دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


روزی که خودم را فراموش کردم


روزی که خودم را فراموش کردم
به همه گفته بود که خواهرزاده آقای رئیس است. کارمندهای تازه وارد فکر می کردند این موضوع واقعیت دارد. به همین دلیل سعی می کردند دخالت های بیجای او را تحمل کنند. اما کارمندهای قدیمی که می دانستند قضیه چیست، از آقای معاون نه تنها حساب نمی بردند و هیچ گونه اجازه دخالت در کارهایشان را نمی دادند، به مرور زمان موضوع را به همکاران دیگر هم گفتند تا آنها بدانند که هیچ ضرورتی ندارد که این آدم ناآرام و ازخودراضی را تحمل کنند.
اما اصل ماجرا و رابطه آقای رئیس و معاون این بود که:
آقای رئیس که بیشتر از سی سال از عمرشان را در اروپا گذرانده بود و در دانشگاه های آنجا تدریس کرده بود، بعد از این مدت طولانی از تمام اعتبار و احترامی که آنجا داشت، چشم پوشی می کند و برای ادای دین نسبت به کشور و مردمش به ایران آمد. از آنجایی که ایشان به روال کاری ادارات اینجا آشنا نبودند و از طرفی دوست داشتند بیشتر وقتشان را صرف مطالعه و تحقیق و پژوهش کنند بنابراین به کسی احتیاج داشت که دنبال امور اداری و مالی باشد تا او به کارهای مهمترش بپردازد.
یک روز آقای رئیس برای استراحت و قدم زدن به پارک می رود و همانجا با آقای معاون (که از نظر خودش جوانی خوش بر و رو و با تیپی جذاب و البته باهوش و بااستعداد است و فقط با یک نگاه اطرافیانش را مجذوب و شیفته خود می کند) آشنا می شود.
از شانس و اقبال بلند آقای معاون ، روزی که رئیس او را در پارک می بیند روزنامه در دست داشت که مطالبش به انگلیسی بود. آقای رئیس هم که از وضعیت زبان انگلیسی اکثر جوانان ایرانی باخبر بود، آشنایی به زبان انگلیسی را امتیاز مهمی برای معاون آینده اش می دانست و به همین دلیل جناب معاون به این سمت برگزیده شد.
در حالی که نظر اکثر کارمندان این بود که جناب معاون آن روز بر حسب اتفاق، آن روزنامه در دستش بود و ایشان اگرچه یک جمله انگلیسی نمی توانستند صحبت کنند اما زبان چرب و نرمش ، توانسته آقای رئیس را مجاب به این انتخاب کند.
به هر حال برای آقای معاون که در یک خانواده سیزده نفری زندگی می کرد و باسوادترین فرد کل فامیل بود که با سماجت بی نظیر خود توانسته بود پدرش را راضی کند تا دیپلم بگیرد و دنباله رو برادرانش که همگی کارگر ساختمانی بودند ، نباشد ; سعادت بزرگی بود که با کسی نشست و برخاست کند که در دانشگاه های اروپا تحصیل و تدریس کرده بود.
تا اینجای کار را می شد تحمل کرد ، اما آنچه که باعث حیرت همه همکاران و آشنایان آقای رئیس شد این بود که جناب رئیس تصمیم گرفت آقای معاون را به سفر فرنگ بفرستد تا تحصیلات عالیه را انجام دهد و باعث سرافرازی خانواده و کشورش شود.
آقای معاون که تا چند وقت پیش طولانی ترین سفرشان ، رفتن به ولایت بود حالا عازم خارج می شوند تا در دانشگاهی که به هزینه آقای رئیس هماهنگ شده بود به تحصیل بپردازند. همکاران او از رفتنش هم خوشحال بودند و هم ناراحت. خوشحال از این جهت که حداقل برای دو سه سالی از شر مزاحمت ها و دخالت های بیجای او می توانستند به آسودگی نفس بکشند و ناراحت از این جهت که چرا همای سعادت بر روی شانه آنها ننشسته است و برای آنها این موقعیت ایجاد نشده است. به قول یکی از همکاران آقای معاون: «حالا اگر ما آن روز در پارک بودیم به جای آدم باسواد و متشخصی مثل آقای رئیس به تور یک معتاد می افتادیم که اگر خیلی لطفش شامل حالمان می شد سیگار یا موادمخدر تعارفمان می کرد».
به هر حال روز موعود رسید و آقای معاون با همکاران خداحافظی کرد و البته آخرین نیش خود را هم به همکاران زد و رفت. در جلسه ای که آقای رئیس برای مراسم خداحافظی معاون ترتیب داده بود، آقای معاون بعد از کلی زبان بازی و حرف های باربط و بی ربط، برای همه همکاران آرزوی موفقیت کرد و به آقای رئیس هم بابت این انتخاب تبریک گفت. تبریک بابت این موضوع که آقای رئیس به خاطر تربیت اروپایی اش ، صرف داشتن رابطه فامیلی «کذایی!» او را برای این سفر انتخاب نکرده، بلکه آقای رئیس به خاطر هوش و فراست فراوانی که دارند متوجه استعداد ذاتی معاونش شده و از هدر رفتن این نیروی بالقوه و مستعد جلوگیری کرده است.
یک سال از این ماجرا گذشت و آقای معاون برای تعطیلات به وطن برگشتند. تنها کسی که فکر می کرد که آقای معاون در این یک سال پیشرفت زیادی داشته و تغییرات رو به رشدی در او حاصل شده، خود آقای معاون بود. بنا به ادعای خودشان ، ایشان با تمام علاقه ای که به زبان شیرین فارسی داشتند، متاسفانه تکلم به زبان مادری را فراموش کرده بودند و سعی می کردند به همکارانشان نشان بدهند که چقدر سخت فارسی را تلفظ می کنند. حتی برای نوشتن اعداد فارسی از کسی که کنار دستش بود کمک می گرفت. برای معادل سازی واژه های لاتین مشکل پیدا کرده بود و اگر می خواست یک جمله به فارسی بگوید آنقدر کلمات را می کشید و مابین آنها مکث می کرد که این طرز صحبت کردن حوصله همه را سر می برد.
همه همکاران در حیرت بودند که چطور آقای رئیس که سی سال در فرنگ به سر برده بود نه تنها دچار تغییر لهجه نشده بود ، بلکه موقع صحبت کردن از لغات ناب فارسی استفاده می کرد و حتی از کلمات لاتینی که بین اکثر افراد رایج شده هم استفاده نمی کند؟ آن وقت آقای معاون ، تنها با یک سال خارج رفتن نه تنها لهجه صحبت کردنشان تغییر کرده ، حتی کلمات و اعداد فارسی را هم فراموش کرده بودند. در مدت دو سه هفته ای که جناب معاون مهمان همکاران سابقش بود از همه کس و همه چیز ایراد می گرفتgob my ,O . چقدر سرعت اینترنت شما پایین است، آنجا دسترسی به سایت های مختلف به راحتی باز کردن یک فایل معمولی است; واقعا چه شهر کثیفی دارید، من از روزی که پایم به تهران رسید چشم ها و گلویم می سوزد ، باید زودتر به خانه ام برگردم. شهر شما چه ترافیک وحشتناکی دارد، آنجا بهترین سرگرمی من رانندگی است ولی اینجا جرات نشستن پشت فرمان را ندارم....
بعضی ها فکر می کنند برای اینکه از قافله پیشرفت و ترقی عقب نمانند، حداقل باید رنگ و بوی غربی به خود بگیرند. به نظر آنها ، اگر یک زنجیر با صلیب از گردنشان آویزان باشد و به جای بله بگویند ok و در صحبت هایشان چند کلمه انگلیسی جا بدهند ، آن وقت جزو افراد مترقی می شوند.
از نظر گروهی هم مترقی بودن یعنی اینکه کشورمان پابه پای جوامع غربی و حتی جلوتر از آنها در زمینه علم و صنعت پیشرفت کند.
اما مدرن شدن به معنی این نیست که هرآنچه تاکنون داشته ایم دیگر قابل استفاده نیست و باید دور انداخته شود. به روز شدن برابر با بی هویتی و از ریشه کنده شدن نیست. هرچند که راکد بودن و فقط چسبیدن به ریشه ها را هم توصیه نمی کنیم. چون اصرار بیهوده نسبت به فرهنگ های غلط و قدیمی و البته جا افتاده بین عوام هم تنها باعث ایستایی و رکود جامعه می شود.
از طرفی مدرن بودن مربوط به یک زمینه نیست و عرصه های مختلف را از فلسفه و علم گرفته تا سیاست ، اقتصاد ، هنر و... را تحت تاثیر قرار می دهد و صرفا پیشرفت در یک جنبه می تواند توازن را به هم بزند و افراد را دچار مشکل کند. همان طور که حالا در نهایت تاسف می بینیم که اکثر جوانها به روز بودن را فقط در نوع لباس پوشیدن و موسیقی که گوش می دهند می دانند.
مشکل ما از آنجا شروع می شود که به خود اعتماد نداریم و فکر می کنیم برای مدرن شدن فقط باید پا جای پای غربی ها بگذاریم.
کشورهای صنعتی و مدرن برای تولید علم و تکنولوژی هر روز از یکدیگر پیشی می گیرند و آن وقت ما فقط وارد کننده تولیدات آنها هستیم و این واقعا وحشتناک است.
تولیدات کشورهای غربی در علم و فناوری مطابق با احتیاجات و فرهنگ خودشان است که کمتر برایشان دردسرساز می شود. اما ما فقط محصولات آنها را وارد کشور می کنیم بدون اینکه فرهنگ آن را وارد کرده باشیم.
به هر حال برای اینکه جزو جوامع پیشرفته باشیم نباید فکر کنیم که تکنولوژی، اسب راهواری است که همیشه با زین و لگام حاضر و آماده است تا ما سوارش شویم و به مقصد برسیم.
نویسنده : اعظم دانشجو
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید