شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


در رگم خون شهادت پای می کوبد هنوز


در رگم خون شهادت پای می کوبد هنوز
●گفت و گو با قادر طهماسبی (فرید)
سبك باران خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمكین نكردند
ترحم بر من مسكین نكردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها كردم اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من
رفیقانم دعا كردند و رفتند
مرا زخمی رها كردند و رفتند
رها كردند در زندان بمانم
رها كردند سرگردان بمانم
نخواهدرفت با دنیاپرستان
به یك جو آب ما زیباپرستان...
این مرثیه را با صدای لطیف و حزن انگیز آهنگران بارها شنیده اید.
شاید از خود پرسیده اید. سراینده این سرود و راوی زمزمه های زیرلبی رزمندگان جبهه ها در روزهای آتش و خون كیست؟ نامش قادر طهماسبی (فرید) است. او خودش را نیز این گونه معرفی می كند: تا بدانی من در باغچه كدام خانه ریشه بسته ام و باغبانان من چه كسانی بودند و چه حوادث و مسائلی بر روح و قلب و جسم و فكر و احساسات من محیط بوده اند و اتفاق پانهادن من به غریبستان دنیا نهم شهریور ۱۳۳۱ خورشیدی را نشان می دهد.
مرا زادگاه، میانه یا میانج یا مادآنا و به قولی دیگر زادگاه عین القضات میانجی الهمدانی است.
باری دبستان و دبیرستان را تا مقطعی در همین شهر بودم تا آن گاه كه برای یافتن روزی مقدر خویش و تلاش معاش و علم و هنر به اطراف و اكناف و اقامت كوتاه و بلند در شهرهای شیراز، مشهد، تبریز و تهران و بسیاری از شهرها در كنار زاینده رود رحل اقامت افكندم. در این شهر بود كه فصلی از رؤیای شیرین مستضعفان جامعه تعبیر پوشید و آن واقعه عظیم یعنی انقلاب اسلامی روی داد. سحری با عطسه تفنگ ها و سرفه مسلسل ها و لگد موشك و تركیدن توپ در میدان هایی كه می دانی، چلچله وار از آشیانه پریدم و اطراف خود را پر از شقایق یافتم.
به دنبال آن در مراكزی چون كانون پرورش فكری كودكان، هنرستان هنرهای زیبا، امورتربیتی، آموزش و پرورش، ستاد تبلیغات جنگ، انجمن های ادبی و بنیادشهید، ارشاد اسلامی و جهادسازندگی و جهاددانشگاهی و دانشگاه به فعالیت مشغول بوده است . در دانشگاه اصفهان نیز به فعالیت پرداختم. هرچند غیاباً هیأت علمی دانشكده ادبیات تدریس ادبیات معاصر و حافظ شناسی را به این جانب محول كرد و رسماً مرا به عنوان استاد این دو درس برگزیدند، ترجیح دادم بنابردلایلی كه عمده ترین آن محروم شدن از رسالت بزرگ شاعری و بازماندن از سایر فعالیت های اجتماعی بود این مسئولیت را نپذیرم.
● آقای طهماسبی، بعد از آن پیشنهاد تدریس در دانشگاه هیچ كاری را نپذیرفتید؟
كلاس های فوق برنامه ای تشكیل شد كه شامل ادبیات معاصر و مكتب های ادبی، اخلاق هنری، سیر و سلوك در وادی هنر و روان شناسی و روانكاوی و روان درمانی و مقوله های دیگر بود و تدریس در این كلاس ها را به عهده گرفتم.
علاوه بر این مسئولیتی در سیمای صبح جمعه اصفهان به عهده من بود.
بخشی از اوقات فراغت من به تحقیق درباره روانكاوی و روان درمانی و ارتباط این علوم با عرفان اسلامی و مقایسه مشرب های مختلف عرفانی و... می گذشت. در طول هفت سال فعالیت ادبی یعنی از سال ۶۱ تا ۶۸ هم چند داستان كوتاه و چند دفتر شعر و جزوه های مختلفی پیرامون موضوع های گوناگون دراختیار دانشجویان قراردادم و در چاپ و انتشار آن ها اهتمامی به خرج ندادم، البته در تمام این مدت برپایی و هدایت تمام فعالیت های ادبی و برپایی مجالس شعر در دانشگاه اصفهان به عهده من بود و شعرهایی چون خم سربسته، مركب بی سوار و مثنوی شهادت، مثنوی گل ها و مثنوی آی مردم حاصل همین سال هاست.
بعد از هجرت به تهران و اشتغال به عنوان كارشناس شعر درحوزه هنری و بنیادشهید و سالی چند در دانشگاه تهران به اصرار دوستان درصدد برآمدم دومجموعه شعر یكی به نام «عشق بی غروب» شامل تعدادی غزل و مجموعه دیگری در چارچوب گزینه های شعرنشر نیستان شامل چند مثنوی و چند نوسروده ها به دست چاپ بسپارم.
مجموعه دیگرم تحت عنوان «به رنگ خون» به سازمان فرهنگی - هنری شهرداری تهران سپرده شد كه ظاهراً چاپ شد اما از چگونگی انتشار آن بی خبرم. یك مجموعه هم در اصفهان به اسم «شكوفه های فریاد» منتشر كرده بودم.
در سال ۸۵ هم دو مجموعه یكی با عنوان «پری ستاره ها» و دیگری به اسم «پری شدگان» توسط حوزه هنری منتشر كرده ام كه اولی مجموعه غزل است و دومی اشعار نیمایی من. فعلاً دومجموعه آماده كرده ام كه یكی مجموعه شعرهای عاشورایی است به نام «ترینه ها» و دیگری به اسم «پری بهانه ها» كه شامل مثنوی و شیرین نامه است. ضمن این یك رمان تحت عنوان «تلاوت» نوشته ام كه هنوز تحویل ناشری نداده ام.
● چگونه به وادی شعر كشیده شدید و نخستین شعرهایتان كجا و چگونه چاپ شد؟
من در سال های ۵۲-۵۱ بود، مراسمی در دبیرستان برگزارشده بود و من شعری در تجلیل از سردارملی ستارخان سروده بودم كه قرار بود در مراسم بخوانم. اما به محض اطلاع مسئولین مدرسه از موضوع شعر ورق برگشت و مراسم شعرخوانی مرا از برنامه حذف كردند. فعالیت جدی تر من درحوزه شعر از سال ۶۱ شروع شد. جریان هم از این قرار بود كه سقوط هواپیمایی مرا سخت متأثر كرد و به این فكر افتادم كه جنگ چگونه آغازشد؟ یادم هست كه در آن روزها من به عنوان داوطلب برای رفتن روی مین ثبت نام كردم. در آن زمان من چهره ای گمنام بودم و دیدم هیچ كاری اگر نمی توانم بكنم وفعالیت در پشت جبهه هم مرا راضی نمی كرد و تأثیر چندانی نداشت. به همین خاطر به عنوان نیروی داوطلب برای رفتن روی مین ثبت نام كردم. اما در آن جا حادثه ای اتفاق افتاد.
لطفی ازجانب خداوند به شكل بلا برمن نازل شد و مرا درگیر كرد.
در همین ایام یكی از دوستان با من صحبت كرد و گفت: فضای فرهنگی شهر اصفهان در اشغال سلطنت طلب ها و توده ای هاست، فضا آلوده است.
وقتی گفتم چه كاری از من برمی آید، گفت: می توانی سیاهی لشكر باشی؟ من هم رفتم وارد فعالیت های فرهنگی و ادبی شدم. سومین شعر من «خم سربسته» بود. شاید شنیده باشید! این شعر برای صاحب زمان(عج) سروده شده و این گونه شروع می شود:
بتی كه راز جمالش هنوز سربسته است
به غارت دل سودائیان كمربسته است
عبیر مهر به یلدای طره پیچیده است
میان لطف به تور كرشمه بربسته است
به پای بوس جمالت نگاه منتظران
به برگ برگ شقایق پل نظر بسته است
به یازده خم می گرچه دست ما نرسید
بده پیاله كه یك خم هنوز سربسته است
كرامتی كه زخون شهید می جوشد
هزار دست دعا را زپشت سر بسته است
در این حال و هوا كار سوم من سروده شد. چهارمین شعر من مركب بی سوار بود كه سال ها در انجمن های ادبی مطرح بود و در جبهه ها خوانده می شد. هم اكنون هم اگر به مزار شهدا در اصفهان سربزنید می بینید بسیاری از شهدا در وصیت نامه خود می خواستند این شعر را بر سنگ مزارشان بنویسند.
بیار مركب بی زین و جوشن بی پشت
كه مرد نیست كه از كارزار برگردد
از این مرافعه بی فتح برنمی گردیم
مگر كه مركب ما بی سوار برگردد
در آن زمان وقتی در فضای انجمن ها با این شعرها روبرو می شدند و می دیدند كه شعر دارای یك زبان پخته و سنجیده است و اندیشه ای متعالی دراین شعرها موج می زند از انجمن فاصله گرفتند و گفتندكه فلانی از طرف سپاه مأمور است تا انجمن را تصفیه كند، بگذریم... البته این جو و فضا بعدها عوض شد.
● بعدها گویا كلاس هایی دایر كردید و به تدریس ادبیات و شعر پرداختید؟
سپاه از من دعوت كرده بود كه برای بچه ها كلاس شعر و مداحی تشكیل بدهم و اشكالاتی كه دراین زمینه داشتند، مثلاً وزن شعر، بیان ، بدیع و زیبایی شناسی شعر را تدریس كنم. معمولاً این بچه ها به لحاظ شناخت شعر و اوزان عروضی مشكل داشتند. من به لحاظ شعر وشاعری مداح به معنای عام كلمه نیستم اما شاعر مكتبی هستم. چون حرف، حرف می آورد و بعضی از واژه ها و رویدادها، مسائل دیگری را در همان مورد تداعی می كند، به خاطرم آمد چندوقت پیش روی شعر آیینی و شعر مكتبی و شعر مذهبی و شاعر آیینی و شاعر مكتبی و شاعر مذهبی با دانشجویان بحث های مفصلی داشتیم و شكافتن مفاهیم هركدام از اینها بسیار جالب بود و وقتی دانشجویان از من انگیزه سرودن شعر را پرسیدند گفتم: من خواستم راهم را از دیگر شاعران جدا كنم و از مداحان سطحی و اشعار عوامانه فاصله بگیرم.
● هرشاعری در مقطعی از كارش شاعران پیش از خودش را الگو قرار می دهد، شما كدام یك از شاعران كلاسیك یا معاصر را به عنوان الگو قبول داشتید؟
سؤالی محوری برای هر شاعری می تواند باشد. شاید تا به حال كسی چنین سؤالی را از من نكرده است. من هم اگر بگویم شاعر به دنیا آمدم تعجب خواهید كرد. ولی واقعیت این است تاجایی كه به یاد دارم همیشه به عنوان منتقد ظاهر شدم. از وقتی شعر هم نمی گفتم و در سن ۲۱ سالگی به صورت تصادفی وارد انجمن شعر شده بودم همین روحیه انتقادی را داشتم. در آن زمان از پیران جلسه كه شعر می خواندند ایرادهای درستی می گرفتم. من اعتقاد دارم ۹۵درصد از شاعران مقلدند. در بحث زیبایی شناختی و شعر، فصلی را باز كردم تحت عنوان «زیبایی شناسی شعر» ، كه در آن جا موضوع ورود به شعر، سروده های اولیه مطرح می شودتا آن جا كه وارد مرحله تقلید می شویم. هركدام از اینها مرحله ای از كار یك شاعر است. معمولاً در مرحله تقلید اغلب شاعران می مانند. عده ای به مرحله رقابت كشیده می شوند، عده ای در مرحله الهام می مانند. كمتر شاعری است كه از این مرحله عبور كند. این شاعران در مرحله درختچه می مانند و دیگر درخت نمی شوند تا شاعرانی دیگر زیر سایه اش بیاسایند. من آن قله هایی كه در باور نمی گنجد درنظر دارم. یعنی احساس می كنم یك شاعر باید به فكر قله شدن باشد. اگر حافظ را هم می خواند باید دریچه ای یا روزنه ای از نقد به درون آن بزند. ما به لحاظ زبان ، فرم و شكل ، اسلوب و شگردهای شعری جلوتر از حافظ هستیم. چرا كه حافظ را خوانده ایم. سعدی را خوانده ایم جلوتر از سعدی هم هستیم . صدها شاعر را پیش از خود داریم و تمام عناصر شعری و فوت و فن ها را كه آنها به كار گرفته اند دیده ایم و تجربه كرده ایم. من هر شعری از هر شاعری كه خوانده ام با یك نگاه انتقادی با آن روبرو شده ام. هر اثری را با عینك نقد نگاه كردم. از آن زاویه ای كه من به شعر نگاه می كنم ، چیزهای تازه ای از آن استخراج می كنم. من این شعر سعدی را دوست دارم كه می سراید : «بگذار از مقابل روی تو بگذریم» از جمله شعرهایی كه در نظر من جلوه كرده همین شعر سعدی است.● من جواب سؤال خودم را نگرفتم. شما در شعر سعی داشتید به كدام شاعر برسید؟
من ازهرشاعری ممكن است چندغزل را بپسندم و دوست داشته باشم . هیچ شاعری درنظر من كه شعرش به صورت مطلق پذیرفته شده باشد ، وجود ندارد. شاعری كه در قطب من قرار بگیرد، نمی شناسم. یعنی من چنین شاعری با این ویژگی پیدا نكردم . سلیقه ام این طوری است.
مولانا نتوانست نظر شما را تأمین كند؟
من درجایی دیگر هم گفتم ، تمام سروده های مولانا شعر به آن معنا نیست. حكمت است مثل مرثیه حكیم سبزواری. حكمت هست ، حرف هست، پند و اندرز هست، اما شعر نیست. البته ابیات زیادی دارد و سطوح مختلفی در سروده هایش دارد كه آن را در چارچوب شعر قرار می دهد.
دیوان شمس مدنظرم بود. نه مثنوی مولانا؟ درآن جا كه شعر موج می زند .
در دیوان شمس هم برخی شعرها بهنجار نیستند و این است كه برخی می پسندند و برخی هم نمی پسندند و می گویند، در سماع صوفیانه بوده است. برخی فكر می كنند در آن حالت سماع وسرخوشی هرچه كه مولانا از زبانش جاری شده، شعر است و باید ثبت و مكتوب كرد. من با این نظر مخالفم. من در لحظه سرودن شعر خودم نیستم، در اوج پرواز می كنم. از خود بی خود می شوم. اما با این وجود اختیار سروده هایم را دارم و می دانم چه بگویم و چه بنویسم.
با شعر محتشم كاشانی چگونه ارتباط برقرار می كنی، همان مرثیه معروف كه می سراید: «باز این چه شورش است كه در خلق عالم است » این مرثیه چه تأثیری در شما به جا می گذارد؟
من ابیات زیادی از اشعار محتشم را می پسندم، یكی هم همین مرثیه است. اما محتشم هم شاعری نیست كه من همه اشعارش را و همه ابیات شعرش را قبول داشته باشم. یا همه دیدگاه هایش را در شعر بپذیرم. ممكن است یك بند از شعرش خیلی خوب به دلم بنشیند، اما آن چه كه سلیقه من است این نیست. نظر من این است كه عاشورا و كربلا یك حقیقتی است كه زیباترین حقیقت روی زمین است. یعنی تا پرده ای بالا نرود و شاعر تماشایی نداشته باشد متوجه موضوع نمی شود.درخواست من از خداوند همیشه این بوده كه خداوندا زیباترین زبان را به من بده. یعنی آن قدر مرا از زیبایی سرشار كن كه از زبان من زیبایی بتراود تا این زیبایی را در خدمت اولیای تو به كار گیرم. محتشم دراین مرثیه بیشتر آن بخش تاریك فاجعه را تصویر كرده اما آن شكوه وجبروت عصر عاشورا نشان داده نشده است. این مرثیه زیبا و خوب است قشری از افراد جامعه را متأثر می كند و می گریاند و این گریه ها هم حتی مقدس است. اما آن چه كه مرا به عنوان شاعر راضی می كند و بتوانم با آن خون بگیریم، این ، آن مرثیه موردنظرم نیست.
البته من قبلاً گفته ام كه خودم آن چه را كه می خواهم بگویم و بسرایم با آن چه كه گفته ام و سروده ام، دره ای عمیق فاصله است كه بسیار وحشتناك و عظیم است و هر وقت به آن دره نگاه می كنم احساس می كنم كه باید آن رابا خونین ترین فریادهایم پر كنم. با جانسوزترین سروده هایم این خلأ را باید هموار كنم، یك چنین حسرتی و آرزویی در سر دارم.
● هرشاعری در خیال، شعرش را برای خواننده فرضی می سراید، این فرض خیالی می تواندمعشوق، معبود و حتی خواننده معمولی شعر باشد. شما برای چه كسی شعر می نویسید؟ پری است كه در شعر شما مرتب تكرار می شود؟
پری در شعر من همان نیروهای خیر است. پری از نظر من همان زیبایی های پنهان است و آن زیبایان پنهان. حالا بعضی ها ایراد می گیرند كه از عناصر غیرارگانیك در شعر چرا حرف می زنی؟ اگر این طور باشد به طرف خرافه گرایی می روی. من در جواب می گویم پری در شعر من حكم می در غزل حافظ را دارد.
● شما را شاعری انزواطلب و گوشه گیر می شناسند. چرا؟
اتفاقاً یكی به من گفته بود كه شما در غار خودتان خزیده اید. از مسائل جامعه چه خبر دارید؟ از غار خود بیا بیرون ببین در جهان چه می گذرد؟ من گفتم درست است جایی كه من نشسته ام و به كارم مشغولم از نظر شما غار است. ولی همین جا برج دیده بانی من است. نه غار است نه برج عاج. اگر دیدید كه من در خلوت خود نشسته ام همین گوشه خلوت برج دیده بانی من است.
اتفاقاً در برخی از شعرهای شما رگه هایی از انتقادات اجتماعی و مسائل سیاسی دیده می شود. مثلاً نوشته اید: در گوشم كتاب درد مردم را بخوان
تا بروید از زبانت آتش خاكستری.
یا در شعر دیگری نوشته ام:
بازر اندوزان مرا یك سكه هم پیوند نیست. این شعرها مركبی است از تغزل، حماسه و مسائل اجتماعی و عدالت خواهی. من رویكرد جدیدی دارم در این غزل ها. من شاعر غزلم اما غزل های من جنبه های تغزلی اش را حفظ كرده است. ضمن این كه غزل اجتماعی ـ سیاسی هم هست. یك غزل معرفت شناختی هم هست. من درد مردم را فریاد می زنم. در غزلی گفته ام: آی عاشقان من به نرخ روز زندگی نمی كنم خدا رابه نرخ روزبندگی نمی كنم.
● سمبل هایی كه در شعر به كار می برید، نشان از چه چیزی دارد؟ سمبل هایی مثل گل انار.
شاید گل انار را دیده باشید، گل انار نشانه ای از ضربت خوردن آن حضرت در عاشورا است و می گویم: گل انار به آن كاكل خمیده زدند. منتها این سمبل، عاشقانه است. من هم كه نمی توانم عاشقانه حرف نزنم. وقتی از مصیبت هم حرف می زنم. عاشقانه حرف می زنم. من با نسل جدید كه حرف می زنم زبان تازه ای باز می كنم. ناگهان زبانم عوض می شود. این انعطاف زبانی را دارم. چند شعرم با این بیت شروع می شود. چقدر تازگی ای شعر عاشقانه شدی. من با این نسل جدیدی كه در كنار خود دارم وقتی می خواهم صحبت كنم عاشقانه صحبت می كنم.»
● مثنوی گل ها چگونه شكل گرفت؟
ما در اصفهان محفل شعری داشتیم. این محفل كلبه پژوهش های ادبی بود. محفل باز و پرجنب و جوشی بود. بچه ها می آمدند و می رفتند. یك روز یكی از بچه های اهل قلم آمد و گفت خوابی عجیب دیدم. یادم است كه ماه اسفند بود. پرسیدیم چه دیدی. گفت: خواب دیدم امام (ره) افتاد و پرچم افتاد و پرچم را بلند كردند اما امام(ره) را عده ای سبزپوش به سمت آسمان بردند. امام (ره) می خواست از جویی بپرد كه این اتفاق افتاد.
من دانستم كه سال عجیبی در پیش داریم ـ مصیبتی در راه است. از همان لحظه من دگرگون شدم. آن بهار برای من بهار غمگینی بود. این شعر را در همان روزها گفتم. «قبای سروناز افتاد از دوش حریق سبز رویش گشت خاموش»
این شعر حاصل آخرین ضرور دینی است كه با امام (ره) بودیم.
رابطه شما با ادبیات جهان چطور است؟ چقدر لازم است كه شاعر و نویسنده ادبیات جهان را مطالعه كرده باشد؟ برای گسترش دیدگاه ها و عمق بخشیدن به اندیشه هایش.
من بیش از هر چیز رمان خواندم. رمان هایی كه در ادبیات جهان مطرح شدند و در كشورهای مختلف جهان با گوناگونی فرهنگ ها مورد استقبال قرارگرفته اند و به فارسی هم ترجمه شده بودند در برنامه مطالعاتی من قرار گرفت. رویكردی كه ما به ادبیات جهان داریم به ویژه در حوزه رمان و شعر. می بینیم در ترجمه شعر چندان موفق نبودیم. مترجمان هنگام برگردان شعر متأسفانه نمی توانند آن زیبایی ها را به زبان فارسی منتقل كنند. از استثناها كه بگذریم. اغلب ترجمه های شعر ضعیف است، چون انتقال زبان و زیبایی های شعر به زبانی دیگر كاری بسیار سخت است.
اگر مترجم شاعر نباشد كه كار سخت تر می شود اما در حوزه رمان اغلب شاهكارهای ادبیات جهان را خوانده ام.
مطالعه ادبیات جهان نگاه انسان را عمیق تر و دقیق تر می كند. همه آثار كازانتزاكیس را خوانده ام و دیده ام كه در یكی از رمان هایش فرهنگ ما را به تمسخر می گیرد. من در رمان «تلاوت» یك بخشی دارم به نام گفت وگو با نویسندگان. نویسندگانی كه از دار دنیا رفته اند. من در این بخش از فرهنگ و هویت خود و از مكتب تشیع دفاع می كنم. این نویسنده یونانی وقتی از مزارشریف می نویسد، تصویری كه از شیعه به دست می دهد مضحك است. من ناگزیر در رمان خودم «تلاوت» از فرهنگ تشیع در برابر هجمه این نویسنده وقیح و دروغگو دفاع كردم.
● مرثیه ای كه آقای آهنگران خوانده اند و خیلی گل كرده است. داستانش چیست؟ چگونه این شعر به دست ایشان رسید؟ خودتان نخستین بار این مرثیه را در كجا شنیده ای؟
این شعر از جمله شعرهایی بود كه زمزمه پنهانی من در تنهایی بود. این شعر را نخستین بار برای دانشجویان در یك محفل كوچك خواندم. چند تن از دانشجویان تربیت مدرس كه كارشناسی ارشد می خواندند، از من برای مجلس شعرخوانی دعوت كردند و تقاضا كردند كه این شعر را بخوانم. آن روز به سراغ شهید مرتضی آوینی رفته بودم. آوینی به لحاظ روحی خسته بود. نمی دانم به او چه گذشته بود كه نیاز به این تجدید روحیه داشت.
من این شعر را نوشتم و به او دادم و او هم آن را بعداً در نشریه سوره چاپ كرد. این شعر را در دانشگاه تربیت مدرس برای جمعی از دانشجویان هم خواندم كه اشك بچه ها را هم درآورد. آقای آهنگران هم آنجا بودند. در آخر جلسه گفتند این شعر را كی گفته ای؟ من آن را می خواهم. من هم اشاره كردم كه در سوره چاپ شده است. یادم است كه بعد از بیست روز كه از میدان انقلاب رد می شدم. دیدم همه جا كتابفروشی ها و نوارفروشی ها همه این شعر را با صدای آهنگران گذاشته اند. اتفاق عجیبی افتاده بود. نوار شجریان و افتخاری و... رابرداشتند و فقط این نوار آهنگران را پخش می كنند. یك حال و هوای دیگری در چهره آن هایی كه به این نوار گوش می دادند، می دیدم...
سایرمحمدی
منبع : روزنامه ایران