دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


راه و رسم راستین رستگاری از چشم یک نویسنده


راه و رسم راستین رستگاری از چشم یک نویسنده
یکی از نویسندگان یهودی‏تبار آمریکا که هیچ‏گاه به صهیونیسم روی خوش نداد و سخت مورد احترام روشنفکران مسیحی، مسلمان، سوسیالیست، سیاه‏پوست و حتی کمونیست و راستگرای جهان بود، “برنارد مالامورد” بود که در ۱۹۱۴ به دنیا آمد و در ۱۹۸۶ از دنیا رفت. در یکی از مصاحبه‏هایش خواندم که کار من وقف انسان است و این، شرط اصلی هر اثر هنری است. اگر به انسان احترام نمی‏گذارید، به کار من هم نمی‏توانید احترام بگذارید.
” وقتی این گفته با داستان کوتاه او به‏نام “بشکه جادو” - که در کشور ما در کتاب “مرگ در جنگل و بیست و پنج داستان دیگر” به چاپ رسید - کنار هم گذاشته می‏شوند، خواننده نه‏تنها تا مدت‏ها تحت داستان قرار می‏گیرد، بلکه پی‏می‏برد که این نویسنده کم‏ادعا و آرام، شعار نداده است و او به‏راستی یک انسان نوعدوست بوده و معیارش در ارزش‏گذاری انسان‏ها فردیت آنها بوده است نه شعارهای مذهبی و سیاسی‏شان. داستان دستیار(The Assistant)که به‏نام “فروشنده” ترجمه شده است، و یکی از مطرح‏ترین آثار اوست، باز در چیستی زندگی، همین معنا را دنبال می‏کند.
این رمان اثری است که در آن وجوه متفاوت شخصیت‏ها، کشاکش درونی این وجوه و غالب شدن یکی از آنها به‏عنوان وجه تمایز، روایت می‏شود. “موریس” مردی یهودی، مهربان، درستکار، دلسوز و رازدار است که با همسرش “آیدا” در طبقه بالای مغازه خوار و بارفروشی‏اش زندگی می‏کند. کنار مغازه‏اش یک مشروب‏فروشی و یک شیرینی‏فروشی هست که هر دو به دو یهودی به‏نام‏های “کارپ” و “پرل” تعلق دارند. موریس و آیدا، دختر بیست و سه ‏ساله زیبایی به‏نام “هلن” دارند. کارپ هم پسری به اسم نت دارد که با هلن دوست است.
کاسبی موریس از رونق می‏افتد. آیدا اصرار دارد موریس مغازه را بفروشد. ولی مغازه خریدار ندارد. هلن دوست دارد در دانشگاه تحصیل کند، ولی به‏خاطر پدر و مادرش مشغول کار می‏شود و حقوقش را به پدرش می‏دهد. وقتی خریداری برای مغازه پیدا می‏شود، موریس صادقانه “به او می‏گوید که مغازه فروش خوبی ندارد.
” در همان زمان موریس متوجه می‏شود که صبح‏ها یک شیشه شیر و دو نان ناپدید می‏شوند. می‏فهمد جوانی به اسم فرانک که بیکار و گرسنه است، شب‏ها به انبار می‏آمد و صبح‏ها شیر و نان را می‏برداشت. موریس دلش می‏سوزد، او را به مغازه می‏آورد، قهوه، نان و ساندویچ به او می‏دهد. یک‏بار که موریس به دستور پزشک مجبور به استراحت می‏شود، فرانک مغازه را رو به راه می‏کند و مشغول فروشندگی می‏شود و با درایت مشتری‏ها را راه می‏اندازد.
آیدا می‏فهمد درآمد مغازه افزایش پیدا کرده است و مشتری‏های بیشتری به آنجا می‏آیند؛ پس حقوق ناچیزی برای او در نظر می‏گیرد. بعد از بهبودی موریس و بازگشت او به مغازه، این حقوق افزایش پیدا می‏کند و موریس تا آن‏حد از کار فرانک راضی می‏شود که انبار را برای خواب و استراحت به او می‏دهد. فرانک که خود را درستکار معرفی کرده بود، پیشتر از مغازه موریس دزدی کرده بود و حالا دچار عذاب وجدان است، ولی همچنان به دزدی‏های کوچکش از صندوق ادامه می‏دهد.
به‏رغم عذاب وجدان مانند بعضی از شخصیت‏های داستایفسکی از پستی خود لذت می برد. او پول‏هایی را که می‏دزدد، یادداشت می‏کند تا بعداً به صندوق برگرداند. موریس و آیدا از این‏که فروشنده خوبی نصیب‏شان شده است، خوشحالند و به او اعتماد نشان می‏دهند. همین نکته و امکاناتی که آنها در اختیار فرانک می‏گذارند، عذاب وجدانش را بیشتر می‏کند.
دزدی آغازین او به تشویق فردی به‏نام “وارد مینوک” بود که پسر مطرود یک کارآگاه پلیس است. حالا فرانک احساس می‏کند “حال کسی را دارد که چیزی بسیار گرانبها و دوست‏داشتنی را از دست داده است.” (ص ۵۵)- امری که در مورد “وارد” اتفاق نمی‏افتد، زیرا او چنان گمگشته است که از “تفکر” درباره جمع‏بندی رفتار و کردار خود و واکنش همنوعانش غافل می‏شود. اصولاً بنیان فکری نویسنده این است که انسان‏ها، حتی “نوع بدشان”، چنانچه اندکی از روزمرگی‏ها فراغت یابند و به خود بیندیشند و کارنامه‏شان را با “خوب‏ها” مقایسه و مقابله کنند، حتماً به سمت نیکی گرایش پیدا می‏کنند. فرانک مخفیانه اندام هلن را نگاه می‏کند و دست به‏دزدی می‏زند، اما چون به نفس این چیزها و موجودی به‏نام خدا “فکر” می‏کند، جنبه زشتکاری آنها را بیشتر می‏بیند.
به‏همین نسبت هم کشمکش درونی‏اش نسبت به دیگران بیشتر است؛ هر چند باز به اعمال گذشته‏اش ادامه دهد. به‏دیگر سخن، مالامود زمانی انسان را به‏طور مطلق از نیکی دور می‏کند که فرصت تفکر به او ندهد؛ مثل “وارد مینوک” که فرارش از این ارزیابی‏ها سرانجام به کشتنش می‏دهد.
اینجا به لحاظ معنایی وجه مشترکی با کارهای داستایفسکی می‏بینیم، ولی در سطحی محدودتر و به‏همان میزان یا شاید بیشتر عاری از عنصر تقدس‏گرایی ناب‏گونه‏ای که مطلوب نویسنده روس بود.
اولین اقدام کار فرانک پس از شروع به کار در مغازه موریس، بازگرداندن سهمیه پول دزدی خودش به صندوق است. فکر می‏کند که یک‏روز پیش موریس اعتراف خواهد کرد تا زندگی‏اش را از آلودگی نجات دهد. ولی این امر باعث نمی‏شود که حریصانه به هلن نگاه نکند.
هلن قبلاً با “نت پرل” دوست بود و اجازه داده بود که او تصاحبش کند، ولی به‏تدریج از او زده شده و حالا حس می‏کند با نت تفاهم ندارد و نت او را برای اموری “عادی” می‏خواهد، درحالی‏که او دوست دارد زندگی‏اش “معنا” داشته باشد و به جایگاهی والا برسد.
فکر می‏کند برای رسیدن به چنین جایگاهی باید به دانشگاه برود. تلخکامی در هر دو مورد و انجام کاری که به آن بی‏علاقه است، افسرده‏اش می‏کند. فرانک حس می‏کند که او مانند خودش تنهاست. گرچه هلن به او اعتنا نمی‏کند، ولی فرانک به‏خاطر همین بی‏اعتنایی و ممنوعیت عمدی آیدا برای ملاقات آن دو، در اشتیاق صحبت با هلن می‏سوزد. پس، دزدانه به او نگاه می‏کند.
طبق معمول در عین عذاب وجدان و آگاهی بر بد بودن کارش، لذت می‏برد. اینجا نویسنده لذت ِ عمل منع‏شده را تصویر می‏کند تا از طریق آن نقاط ضعف انسان را - حتی شخصیتی را که ذاتاً به بدی گرایش ندارد، بازنمایی کند. به‏راستی ساز و کار روانی این لذت و آن عذاب وجدان و جدال آنها در ناخودآگاه چگونه است؟ مالامود پاسخ به این پرسش را با رفتار نامتّعین و حالت دم‏دمی‏مزاجی فرانک نشان می‏دهد. فرانک به خود قول می‏دهد که دیگر این عمل را تکرار نکند، ولی نمی‏تواند.
این عدم توانایی در عدم تغییر منش فرانک نشان داده می‏شود. هلن کم‏کم با او سر مهر می‏آید. فرانک یک‏بار از قدیس فرانسیس آسیزی حرف می‏زند که شبی برفی، همسر و دو بچه برفی برای خود می‏سازد و بعد با آرامش به اتاقش می‏رود ولی زن و بچه‏اش به‏زودی آب می‏شوند. این کار فرانسیس درواقع گذرا بودن امور دنیوی و دل نبستن به آنها را نمایان می‏کند.
فرانک که این قصه را در یتیمخانه شنیده بود، نمی‏گوید که خود او به‏عنوان مبّلغ فرانسیس عاجز از اصلاح خود است.
در عین حال او پی‏می‏برد که یکی از موانع وصالش، یهودی نبودن است، پس یک‏بار از موریس می‏پرسد یهودی واقعی کیست؟ و موریس جواب می‏دهد که “پدرم می‏گفت برای این‏که یه یهودی باشی کافیه قلب صافی داشته باشی.” (ص ۱۶۴) فرانک می‏گوید تو گوشت خوک، یعنی آن‏چه را که دین یهود حرام کرده است می‏خوری، نماز نمی‏خوانی و به کنیسه هم نمی‏روی پس چگونه یهودی‏ای هستی؟” موریس هیچ‏یک از این امور ظاهری را ملاک یهودی بودن نمی‏داند، بلکه درستکاری، صداقت، سخت‏کوشی و غیره را مبنای یهودیت واقعی می‏داند. اما موضوع به تفاوت دین محدود نمی‏شود، بلکه به منش و منّیت این دو انسان مربوط می‏شود.
موریس انسانی است که مثل شخصیت‏های داستایفسکی رنج می‏کشد و مثل شخصیت‏های مجبوب داستایفسکی می‏خواهد با رنج به سعادت و آرامش معنوی دست یابد، حال آن‏که فرانک، که از نسلی دیگر است، چنین نیست.
او از موریس می‏پرسد: “چرا این‏قدر رنج می‏بری؟” و موریس در جواب می‏گوید: “به‏خاطر تو رنج می‏برم.” و فرانک که دهنش درد گرفته، می‏گوید: “منظورت چیه؟” که موریس می‏گوید: “منظورم اینه که تو به‏خاطر من رنج می‏بری.” این نوع گفتگوها ما را یاد کشیش زوسیما و نیز آلکسی(آلیوشا) کارامازوفِ رمان داستایفسکی می‏اندازد. باری، فرانک که شیفته سجایای اخلاقی موریس می‏شود، و وجوه مشترک زیادی بین تیره‏بختی خود و او می‏بیند، فکر می‏کند اگر یهودی شود، از “شر” خیلی چیزها خلاص خواهد شد، حال آن‏که عامل بازدارنده او در رسیدن به فضیلت مطلوب، خودخواهی‏ها و حرص و آز مالی، و شهوانی است و او به‏طور به تغییر معنوی نیاز دارد تا تغییر ظاهری دین و مذهب.
این موضوع که اتفاقاً در فلسفه باروخ (بندیکت) اسپینوزا، فیلسوف یهودی ِ طردشده از جامعه یهود، به‏ویژه در “رساله اخلاق” او تحلیل می‏شود، وجه اشترک بینش مالامود را با اسپینوزا نشان می‏دهد. فرانک گرچه دارد مراحل این تغییر را پشت سر می‏گذارد، ولی هنوز در آغاز راه است و هنوز ناتوان از غلبه بر امیال خود. بی‏دلیل نیست که به‏رغم تأثیر نیروی عشق به هلن در این دگرگونی و تحول، روزی که هلن برای دیدنش به پارک می‏رود، فران در عالم مستی او را به گوشه‏ای می‏برد و به‏زور هلن را تصاحب می‏کند - طوری‏که هلن با کلماتی اهانت‏بار او را از خود می‏راند.
به این ترتیب آن‏چه را فرانک به دست آورده بود، از دست می‏دهد. گریه می‏کند و نعره می‏زند، چند روز در اتاقش می‏ماند و از شدت عذاب به خودکشی فکر می‏کند، ولی این فوران‏های بیرونی نمی‏تواند آرامش را به او بازگرداند. مشکل او در درون است: این خلافکار سابق در آغاز راه است. باری، موریس دچار گازگرفتگی می‏شود و فرانک در مغازه کار می‏کند. آیدا هم به حضور او رضایت می‏دهد. فرانک دستمزد کار شبانه‏اش و پول‏هایی را که دزدیده بود در صندوق می‏گذارد.
او پشیمان از عمل خود، سعی در عذرخواهی دارد، ولی هلن با احساسی از تنفر به او بی‏اعتنا می‏ماند. هلن مدام خود را به‏خاطر رابطه با فرانک، ملامت می‏کند و دوباره تنها و افسرده می‏شود. فرانک چنان عذاب می‏کشد که با وجود دلتنگی برای هلن فقط او را از پشت ویترین تماشا کند.
با مرگ موریس، فرانک دستمزد کار شبانه را همراه با یازده دلار کرایه مغازه را به آیدا می‏دهد. سپس تصمیم می‏گیرد غذای گرم به مشتری‏ها بفروشد. درآمد خوبی کسب می‏کند. تمام تلاش او صرف خدمت به خانواده موریس می‏شود و تصمیم می‏گیرد به‏خاطر جبران اشتباهش چیز ارزشمندی به هلن بدهد؛ مثلاً هزینه تحصیلات دانشگاهی را. به این منظور ماهی نود دلار کرایه به آیدا می‏دهد. وضع مغازه دوباره خراب می‏شود، ولی فرانک نود دلار ماهیانه را پرداخت می‏کند.
البته از کلاه گذاشتن سر مشتری‏ها خودداری نمی‏کند، اما کم‏کم بر اثر مطالعه کتاب مقدس و یادآوردی درستکاری موریس، یا دقیق‏تر بگوییم خودکاوی مستمر، راه خطا را کنار می‏گذارد. او که از تخته‏ای گُل رز زیبایی می‏سازد، آن را در کاغذ می‏پیچد و در صندوق پستی هلن جای می‏دهد، اما فردا آن را در سطل آشغال پیدا می‏کند.
صبح که نت پرل حرف‏هایی رکیک به هلن می‏زند و هلن به او سیلی می‏زند، هلن می‏بیند “سن فرانسیس” جلو بقالی ایستاد، دستش را توی سطل زباله فروبرد و گُل چوبی را از داخل آن بیرون آورد و به هوا می‏اندازد، گُل‏چوبی به گُل‏واقعی تبدیل می‏شود و سن فرانسیس آن را توی هوا با دست‏هایش می‏گیرد و بعد با تعظیم، آن را به هلن تقدیم می‏کند و می‏گوید: “خواهر کوچکم، این گُل رز را بگیرید. گل با عشق و بهترین آرزوها از طرف فرانک تقدیم شد و هلن آن را گرفت.” (ص ۳۰۸) اشارات نویسنده به “سن فرانسیس آسیزی” در چند جای داستان، فرانک را به‏عنوان سن فرانسیس دیگری معرفی می‏کند؛ زیرا فرانسیس اصلی نیز با پشت سر گذاشتن وسوسه‏های مختلف - پول، زن و مقام- “سن فرانسیس” شد.
این موضوع حتی شامل حال خود هلن هم می‏شود؛ منتها از منظری دیگر.
او یک شب برای دیدن فرانک به پارک می‏رود. در پارک “مردی را دید که روی نیمکتی چمباتمه زده و به پرندگان غذا می‏دهد... وقتی مرد بلند شد، پرندگان نیز همراه او به هوا پر کشیدند. تعدادی از آنها روی بازوان و شانه‏های او فرود آمدند، یکی از کبوترها روی انگشت‏هایش نشست و از کف دستش که به صورت کاسه‏ای درآمده بود، دانه چید.” (ص ۱۵۶ و ۱۵۷) هلن متوجه می‏شود آن مرد فرانک است.
تحول مثبت فرانک باعث می‏شود که هلن به‏خاطر دیدن او به کتابخانه برود. فرانک نیز از تحول نگاه هلن به خود، دستخوش دگرگونی می‏شود و مجموعه آثار شکسپیر را همراه با یک شال به هلن هدیه می‏کند؛ هدیه‏ای که بیانگر تعالی‏گرایی اوست. هلن که در رابطه با فرانک به سطح انسانی‏تری از دیگرخواهی رسیده است، به‏خاطر ارزشمندی هدیه‏ها بسیار خوشحال می‏شود، اما فکر می‏کند با توجه به تمایل فرانک برای تحصیل در دانشگاه، نباید هدایا را قبول کند. از فرانک خواهش می‏کند که آنها را پس بدهد و پولش را نگه‏دارد. احساسات فرانک به‏حدی جریحه‏دار می‏شود که هدایا را در سطل آشغال می‏ریزد. (البته هلن که از اسراف بیزار است آنها را برمی‏دارد.) به همان‏قسم نیز، هلن با مطالعه کتاب‏های اهدایی فرانک، گویی با او صحبت می‏کند و هرجا که می‏رود او را می‏بیند - “اکنون او نسبت به فرانک احساس محبت می‏کرد، می‏خواست کنارش باشد. با خود می‏گفت در جریان تلاش برای تغییر فرانک، خودش نیز تغییر کرده است.
