یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


بلند بگو لا اله الا ا...


بلند بگو لا اله الا ا...
..ما آدما عادت داریم به هر چیز تازه و متفاوت ایراد بگیریم! دیدین بعضیا عجیب غریبن؟ شبیه هیشکی جز خودشون نیستن! دیدین بعضیا چقدر متفاوت زندگی می کنن، متفاوت فکر می کنن و متفاوت می میرن.....!
خیلی از ما عادت نداریم با این متفاوت ها کنار بیاییم؛ عادت نداریم قبولشان کنیم و حتی ممکنه پشت سرشون کلی حرف هم در بیاریم....!
شاید یکی از دلایل تنها موندن ما آدما همین باشه که نمی تونیم اون نیمه گم شده مونو پیدا کنیم و به همین دلیل به همه دنیا ایراد فلسفی می گیریم و همه اطرافیان رو از خودمون دلخور و دور می کنیم!
.....سر صبحی زنگ زد و گفت دیشب خواب بدی دیده که نقش اصلی رو من داشتم، بلافاصله میره تعبیر خواب نیگا می کنه و به من زنگ می زنه که خبردار باشم که مصیبتی سر راهمه! می گم چرا خودم این خوابو ندیدم؟ میگه شاید به این خاطر که تو فراموشکاری و خوابتو جدی نمی گیری!!!...... یک هفته بعد دوباره زنگ زد که.... داداشم تصادف کرده و......!!!!! پرسیدم کدوم داداش تو دوتا داداش داری؟! چیزی نگفت شاید روش نمی شد مثل همیشه بگه رامین عوضی مون!!
● حالا چرا عوضی ............؟؟؟!!
بچه تازه به دنیا اومده در ظاهر زردی داشته. مادر رو مرخص می کنن و می گن بچه رو دو روز دیگه بیایید و ببرید. دو روز بعد بچه رو از بیمارستان میارن. اولین فرزندشان بود و پسر .
تو خونه پدر و مادر کمی که به بچه دقت می کنند یه کمی گیج می شن. بچه کوچکترین شباهتی به آن ها نداره؛ توی فامیل می پیچه که بچه تو بیمارستان با یکی دیگه عوض شده!............ سال ها بعد هر وقت بین مادر و پسر دعوایی در می گرفت مادر با تشر به بچه می گفت : تو عوضی هستی! من می دونم تو بچه من نیستی. تو بیمارستان عوضت کردند!!!
و اما بعد ....خودم دیدم امروز برای همان بچه، همان بچه عوضی چه جوری زار می زد و بر سر رو می کوبیدو فریاد می زد: کاش زنده می موند. پسرم رفت! پاره تنم رفت .....
● خاطره خوب
پنج یا شش بار بیشتر ندیده بودمش. نه فامیل می شه بهش گفت و نه رفیق، ولی دوست خوبی بود. تو همین چند بار دیدار حس و حال و خاطره خوبی رو تو ذهن ایجاد کرده بود با اون سبیل معرکه و لبخند دوست داشتنیش.
به یقین اگر می دونست امروز که وسط بازی پرسپولیس خبر رو شنیدم، از اون بالا بالاها بهم می گفت :بابا کجا میای آخه! ما که رفتیم! بشین فوتبالتو نیگاه کن.
و بعد با لبخندی که همیشه از او در خاطرم مانده می گفت : قرمز و عشقه!
می دونم چه جوریاست. من اونو پنج شش باری بیشتر ندیدم ولی تو همین زمان محدود اونقدر حس و حال خوب تو ذهنم ازش باقی مونده که نتونستم به احترامش اینجا نیام.
● ناگهان چقدر زود دیر می شود
از مرگ می ترسی؟ با این که سوال غیر منتظره ای بود اما خیلی وقتا به جوابش فکر کرده بودم حتی یه روز دوربینمو برداشتم و از غروب دلگیر یه قبرستون متروکه چند تا عکس گرفتم چون فکر می کردم این طوری فکرش از سرم میره ولی بدتر شد و این سوال را هر روز از خودم می پرسم و یه جورایی انگار منتظر اون لحظه هستم به خصوص از چند ماه پیش که توی بیمارستان حدود بیست ساعت از دنیا رفتم و باز با شرمندگی تمام برگشتم.... اون روز و در اون لحظه نتونستم جواب درستی به خواهرم بدم، دوسال از اون جریان می گذره و داشتیم واسه یه برنامه خانوادگی خودمونو آماده می کردیم که....... بازم مرگ بی خبر از راه رسید و.... بازم گلچین کرد! جالبه آدما تا وقتی زنده هستن که اسمشون بدجنس، مارمولک، موذی و..... اینجور چیزاست! ولی همچین که می میرن همه گل وگلدون میشن !!!
توی اینجور مراسما معمولا فامیل دور و نزدیک دور هم جمع میشن؛ خیلیا رو توی مجلس عروسی دو نفره نمیشه دید اما توی مرگ یه نفر حتما میشه زیارتشون کرد، واسه همینه که می گن: ما مردم؛ زنده کشیم و مرده پرست!
نمی دونم شاید ولی این اصلا درست نیست که تازه توی مرگ یه نفر یادمون بیاد که مرحوم شده بنده خدا عجب آدمی بود و ما نمی دونستیم!...... رئیسش داشت برای چند نفر تاسف خور بی خاصیت تعریف می کرد که توی شرکتش تنها کارمند مورد اعتمادی بودی که هیچ وقت ازش دروغ نشنیده بود! یاد روزی افتادم که از خود مرحوم شنیدم می گفت رئیسش همه چیز داره الا شرف و......!
به سختی جسد داخل آمبولانس شد. احتمالا آمبولانس برای قدهای استاندارد و تا ۱۷۵ سانتیمتر طراحی شده است (در ضمن ما به طور خانوادگی و ژنتیکی هیچ استانداردی رو رعایت نمی کنیم به خصوص قد و اندازه رو).....مردها جلو جلو جسد رو روی دستاشون بلند کردن و دارن می برن قبرش کنن! لابه لای صدای گریه و شیونی که بلند است می شنوم که مرتب یک نفر می گوید: بلند بگو لا اله الا ا......
وقتی کنار قطعه، از آمبولانس بیرون آوردنش خواهرهاش با دیدن قد و هیکلش و پاهای بزرگش که از برانکارد بیرون زده بود به گریه افتادند. تقریبا همه داشتن حسرت اون هیبت و شکوهی رو می خوردن که معمولا کمتر زنده ای نصیبی ازش داره !
راس می گم خواهرش داد می زد... قربون اون قد داداش، اصلا اون تو جا می شی؟
صحنه دلخراشی بود. خواهرش درست حدس زده بود. تقریبا به سختی در قبرهای استاندارد و پیش ساخته جا شد. (یه روز سر مراسم یه تازه مرحوم دیگه ای یه نفر به من توصیه کرد: با این قدی که دارم حتما سوره ملک را با خودم داشته باشم و هر وقت شد از روش بخونم چون نمی ذاره آدم عذاب قبر داشته باشه! نمی دونم ولی آرزو می کنم عذاب قبر داشتن از این عذابی که توی خونه های بزرگمون داریم کمتر باشه)
گاهی باید بیرون از استانداردهای ذهنی، فکری هم برای متفاوت ها بکنیم.!!! آن ها که بی آن که بخواهند و یا نقشی داشته باشند استانداردها را رعایت نکرده اند. آن ها هم حق و حقوقی دارند !!!!
● سر پر سودا
تقریبا از سر چیزی باقی نمانده است. آن چه باقی است تکه های گوشت و استخوان و بخش های متلاشی شده است. غسال تلاش زیادی کرده با استفاده از پنبه و پارچه سری برای او بسازد. برای او که سر پرسودایی داشت اینک سری پنبه ای ساخته بودند.
داخل قبر گذاشتنش. به رسم معمول و مذهبی باید کفن را باز کنند و بخشی از صورت را با خاک تماس دهند.
مادر و خواهران در ظاهر چیزی از سر متلاشی شده نمی دانند و نباید هم بدانند. تا همین جا نیز دردشان کافی است.
از این همه هیبت چیزی تشخیص داده نمی شد.
شکوهی دارد بی سر به دیدارش شتافتن!
● باز باران باترانه ......
