پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


دوست بیشتر داشتن


دوست بیشتر داشتن
انگار همیشه وجود داشته. انگار همیشه وجود دارد. همین الان که اینجا نشسته ام و دارم این داستان مزخرف را روی کاغذ می نویسم هم انگار در اتاق بغلی نشسته و به من می خندد. بستنی ها را که خریدم و آمدم کنارش لب ساحل نشستم هم آنجا بود. اولین بار در همان ساحل لعنتی دیدمش. ستاره نشسته بود روی سکوی سیمانی و پاهایش را تکان می داد. دستم را دراز کردم و بستنی را دادم دستش. درست همانجا نشسته بود. صد متر آن طرف تر. یا شاید خیلی نزدیکتر.
" مرسی عزیزم"
"خیلی خوش می گذره ها!"
"غروب یه حس دیگه داره. خوشم میاد. تو چی؟"
"من حالم از غروب به هم می خوره!"
"حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟"
"نه. فقط یه کم خسته ام"
به روبرو خیره شدم. به جایی که خورشید مثل یک قرص نارنجی نصفه داشت در آب حل می شد تا شاید... ستاره لیوان آب را گرفت طرفم.
"بیا عزیزم. یادت نره بخوریشون"
خم شده بود و موهایش مثل ریش های بلند یک پیرمرد عوضی از سرش آویزان شده بود. لیوان را گرفتم.
"چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟ دوسم نداری؟"
فقط لبخند زدم و ساکت ماندم. انگار قسم خورده باشم هیچ چیزی نگویم. محکم نشست روی تخت و انگشتش را گذاشت روی دکمه چراغ خواب.
"زود باش بخور. دیر وقته"
لیوان آب را دوست نداشتم. لیوان آب را دوست ندارم. وقتی می دانم نیم ساعت دیگر ستاره باز با آن پیدایش می شود رعشه ام می گیرد. همین طوری شده بودم که من را برده بود پیش آن دندانپزشک احمق!
"آآ کن... آآآآآآآ"
فکر کنم خوشحال شده بود که من مشکل دارم. ستاره گفت:"سه ماهه به خودش نمی رسه. همه-ش میگه یکی داره از وسایلم استفاده میکنه"
آن شب که رفتم دستشویی، آنجا ایستاده بود و داشت مسواک می زد. هر چه بیشتر مسواک می زد دندانهایش بیشتر زرد می شد. با همان دهان پر از کف سعی کرد دندانهایش را به من نشان بدهد. مسواک خودم بود.B Oral . سفید و آبی. پشت سر هم گفتنشان آهنگ خاصی دارد. داشت! سریع در دستشویی را بستم و....همین الان که اینجا نشسته ام و دارم این داستان مزخرف را می نویسم، می دانم که یا روی تخت من خوابیده یا دارد لباسهایش را درمی آورد تا روی تخت من بخوابد. نمی دانم دارم زمان فعل ها را درست استفاده می کنم یا باز هم دچار از خود بیخود شدگی شدم و داشتم چرت و پرت می گفتم. خسته بودم. بستنی ها داشت آب می شد.
"سامان؟! غروب قشنگ نیس؟"
چهره اش را برگرداند طرف من. لبخند زد. حس کردم دندانهایش مثل دندانهای آن مرد صد متر آن طرفتر که آن شب داشت با مسواک من دندانهایش را مسواک می زد. خسته بودم. سعی کردم لبخندش را تحمل کنم و لبخند بزنم. تنها کسی بود که داشتم. در این مورد زمان فعل را درست به کار بردم.
"چرا حرف نمی زنی؟ باز دندونهات قفل شدن؟"
آن مرد صد متر آن طرفتر را که می بینم دندانهایم چسب می خورند. سرش را کامل برگرداند سمت من. آفتاب به صورتش خورده بود. اما من مطمئن بودم که گونه اش زرد شده. می دانم دست هایم برای نوشتن توانی ندارند. ساعت روی میز را نگاه می کنم. ستاره ده دقیقه دیگر پیدایش می شود و نظم داستانی من را به هم می زند.
از کجا شروع کنم که زودتر تمام شود. از کجا شروع کنم که اگر ستاره یک دفعه وارد اتاق شد بتوانم ادامه اش دهم. از همین امشب. فکر خوبی است. جلوی در خانه که ایستادم از در آسانسور آمد بیرون. خودش بود. همانی که لب ساحل، اتوبوس برگشت، مترو، دستشویی، اتاق خواب و حالا وسط راهرو دیده بودم. چند جای هم دیگر هم دیده بودمش. انگار همیشه وجود داشته. انگار همیشه وجود دارد. ستاره از آشپزخانه داد زد: "سامان تویی؟ "
انگار منتظر کس دیگری باشد. دندانهایم قفل شد. شده بود. کیفم را سفت گرفته بودم. سریع در را بستم و خودم را به در چسباندم. ستاره دوید و از آشپزخانه آمد بیرون. "چت شد باز دوباره؟ حالت خوبه؟"
لبخند زدم.
"سامان، روزه سکوت حرومه ها؟... قرصات رو خوردی؟"
می دانستم که قرص ها هنوز گوشه سمت راست جیب چپ کیفم هستند و بهشان دست هم نزدم. اما باز سرم را تکان دادم. با همان دستکش صورتی پر از کف که... کیفم را گرفت و بازش کرد. ستاره کنارم ظاهر شد.
"نمی خوای قرصات رو بخوری؟"
فکر کنم از در رد شده بود. یا در را خیلی آرام باز و بسته کرده که من نفهمیدم .
"قرصات رو بخور. می ترسم باز دوباره امشب نتونی بخوابی"
لیوان آب را گرفتم و با مقداری سنگ و سنگ ریزه ریختم پایین. همیشه از خوردنشان احساس مرگ می کنم. دستهایم را محکم می-گذارم روی کاغذها تا نخواندشان.
"سامان، من دیگه نوشته هات رو نمی خوانم. فقط باور کن، باور کن، باور کن کسی غیر از من و تو اینجا نیست."
نمی دانم به اندازه کافی باور کن نوشتم یا نه. شاید به همین تعداد گفت. شاید هم قبل از این که بتواند تمامشان کند از اتاق رفته بود بیرون. شاید باید باور می کردم که هیچ کسی نیست. باید مطمئن می شدم. به زور این قرص ها که با خوردنشان می توانستم رنگ صداها را تشخیص دهم نمی توانستند خرم کنند. از جایم بلند شدم و رفتم بیرون. جلوی در اتاق خواب ایستاده بود و ریز ریز می خندید. در را باز کردم. تخت ها از هم جدا شده بودند. ستاره خوابش برده بود. همه چیز تمیز و مرتب بود و لباس های صورتی و بنفش و نارنجی رویش افتاده بود. می دانستم این صورتی کمرنگی که دارم می بینم... انگار همیشه وجود داشته. انگار همیشه وجود خواهد داشت.
مصطفی مردانی
ir.persiandlog.mosiomarb
منبع : روزنامه ابتکار