شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

زن تیله ای


زن تیله ای
روزی روزگاری دو تا تیله شیشه ای با هم در خانه ای زندگی می کردند که تنها سرگرمیشان قل خوردن از بالای تپه بود.
شبی هوا توفانی شد و خانه چوبی آنها راباد با خود برد. تیله ها از بالای تپه قل خوردند و باد آنها را هی روی زمین قل داد. وسط راه، تیله ها همدیگر را گم کردند. یکی از آنها همراه باد قل خورد و آن قدر رفت تا به دریا رسید. تیله توی آب افتاد و به ته دریا رفت.
آنجا در عمیق ترین آبهای دریا، صدف تنهایی نشسته بود. تیله شیشه ای، درست توی صدف خالی افتاد.
تیله دوم رفت و رفت و باز هم رفت تا به آخر دنیا رسید؛ جایی که خانه فرشته های مهربان و آبی پوش بود.
فرشته ها در حیاط خانه شان بازی می کردند که تیله شیشه ای قل خورد و توی حیاطشان افتاد. فرشته ها که تا آن روز با هیچ تیله ای بازی نکرده بودند، با خوشحالی با او بازی کردند.
فرشته ها تمام روز با تیله سرگرم بودند. وقتی هوا تاریک و موقع رفتن به خانه شد، مادر فرشته ها آنها را صدا زد. یکی از آنها گفت: با این تیله خیلی به ما خوش گذشت. خوب است که یکی از آرزوهای او را برآورده کنیم!
فرشته ای گفت: اما همه می دانند که تیله ها نمی توانند حرف بزنند!"
یکی دیگر از فرشته ها گفت: پس اول کاری کنیم که حرف بزند.
فرشته بعدی گفت: نگاهش کنید! چه قدر شفاف است. چه قدر قشنگ است.نقش و نگارش را ببینید.
فرشته ها با دقت به تیله نگاه کردند.
همان فرشته گفت: بیایید او را به یک زن تبدیل کنیم. مطمئنم خوشش می آید.
فرشته ها به هم نگاه کردند. همان فرشته ادامه داد: اگر زن شد و خوشش نیامد، زبان دارد و می گوید. آن وقت دوباره تیله اش می کنیم.
به این ترتیب یکی از فرشته ها سر انگشتان نرم و مهربانش را به تیله زد و ناگهان زنی زیبا جای تیله را گرفت.
همین موقع، دوباره مادر فرشته ها آنها را صدا زد. فرشته ها دیگر نماندند تا از تیله بپرسند از شکل جدیدش خوشش می آید یا نه. زن تیله ای تنها که شد، به سر تا پای خودش نگاه کرد. چه قدر فرق کرده بود. آن ظاهر گِرد و قلقلی جای خودش را به قدی بلند وکشیده داده بود. حالا دست داشت و می توانست هرچه را که می خواهد بگیرد. پا داشت و می توانست به هر جا که خواست برود و یا بدود. بله… البته که تیله از ظاهر جدیدش راضی بود.
زن تیله ای از خانه فرشته ها بیرون آمد. هوا تاریک تاریک شده بود و او جلویش را به سختی می دید. با این حال به راه رفتن ادامه داد و سرانجام به قصری باشکوه که بالای تپه ای در کنار دریا ساخته شده بود رسید.
زن تیله ای از تپه بالا رفت و در زد. زنی در را به رویش باز کرد و وقتی فهمید که زن تیله ای جا برای یک شب خوابیدن می خواهد، گفت: باید از اربابم اجازه بگیرم.
خدمتکار رفت و بعد از مدتی که به نظر زن تیله ای خیلی طولانی آمد برگشت. لبخند مهربانی زد و او را به داخل قصر برد. غذایی گرم و رختخوابی نرم به زن تیله ای داد. شب به خیر گفت و رفت.
روز بعد، ارباب قصر، زن تیله ای را دید و از او خوشش آمد.
آنها خیلی زود با هم ازدواج کردند. ارباب واقعاً همسرش را دوست داشت. برای همین دلش می خواست هدیه مخصوصی به او بدهد. ارباب چند روزی به هدیه مخصوص فکر می کرد تا این که روزی ماهیگیری وارد قصر شد و گفت که بزرگترین مروارید دنیا را صید کرده است. صیاد گفت: کسی تاکنون مرواریدی به این بزرگی ندیده است. ارباب که ثروتمندترین مرد آن دوروبر بود، مروارید را از صیاد خرید و از جواهرفروش معروفی خواست که با آن گردنبند زیبایی بسازد، همه چیز به خوبی پیش رفت و زیباترین گردنبند دنیا آماده شد.
وقتی نگاه زن تیله ای به گردنبند افتاد، نیرویی مرموز و جادویی با او حرف زد و گذشته اش را به یادش آورد. وقتی زن تیله ای گردنبند را به گردنش انداخت، آرامشی عجیب سرتا پایش را فراگرفت و خاطرات روزهایی که با تیله ای دیگر در خانه ای چوبی زندگی می کرد برایش زنده شد.
زن تیله ای با آن گردنبند مروارید، سال های سال در قصر زندگی کرد. هیچکس از گذشته او چیزی نمی دانست؛ هیچکس نمی دانست که وقتی هوا تاریک می شود، زن تیله ای گرانبهاترین مروارید دنیا را به گردن می اندازد... بالای تپه می ایستد... دوروبرش را نگاه می کند و وقتی کسی نباشد خودش را گلوله می کند و بامرواریدش از بالای تپه قل می خورند و پایین می روند. این بهترین سرگرمی آنهاست!

فریبا کلهر
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید