذشت ابوطالب
سال نهم بعثت ، هنوز مسلمانان از رنج شعب نیاسوده بودند كه ابوطالب بیمار شد. او سرانجام یك روز روی در نقاب خاك كشید و پیامبر را در انبوه مشكلات گذارد.
روزی كه جنازه مطهر او را به قبرستان می بردند، پیامبر پیشاپیش جنازه ، آرام آرام می گریست و می فرمود:
ای عموی ارجمند من ، تو چه قدر به خویشاوند خویش وفادار بودی ! چه اندازه به خاطر خدا دین او را یاری كردی ! خدا گواه است كه سوگ تو جهان را بر من تیره كرده است ، خدای تو را رحمت كناد و بهشت خویش را بر تو ارزانی دارد.
● رحلت خدیجه ، بانوی نخستین اسلام
هنوز یك هفته از رحلت ابوطالب نگذشته بود كه سختیهای توانفرسا و طاقتسوز در شعب ، آثار خود را بر خدیجه نشان داد و بانوی اول اسلام حضرت خدیجه به بستر احتضار افتاد.
مرگ خدیجه برای پیامبر كه بدو عشق می ورزید، مرگ آفتاب بود.
پیامبر، در تمام لحظه های تلخ احتضار، از كنار خدیجه جدا نشد. چشم در چشمهای بی فروغ او دوخت و او را دلداری داد. سرانجام ، مرغ روح پاكش ، در میان بازوان محمد، به آشیان الهی پرید.
محمد نه تنها آن روز، كه تا آخر عمر، هر گاه به یاد خدیجه می افتاد، می گریست .
آن روز، دخترانش را آرام كرد و خود جسد مطهر همسرش را در بقیع در خاك نهاد و با غمی گرانبار، به خانه باز گشت .
در خانه ، نگاهش به هر گوشه افتاد، یاد و خاطره چندین ساله او را زنده یافت . دست آس ، دیگچه ، یك دو لباس بازمانده ، بستر خالی او، همه و همه از شكوه معنوی زنی حكایت می كردند كه روزگاری دراز، همه شكوه و جلال دنیایی و ثروت خویش را پای آرمان محمد ریخت و مهر و عشق پاك و پرشورش را هم به دل گرفت و ایمان بشكوه خود را هم به دین او سپرد و در راه آن ، استواریها كرد و سختیها كشید و شماتتها شنید و آزارها دید؛ اما خم به ابرو نیاورد...
پس از وفات ابوطالب و خدیجه ، روزگار بر پیامبر سخت تر شد.
قریش كه به احترام ابوطالب ملاحظاتی می كردند، یكباره پرده حرمت دریدند و از هیچ آزاری در مورد شخص پیامبر و دیگر مسلمانان ، خود داری نكردند.
آن روز كه پیامبر، اندكی شتابان ، با سر و روی آلوده به خاكستری كه از بام بر سر او ریخته بودند به خانه آمد، یكی از دختران او كه هنوز داغ مرگ مادر سینه او را می سوزاند، از دیدن پدر در آن وضع ، بی اختیار بلند گریست .
پیامبر، در حالی كه خاك و خاشاك را از سر و موی عنبرین خود می سترد، لبخندزنان ، دخترش را در آغوش گرفت و فرمود:
دخترم ! مگذار غم بر دل پاك تو چیره شود، خداوند پشتیبان ماست ! اینان پس از مرگ عمویم خیره سر شده اند، اما خداوند حی سبحان با ماست ، اندوهگین مباش ، ما به راه خود ایمان داریم ، خداوند از یاوری ما دریغ نخواهد كرد.
داستان پیامبران (جلد دوم) محمد (ص) ، علی موسوی گرمارودی
منبع : پایگاه اطلاع رسانی مهدویت
منبع : سایت پیامبر اعظم