.....باران بهاری با ناله های آسمانی درهم می ریزد، درخت ها شاد از بهاری که بر آن ها نو شده و شاخه ها و شکوفه ها مست از نسیمی که از آن حوالی در گذر است، بهار ما را درک نمی کند!.... در خیابان اما همه چیز فرق دارد! بوی مرگ همه جا را گرفته و تمام مسیر سیاه پوشیده است،..... صدای شیون از در و دیوار بلند است و زن ها همیشه بهترین شیون کارها بوده اند!!
شیون به خاطر چیزی که محال است و این سفر را برگشتی نیست.....!!! شیون کارهای ناقلا، وقتی فرصت پیدا می کنند شروع به غیبت می کنند، غیبت مرده، غیبت زنده های ریاکار با اعمالی که می کنند،غیبت پرده های خانه که با مبل ها ست نیست،غیبت از آن هایی که نیامده اند آنها که اگر عروسی بود حتما می آمدند ......!
● ...و او هم آمده بود !
غروب از راه رسیده و شبی سرد انتظار می رود ... مثل آن روز که مرد از راهی دور رسیده بود و با دست های خسته اش به دنبال قبر مادر، برف سرد و سنگین شب قبل را کنار می زد... مادر.... مادر.... اینجایی؟ زیر این برف ها؟.... مادر زیر این برف ها سردت نیست؟ !مادر.... جواب بده مادر......!!!!
مردها روی قبر را خاک ریخته اند و از طریق فیلمی که گرفته شده خودم دیدم چقدر کارشان را محکم کاری کرده اند! درست برعکس دیگر کارهایی که در دنیا هیچ وقت درست انجامش نمی دهند !!!!
بیچاره گلایل! چه گل سیاه بختیه! کاش می شد کاری براش کرد به خصوص گلایل هایی که یا از زور درد و غم پرپر شده اند یا زیر دست و پای مصیبت کشیده ها نیست و نابود .....!
توجه کردین دو چیزن که همیشه آدمو یاد مرگ عزیزی میندازن! یکیش همین گلایله و دومی صدای زیبا و روحبخش قرآن خوندن استاد عبد الباسط که در مورد این دومی واقعا داریم بی انصافی می کنیم!
.......تقریبا همه داشتن می رفتن و خلوت شده بود که قیافه آشنا اما قدیمی زنی جوان و تازه وارد نظرمو جلب کرد! فقط کافیه توصیف قیافه کسی رو شنیده باشم یا عکسشو دیده باشم یا .... فقط یه بار دیده باشمش تا برای همیشه قیافه اش توی ذهنم بمونه و این قیافه منو برد به سه سال پیش .... وقتی به طور اتفاقی دیدمش.
درمورد این زن جوان گفت همکارش است و تازه نامزد کرده اند و همین روزا باید قبول زحمت کنم برای یه امر خیر که هیچ وقت تجربه شو نداشتم..... به هر دو شون تبریک گفتم وگذشت تا این که حدود یک سال پیش خبر آوردن که دختره دبه کرده و... خلاصه همه چیز به هم خورده بود! دلداریش دادم که اون لیاقت تورو نداشته و......... امروز اون دختر خانوم هم اومده بود و من تنها آشناش بودم که احساس کرد می تونه بهم نزدیک بشه، تسلیت بگه، گریه کنه و........ !داشت گریه می کرد با صدای بلند..... با تظاهر..... ازم پرسید: فکر می کنی منو بخشیده؟ گفتم: چرا وقتی زنده بود ازش نپرسیدی؟... حرفی نزد و هق هق گریه کرد....!! گفتم: خودتو کنترل کن این جا همه صاحب عزان و اگه می شه زودتر برو چون دیدن تو ناراحتشون می کنه .....دختره هم رفت!
● خونسردی موهبت خدادادی
برای پدرش نگرانیم. تازه از سفری که برای آوردن جسد فرزند رفته، برگشته، جسد را تحویل آرامگاه داده و حالا به منزل رسیده است. ابتدای ورودش صورتش را می بوسیم و تسلیت می گوییم. آرام است. با خود حدس می زدم دیگر این جا باید قالب تهی کرده باشد. مردی که در تمام زندگی خونسرد و آرام می نمود و رفتارش نیز با آن چه نشان می داد مطابقت داشت، حالاباید خود واقعی اش را نشان می داد. مرگ فرزند دردی جانکاه است.
«رضا» که سر می رسد شروع به گریه می کند و پدرش را در آغوش می گیرد و تقریبا از حال می رود. «رضا» را در آغوش گرفته و می گوید: گریه نکن عزیز. تقدیر است باید باهاش کنار آمد. چاره چیست؟یک لحظه با خودم فکر می کنم باید جای متکلم و مخاطب اینجا عوض می شد . «رضا» باید این جملات را به پدر داغ دیده می گفت و حالا او در حال دلداری «رضا» بود.
● دوم
در خانه نشسته ایم. سراغ پدر را می گیرند. نیست. نیم ساعتی بعد پیدایش می شود . روزنامه را زیر بغل دارد.
می پرسند: کجا بودی؟
با خونسردی خاص و منحصر به فردش می گوید: رفته بودم باتری ساعتم را عوض کنم و روزنامه بخرم. بیش از پنجاه سال است خواننده دایمی روزنامه است .
● سوم
انتهای مراسم ترحیم است. داداش کوچولو هم به رسم ادب برای تسلیت گویی آمده است. مادرم برای این که کمی فضا را تغییر دهد به پدر داغ‌دیده می گوید: پسر کوچیکمم پرسپولیسیه ها!
پدر داغ دیده لبخندی می زند و می گوید: راست می گی؟
داداش کوچولو می گه :بله!
پدر داغ دیده به داداش میگه: بزن قدش!
و بعد با هیجان شروع می کنه در مورد بازی های این فصل توضیح میده.
داداش با هیجان بهش میگه: این فصل هم قهرمان می شیم ولی دقایق آخر.
جواب میده بهش: ببین امسال اما و اگر زیاده تو تاریخ بازی های پرسپولیس نشون داده هر چند سال یک بار وقتی کار به اما و اگر رسیده پرسپولیس تونسته قهرمان بشه و ادامه داد: با دو تا اما و اگر می تونیم نایب قهرمان بشیم و متاسفانه قهرمان استقلاله!!
● چهارم
اگر دلبستگی هایت محدود و در دسترس باشد می تونی دردهای زندگیت را بهتر و خوب تر تحمل کنی و دلبستگی های این پیرمرد در طول بیش از نیم قرن اخیر چند چیز بوده است: خواندن روزنامه و حل جدولش، پی‌گیری و تماشای مسابقات پرسپولیس! و زمان های زیادی به تنهایی فکر کردن! هیچ کس تا به حال نفهمیده به چه چیزهایی فکر کرده است! در این مورد کاملا خودخواه عمل می کند و هیچ چیز بروز نمی دهد!
و سرانجام .....خونسردی موهبتی است خدادادی که خداوند به هر کسی عطا نمی کند. یک لحظه با خودم فکر می کنم اگر من جای پیرمرد بودم حتما قالب تهی کرده بودم.
امروز مراسم هفتمش بود. دقیقا در زمان بازی پرسپولیس. غمگین بود و ناراحت و گریه هم کرد ولی مطمئنم بخشی از وجودش هم در استادیوم بود و پی‌گیر نتیجه بازی امروز.
بدشانسی های پیرمرد تمامی ندارد از روزی که پسرش رفته پیروزی هم نتیجه خوبی نگرفته. لعنت به این فصل! پیرمرد راست می گه: متاسفانه قهرمان نمی شیم!
● پایان
حالا دیگر مرگش ثبت شده؛رئیسش یک روز شرکتو تعطیل کرد و مراسمی گرفت.... اون دختره هم اومده بود، یه کالسکه بچه هم دستش بود ...... صدای قشنگ و تکون دهنده عبد الباسط که داره سوره شمس رو می خونه بلنده.... بارون تندی میاد و هوا به شدت توفانیه........ شیشه ماشینو می کشم پایین و دستمو بیرون می برم، بارون خیسش می کنه و حالم بهتر می شه...... دلم می خواد پیاده شم و تمام مسیرو تا خونه زیر بارون راه برم و فکر کنم........ خیلیا هستن که می گن عاشق بارونن ولی در عمل نمی تونن ازگرفتن چتر روی سرشون صرف نظر کنن......!
باباش رفته بود ثبت احوال و...حالا دیگه مرگش ثبت شده ولی زندگی همچنان در جریان است و مرگ او نیز بخشی از همین جریان است.....!
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید