پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


پــــل


پــــل
پیرمرد استکان چای را توی نعلبکی گذاشت و رفت پشت پنجره رو به پل نشست. یادش نرفت که قبل از نشستن، چراغ را خاموش کند. این طوری طرف شک نمی کرد که دیده شود. به عقربه های ساعت شب نما نگاه کرد. هنوز دیر نکرده بود. هر چهار شب بین یازده و نیم تا دوازده پیداش می شد. شب اول آمد تا نزدیکی پنجره بعد برگشت وسط پل چند لحظه ایستاد و از همان راهی که آمده بود برگشت. شب دوم از پله ها بالا آمد، با نگاهی به اطراف روسری اش را برداشت و نشست روی کف آهنی و تکیه داد به نرده ها. به نظر می آمد که گریه می کند. بعد از یک ساعت از جا بلند شد و خود را تکاند و رفت. شب سوم نیم ساعتی وسط پل ایستاد و او زنش را صدا کرد که بیاید و ببیند. پیرزن گفت؛ فکر می کنه خودشو بکشه یا نه؟،
پرسید؛ از کجا دونی؟
- پیداس. این وقت شب بالای پل عابر پیاده جای گردش و تفریح نیس. تنهام هست...
- من هم همین فکرو کردم اما ترسیدم بگم مسخره ام کنی.
پیرزن از اتاق بیرون رفت و صداش از راهرو شنیده شد؛ بگیر بخواب. یادت رفته دکتر چی گفت؟،
شب چهارم سراپا سپیدپوش از پله ها بالا آمد. بی لحظه یی درنگ وسط پل ایستاد. تا کمر خم شد روی نرده ها. بعد ایستاد و پاکت سفیدی را از جیب لباسش بیرون کشید و آن را روی کف پل زیر کیفش گذاشت. پا روی اولین ردیف لوله های فلزی گذاشت و یک پا را بلند کرد و آن طرف پل میان محل برخورد دو تا از لوله ها بند کرد. او پیشانی را به شیشه چسبانده بود و فکر می کرد الان است که قلبش بایستد. حتی وقتی دهان باز کرد که زنش را صدا بزند، انگار زبانش ورم کرده و به کام چسبیده بود. زن جوان لحظه یی روی نرده نشست و سرش را بین دست ها گرفت و دوباره پا را از روی نرده ها رد کرد، کیف و نامه را برداشت و رفت.
صبح ماجرا را برای زنش تعریف کرد و پیرزن بعد از هورت کشیدن چای گفته بود؛ امشب دوباره برمی گرده که کارو تموم کنه. کاش می شد براش کاری کرد.
از صبح به این جمله فکر کرده و نقشه کشیده بود. به همین دلیل هم وقتی قرار شد پیرزن برای کمک به یکی از دخترهاشان که مهمان داشت به خانه او برود، خوشحال شد. به ساعت نگاه کرد و از کنار پنجره به پیاده رو دقیق شد که شاید زن را ببیند.
روی اولین پاگرد ایستاده بود. با همان لباس های دیشب. مرد استکان را روی لبه پنجره گذاشت و شروع کرد به پوشیدن لباس هایی که آماده روی تخت گذاشته بود. زن آخرین پله ها را طی می کرد که او از در آپارتمان بیرون رفت و در آخرین لحظه برگشت و عصاش را به دست گرفت و در آینه قدی نگاه کرد. با عصا جدی تر به نظر می رسید.
با آسانسور پایین رفت. آهسته در اصلی ساختمان را باز و بسته کرد، طوری که صداش توجه کسی را جلب نکند به خصوص زن جوان را. پله های پل با دو قدم فاصله از در اصلی آپارتمان وسط پیاده رو کار گذاشته شده بود. پا روی پله ها گذاشت و اول نفس عمیقی کشید و شروع به بالا رفتن کرد. دکتر گفته بود؛ فقط با آسانسور. پله برات سمه، روی پاگرد نفسش به شماره افتاد. به بالا نگاه کرد. زن دیده نمی شد.
چند بار نفس عمیق کشید و به نظرش رسید، پله ها تمامی ندارند. وقتی پا روی کف پل گذاشت، فکر کرد صدای خس خس نفس هاش را زن می شنود. با دست آزادش سینه اش را مالش داد و چند لحظه ایستاد تا توانست زن را ببیند که روی پل نشسته و پاهاش رو به خیابان آویزان است. عصازنان جلو رفت. زن هنوز از حضور بیگانه یی سراپا سیاه پوش آگاه نبود. مثل شب قبل کیف و نامه را روی کف پل گذاشته بود.
دست ها را از دو طرف مثل بال باز کرد. مرد در جا ایستاد. زن دست ها را دوباره به نرده ها گرفت. پیرمرد جلو رفت و با صدایی که سعی می کرد نلرزد، گفت؛ شب به خیر. زن یکه خورد و سربرگرداند. باد موهاش را روی نیمی از صورتش پریشان کرد. به طرف او برگشت و لب هاش بی صدا تکان خورد. مرد نزدیک تر رفت؛ نترس آمده ام کمکت کنم. پنج شبه که می خوای خودتو خلاص کنی. مگر نه؟
زن زیر پا را نگاه کرد؛ تو کی هستی؟
- چه فرقی می کنه؟
با نوک عصا به دست های زن اشاره کرد؛ بایست روی لبه. مثل پرنده یی که می خواد پرواز کنه، دست ها را به دو طرف باز کن و من از پشت سر با یک تکان خلاصت می کنم. شروع کن. آماده یی؟
پیرمرد خود را پشت سر زن رساند. زن روی نرده ها نشسته و انگشت هاش دور میله ها چفت بود. سرش را به طرف او چرخاند؛ پرسیدم کی هستی؟
مرد خود را کنار کشید، طوری که زن نتواند ببیندش؛ کسی برای کمک. یک متخصص در همین زمینه، زن یکی از پاها را از روی نرده رد کرد. مرد قدمی عقب رفت؛ نه. این طوری نه. بگذار نشانت بدهم.
و به طرف زن رفت. زن به سرعت پای دیگر را هم از روی نرده ها رد کرد. بی نگاهی به مرد سیاهپوش روی کف پل پرید. کیف و نامه را برداشت و به طرف پله ها دوید. پیرمرد کنار نرده ها ایستاد. صدای دانه های باران روی سقف پل، تاپ تاپ کفش هایی که روی پله های فلزی می کوبید و ضربان قلبش که آرام شده بود، هم زمان به گوش می رسید...
فرزانه کرم پور
منبع : روزنامه اعتماد