یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


هیولک ها در خطرند


هیولک ها در خطرند
داستان های علمی _ تخیلی از جمله داستان هایی است كه طرح آنها بر پایه فرضیه های علمی و فناوری های تخیلی بنا شده. در این گونه داستانی شخصیت پردازی به گونه ای است كه به این علوم باور داشته باشند و یا طی حوادث مختلف به باور ضمنی برسند و علم و تخیل ماده اصلی داستانی است كه در سرتاسر آن تنیده شده است. این گونه داستان كه در قالب داستان های فانتزی نو قرار می گیرند از نظر شخصیت و فضاسازی به گونه ای طرح ریزی می شوند كه خواننده، داستان را باور كند و ناباوری خود را به كنار بگذارد و از تمام عناصر برای تعلیق داستان به گونه ای بهره می گیرند كه تردید و هراس تا پایان ادامه پیدا كند. داستان های علمی _ تخیلی كه برای گروه سنی نوجوان نوشته می شود بیشتر مربوط به موجودات عجیب و غریب و سفرهای فضایی است. این گونه داستانی كه واكنش های فاجعه آمیز آینده یا احتمالات علمی را مدنظر قرار می دهند گاه به تخریب منابع طبیعی و صدمات ناشی از آن و تخریب محیط زیست توسط انسان ها اشاره دارد. هیولك ها یكی از همین داستان های علمی _ تخیلی است كه برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. داستان چنین آغاز می شود: «ال خله اولین كسی بود كه برای ما از هیولك ها تعریف كرد.»
از همان ابتدا كلمه هیولك ها ما را به موضوع غیرواقعی سوق می دهد و باور آنها را از طرف راوی داستان مورد تردید قرار می دهد. داگ و خواهرش، كولت، به همراه پدرشان كه یك گیاه شناس است برای پیدا كردن نوعی قارچ به حاشیه ناحیه وحشی غرب كه منطقه ای جنگلی است می روند تا شش ماه را در جنگل زندگی كنند. داگ از این موضوع دل خوشی ندارد و پیش از ترك شهر ال به او هشدار می دهد كه «خیلی مراقب باش، از خونه های قدیمی به خصوص از جنگل پشت خونه ها دوری كن. نمی تونم توضیح بدهم. فقط مواظب باش. هیچ دلم نمی خواد اتفاق بدی برات بیفته.» عموی ال یك دست و پایش را در جنگل از دست داده و این را به گردن هیولك ها می اندازد. ال در ادامه به كولت هم هشدار می دهد: «امیدوارم لااقل تو مراقب خودت باشی. عموجیم شانس آورد. اونها از بچه ها بیشتر خوششان می آید.» همین حرف ها توهمی را برای خواننده داستان به همراه می آورد كه این وهم به مرور گسترش پیدا می كند و بر ترس داگ از محیط اضافه می كند. بچه ها مردی را می بینند كه یك گوشش را از دست داده و همین طور خدمتكارشان كه روی صورتش را با ماسك پوشانده است. ال همچنین به بچه ها هشدار داده كه هیچ چیز را باور نكنند و اگر به آنها چیزی گفتند یا نشانشان دادند اعتماد نكنند.
كولت دختر كتابخوانی است. تمام اطلاعات عمومی اش را از همین راه به دست آ ورده است و بسیاری از نویسندگان را می شناسند. مرتب كتابی در دست دارد و گوشه ای را برای كتاب خواندن پیدا می كند و هیچ چیز جز كتاب برایش اهمیت ندارد. داگ هم عاشق ورزش بیسبال است و درست در اولین شب اقامتشان در حاشیه جنگل در پشت منزل قدیمی شان یك چوب بیسبال نو، توپ و كتاب پیدا می كنند و دقیقاً در كنار این وسایل راه زیرزمینی و مخفیگاهی را كشف می كنند كه از اتاقك و ابزار مختلف انباشته شده است و همین طور یك دوچرخه ثابت برای تولید برق و اتاقی كه شبیه اتاق عمل جراحی بسیار ابتدایی است. آنها توی زیرزمین چیزی شبیه انسان پیدا می كنند با قدی كوتاه و قوز كرده، موهای ژولیده و زبر، سفید و كثیف با بینی كشیده و گونه های برآمده و دو جفت دندان بلند خمیده خنجر مانند كه از فك بالا و پایین بیرون زده. همه آنها به همین شكل هستند فقط از نظر پوشش متفاوتند. فنیگرز یكی از هیولك ها كه می تواند به زبان آدم ها صحبت كند و یكی از مقامات ارشد آنها است، تنها به این شرط كه آنها نیمه شب به زیر زمین بازگردند اجازه خروجشان را صادر می كند اما به آنها هشدار می دهد كه اگر به موقع بازنگردند دچار مشكل خواهند شد و در امان نخواهند بود. اما داگ در اولین شب به همراه كولت نمی رود و همین باعث می شود تا با خطرات زیادی روبه رو شود از طرفی كولت با رفتن به محل زندگی هیولك ها دچار تحول روحی شده و همین امر سبب تغییر رفتار خواهر و برادر و احساس مسئولیت بیشتر آنها نسبت به یكدیگر می شود. بچه ها متوجه می شوند كه تخریب جنگل توسط انسان ها، سبب ضعیف شدن هیولك ها شده و كمبود غذا و قارچ هایی كه پدر برای تحقیق روی آنها به اینجا آمده را سبب شده. همین قارچ ها عامل حیات هیولك ها است. در این جریان پرمخاطره بچه ها تصمیم می گیرند كه به هیولك ها كمك كنند و نقشه یكی از كمپ های چوب بری را برای آنها تهیه كنند. اما این تغییر روحیات بچه ها و علاقه شان به طبیعت سبب رضایت پدر و مادر شده، اما آنها متوجه تغییرات عجیب كولت نیستند. راوی داستان داگ است و ما همه چیز را از نظر او می بینیم و همه این تغییرات از نظر او ناخوشایند است و در ترس و نگرانی به سر می برد و همین شرایط جدید باعث اضطراب او شده كه در سراسر داستان مشهود است. ولی وقتی داگ بیشتر به ماجرا پی می برد و می فهمد كه انسان ها با تخریب محیط زیست باعث نابودی هیولك ها شده اند به تحول شخصیتی دست پیدا می كند و سعی در جبران این خسارت دارد. داگ كه پسر بازیگوشی بوده و عاشق برنامه های تلویزیونی با توجه به درس های مدرسه و شنیده هایش از برنامه های راز بقا و كنار هم قرار دادن اتفاقات، تصمیم می گیرد برای نجات هیولك ها كه اكنون رو به نابودی هستند و ملكه های خود را از دست داده اند به رئیس جدید آنها فنیگرز چشم خودش را اهدا كند و بعد از عمل جراحی كه هیولك ها انجام داده اند با یك چشم به همراه كولت به خانه برمی گردد و در انتها پدر كه به قارچ ها دست نیافته و چشم پسرش را از دسته رفته می بیند تصمیم به برگشت می گیرند. «البته مامان و بابا كه هالو نبودند! آنها می دانستند كه یك كاسه ای زیر نیم كاسه است. وقتی بارمان را جمع می كردیم، چنان چهارچشمی ما را زیرنظر داشتند كه هیچ فرصت نشد برای آخرین دیدار با فنیگرز جیم بشویم. احتمالاً دیگر هرگز او را نخواهیم دید... با این حال، نمی دانم چرا نمی توانم باور كنم كه انسان ها نمی توانند همه چیزهایی را كه می خواهند تصاحب كنند، حداقل در قلمرو فنیگرز.»
هیربد كهن
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید