پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

به یاد سردار شهید مهدی زین الدین


به یاد سردار شهید مهدی زین الدین
نام بلند مهدی زین الدین در سال ۱۳۳۸ در انبوه زمینیان درخشید و هستی آسمانی اش در خاك تجلی یافت. با ورود به مدرسه و آغاز زندگی تازه، مهدی اوقات فراغتش را در كتاب فروشی پدر می گذراند. مهدی در دوران تحصیلات متوسطه اش به لحاظ زمینه هایی كه داشت با مسایل مذهبی و سیاسی آشنا شد.
در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی به دلیل نپذیرفتن شركت اجباری در حزب رستاخیز از مدرسه اخراج شده بود، با تغییر رشته و علیرغم تنگنا و فشار سیاسی تحصیل را ادامه داد و رتبه چهارم را در میان پذیرفته شدگان دانشگاه شیراز به دست آورد اما با تبعید پدر به سقز از ادامه تحصیل منصرف شد و به شكل جدی تری فعالیت مبارزاتی را پی گرفت. پدر پس از زمانی كوتاه به اقلید فارس تبعید شد و دور از خانواده مدتی را در آن جا گذراند. با شروع مبارزات مردمی در سال ۵۶ پدر مخفیانه به قم رفت و خانواده را نیز منتقل كرد.
از آن پس مهدی به همراه پدر و جمعی دیگر در ساماندهی اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران قم فعالیت های خود را ادامه داد. این مسوولیت مقارن با توطئه های پیچیده و پی درپی ضد انقلاب بود كه او با توانایی، خلاقیت و مدیریت بالایی كه داشت به بهترین شكل ممكن آن ها را از سرگذراند و این مرحله بحرانی فعالیت سیاسی را طی كرد.
هنوز نخستین شعله های جنگ تحمیلی بر افروخته نشده بود كه آقا مهدی با طی دوره آموزش كوتاه مدت نظامی همراه با یك گروه صد نفره عازم جبهه های نبرد شد و نخستین تجربه رویارویی مستقیم با دشمن را پشت سرگذاشت. او در طول دوران حضورش مسوولیت شناسایی یگان های رزمی، مسوولیت اطلاعات و عملیات قرارگاه نصر، فرماندهی تیپ علی بن ابیطالب(ع)، فرماندهی لشكر خط شكن علی بن ابیطالب(ع) و فرماندهی لشكر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) را برعهده گرفت.
سردار سرلشكر مهدی زین الدین در سال ۱۳۶۳ در حالی كه به همراه برادرش مجید(مسوول اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشگر علی بن ابیطالب) برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت در حال حركت بود، با ضد انقلاب منطقه درگیر و پس از سال های طولانی انتظار، كلید باغ بهشت را یافت و مشتاقانه به سرزمین های ملكوتی آسمان هفتم بال گشود. یادش گرامی و راهش پررهرو باد.
خاطراتی از این سردار عاشورایی در سایت تبیان نقل شده كه بسیار جالب و خواندنی است. با هم مرور می كنیم.
● می خواهم گمنام باشم
سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر قرار بود لشكر علی بن ابیطالب(ع)و لشكر ۲۵ كربلا در منطقه عمومی سردشت عملیاتی داشته باشند. جلساتی تشكیل شد. هماهنگی های لازم به عمل آمد. اهداف این عملیات تصرف شهر ماووت عراق و خارج كردن چند ارتفاع از دست ضد انقلاب بود.
شهید زین الدین برای شركت در جلسه ای كه در قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) تشكیل می شد حركت كرد به سمت ارومیه. ظاهرا جلسه ای بود كه تصمیم نهایی در آن گرفته می شد. درپایان جلسه قبل ازآنكه ایشان به طرف سردشت حركت كنند آقا مجید زین الدین هم برای انجام كاری به قم رفته بود.
آقا مهدی كه آماده حركت شد برادرعباسعلی یزدی(راننده آقا مهدی)و بعضی دیگر اصرار كردند كه دوست داریم با ماشین شما بیاییم.
آقا مهدی قبول نكرد به برخی ازاینها گفت:«اگر ما شهید شدیم من جواب مجید را می توانم به پدرم بدهم ولی جواب شما را نمی توانم. »حركت كردند و از بانه رد شدند به بیست كیلومتری سردشت رسیدند«تپه ساوین» محلی كه نیروهای نظامی ما در آنجا برای تامین جاده پایگاه داشتند. متاسفانه قبل از ساعت مقرر این نیروها پایگاهشان را رها كرده بودند. ماشین كه رسید ابتدا یك آرپی جی به سویش شلیك می كنند بعد ماشین را زیر رگبار گلوله می گیرند و هردو به شهادت می رسند.
آقا مجید زین الدین در همان فرصت اندك ماموریتش به قم كه داشت هرچه عكس توی منزل خودشان و بستگان داشت همه را برداشته و پاره پاره كرده بود. و وقتی سوال می كنند كه چرا اینها را پاره می كنی، جواب می دهد: «تا پس از شهادتم عكسی از من نداشته باشید وبزرگ كنید. می خواهم گمنام باشم.»
تو خاك پای بسیجیانی. . . .
شهید زین الدین در میان بسیجی ها از محبوبیت عجیبی برخوردار بود بچه ها وقتی او را در كنار خود می دیدند انگار از خوشحالی می خواستند بال درآورند گاه با شور و هلهله دنبالش می دویدند، دست بلند می كردند و شعار می دادند: فرمانده آزاده آماده ایم آماده...
دوستی می گفت: یك بار پس از چنین قضایایی كه آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه های بسیجی خلاص كند با چشمانی اشك آلود نشسته بود به تادیب نفس. . . با تشر به خود می گفت: مهدی خیال نكنی كسی شده ای كه اینها اینقدر بهت اهمیت می دهند تو هیچ نیستی. تو خاك پای
بسیجیانی.... .
همینطور می گفت و آرام آرام می گریست. . . . .
● ما اهل كوفه نیستیم
بعد از عملیات محرم قرار شد لشكر علی بن ابیطالب خط را تحویل یكی از تیپها دهد.
شهید زین الدین به من گفت: می خواهم بچه های مهندسی را بفرستید برای خاكریز زدن برای تیپ بعدی كه جوان هستند و كم تجربه و نمی خواهم در این اولین ماموریتشان سرخورده شوند.
مانند پدری مهربان برای واحدهای دیگر دل می سوزاند. گفتم: راستش بچه ها در محوطه مشغول خداحافظی اند. همه كفش و كلاه كرده اند تا با تاریك شدن هوا راهی اهواز شوند. با رفتن اینها هم بجز من و راننده كسی دیگر نمی ماند.
با شنیدن این حرف برق شادی در نگاهش درخشید وگفت: با این حساب می شویم سه نفر! تو كه از رانندگی بلدوزر من خبر داری ؟
از او چند لحظه مهلت گرفتم و رفتم سراغ بچه ها. آمدند و دور من و آقا مهدی حلقه زدند. همه با لباسهای شخصی و ساكهای بسته و آماده. ابتدا آقا مهدی راكه هیچ كس جز من ایشان را نمی شناخت معرفی كردم سپس ماجرای خاكریز زدن را بازگو نمودم هنوز حرفم تمام نشده بود كه دیدم ساكها یكی پس از دیگری از روی شانه ها پایین آمد ناگهان بغضها تركید و صدای گریه بلند شد.
چیزی نگذشت كه برگه ای مرخصی یك به یك در پیش دیدگان ناباورانه مان پاره شد و شعار «ما اهل كوفه نیستیم» در فضا پیچید.
صبح كه بدن مجروح تنی چند از آنان را كه از میدان آوردند به سراغشان رفتم. به یكی گفتم: شما كه مرخصی بودید چرا ماندید؟
گفت: خدا می داند كه انتظار شهادت داشتیم واین انگار ندای حسین(علیه السلام) بودكه در اوج غربت ما را به یاری خود خواند!
● اخوی مواظب خودت باش
تازه از بیمارستان بیرون آمده بودم. وقتی به منطقه برگشتم بچه ها تپه ای را گرفته بودند. یكی از بچه ها گفت: فرمانده لشكر دستور داده كسی روی خط الراس نرود.
شب همانطور با لباس شخصی خوابیدم. صبح خواب آلود وخمار از سنگربیرون زدم. آفتاب حسابی پهن شده بود. . . . ناگهان چشمم به جوانی كم سن و سال افتاد. كلاه سبز كاموایی سرش بود و لباس زرد كره ای تنش. با دوربین روی درختی در خط الراس مشغول دیده بانی بود.
این را كه دیدم انگار با پتك زده باشند روی سرم. سرش داد كشیدم: آهای تو خجالت نمی كشی، بیا پایین ببینم.
یكباره دست از كار كشید نگاهم كرد. یك نگاه پرمعنا. گفت: چیه اخوی؟ گفتم: می خواهی خودت را به دشمن نشان دهی؟ نمی گویی با این كار جان چند نفر به خطر می افته! هر كاره ای كه هستی باش مگر برادر زین الدین دستور نداده كسی روی خط الراس نرود ! تو رفتی آن بالا چكار ؟!
گفت: خیلی عصبانی هستی ! گفتم: باید هم باشم. ۱۸۰ نفر بودیم همه شهید شدند... تامل نكرد و گفت: از كدام گردانی؟ گفتم: گردان ضد زره. گفت: جرو همان ده پانزده نفری كه...
گفتم: شلوغ بازی در نیاور بیا پایین اگر هم كاری باشد بچه های اطلاعات عملیات خودشان انجام می دهند.
سرو صدا كه بالا گرفت بچه های دیگر هم از سنگر بیرون زدند همین كه از درخت پایین آمد یكی از بچه های قم شروع به بوسیدن او و ابراز محبت كرد. بعد خودش آمد طرفم پیشانی ام را بوسید و گفت: خسته نباشید، بچه های شما خوب عمل كردند. وقتی خواست برود دستم را محكم فشرد و با خنده گفت: اخوی مواظب خودت باش. من هم با حالت تمسخر گفتم: بهتره شما مواظب خودت باشی. او هم خنده ای كرد و رفت.
وقتی او رفت به آن برادر قمی گفتم: او كی بود كه بوسیدیش؟ گفت: نفهمیدی؟ گفتم: نه! گفت: آقا مهدی بود كه هرچی از دهانت درآمد به او گفتی!
ناباورانه دنبالش دویدم اما رفته بود. هر وقت یاد این صحنه می افتم احساس می كنم كه در برابر كوهی از صبر، و با یك قله شرم بر دوشم هستم.
●جذبه عشق
یك بار به طور ناشناس به كربلا رفتم. از قبل با خود عهد بسته بودم كه به هیچ وجه با كسی حرف نزنم تا نفهمند كه من یك ایرانی ام. وارد حرم امام حسین (ع) شدم و حسابی با آقا خلوت كردم و از طرف همه بچه ها پیش آقا عقده گشایی نمودم. دیگر هوش و حواسی برایم نمانده بود. دل و عقل و هوشم را پیش آقا جا گذاشته بودم. از حرم كه بیرون آمدم، همانطور كه با بی میلی قدم برمی داشتم، خوردم به یك مرد عرب، از دهانم پرید و گفتم: «آقا ببخشید... معذرت می خواهم...» وقتی با نگاه عجیب و چهره حیرت زده مرد عرب مواجه شدم تازه فهمیدم كه چه دسته گلی به آب دادم. تا آن مرد عرب آمد چیزی بگوید، من خودم را در میان ازدحام جمعیت گم كرده و از تیررس نگاهش دور شدم.*
* ایشان در طول جنگ ایران و عراق چند بار به طور ناشناس به زیارت حرم مطهر آقا اباعبدالله نائل شدند و این خاطره هم از همان روزهاست.
● گوشه ای از وصیت نامه سردار سرلشكر پاسدار شهید مهدی زین الدین
اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است. هیچ كس نمی تواند پاسداری از اسلام كند در حالی كه ایمان و یقین به اباعبدالله الحسین(ع) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه های پیكار می رزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ایران اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است. من تكلیف می كنم شما رزمندگان را به وظیفه عمل كردن و حسین وار زندگی كردن.
در زمان غیبت كبری به كسی منتظر گفته می شود و كسی می تواند زندگی كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت طلبی می خواهد.
التماس دعا...
منبع : روزنامه جوان