” (ص ۱۷۱)- متقابلاً و حتی در مرحله‏ای فراتر، فرانک با گذشت‏های روحی از امور دنیوی خصوصاً پول، در انتهای کتاب بالاخره به رستگاری می‏رسد. عذاب وجدان‏های فرانک، جدال‏های درونی او با خودش، تلاش برای جبران سرقتی که مرتکب شده بود و در آخر تلاش برای از بین بردن ناراحتی هلن، صعود تدریجی او به‏سوی کمال را نمایان می‏کند. در این میان آن‏چه سبب می‏شود با استقامت و استواری راه رستگاری را دنبال کند، مشاهده اخلاق و رفتار موریس است؛ یعنی مردی که به‏خاطر نفع شخصی خود و خانواده‏اش هیچ‏گاه حاضر نمی‏شود دغل‏کاری کند و تحمل فقر و گرسنگی را بهتر از فریب‏کاری می‏داند. تأثیر موریس بر فرانک به‏خوبی در پایان‏بندی داستان بازنمایی می‏شود؛ جایی‏که درست همان کارهایی به فرانک نسبت داده می‏شود که قبلاً موریس در مغازه انجام داده بود.
در عین حال این امر که فرانک همیشه خود را مدیون موریس می‏داند، به‏نوعی تعهد اخلاقی و روحی او را نسبت به موریس نشان می‏دهد، زیرا از لحاظ مالی فرانک نه‏تنها پول‏های دزدی را به موریس برمی‏گرداند، بلکه برای رفاه موریس و خانواده‏اش از دستمزد خود می‏گذرد.
سخت‏کوشی و شب‏نخوابی فرانک به‏خاطر آیدا و هلن نیز بیانگر ریاضت‏کشی برای رسیدن به مقامی روحانی و والا است؛ آن‏هم برای فردی که عادت کرده است به‏خاطر چیزهایی که به دست می‏آورد جان بکَند و در عین حال به آن‏چه دست می‏یابد، دل نبندد. بازگرداندن پول‏های دزدی توسط فرانک و درنهایت بخشش حاصل کار و کوشش خودش به آیدا و هلن به قیمت گرسنگی و بی‏خوابی خود، به‏خوبی این امر را به‏نمایش می‏گذارد.
اگر خوب به روابط شخصیت‏ها دقت کنیم، متوجه می‏شویم که تحول مثبت این رابطه‏هاست که موجب اعتلای رفتار و حتی منش طرف مقابل می‏شود؛ ضمن این‏که تحول در فراگردی دیگر به خود او باز می‏گردد و سبب ارتقا خودش هم می‏شود.
اصل رمان به زبان انگلیسی مانند ترجمه‏اش بسیار ساده و روان است و اثری از بازی زبانی در آن دیده نمی‏شود. او با همین زبان ساده، در پایان کتاب به‏نحوی تمثیلی تبدیل شدن گُل رز چوبی به گُلی واقعی را توصیف می‏کند. این‏وصف در عین حال بیانگر اوج شکوفایی شخصیت فرانک و تبدیل شدن گُل چوبی درون او به گُلی واقعی است؛ یعنی به روحی متعالی که تنها در اثر تغییر عمیق روحی او و غالب شدن وجه شریف او بر وجوه دیگر حاصل شده است.
اما به قول هایدگر این پایان راه نیست زیرا انسان تا زمانی‏که زنده است، پیوسته در وضعیت کشاکش و مبارزه بین اصالت و از خودبیگانگی به‏سر می‏برد. به‏طورکلی آن‏چه انسان را در طول زندگی دنیوی‏اش انسان می‏کند، پیروز شدن مستمرش بر جنبه‏های غیراصیل و پرورش جنبه‏های اصیل است.
این کشاکش تمثیلی خیر و شر یا نور و ظلمت و غلبه گاه‏به‏گاه یکی بر دیگری، به‏خوبی در شخصیت فرانک تصویر شده است. نمی‏توان انکار کرد که شرارت کمتر شده است، اما آیا این امر زاییده گرایش (جنبه ناخودآگاه) بشر به نیکی است یا تدوین قوانین یعنی سطح آگاهی و اراده‏مند بشر؟ جواب هر چه باشد، به این حرف برشت می‏رسیم که به‏رغم اشتباهات پرشمار سیاسی-اجتماعی‏اش گفته بود: به‏هر حال نیروی نیکی مهیب است.
مالامود که هم مسلمان و یهودی است و هم مسیحی و بودایی و زرتشتی، و هم پیرو فلسفه وجدان کانت و اخلاق اسپینوزا، می‏خواهد همین را نشان دهد؛ زیرا مرکزثقل هستی هنری او در انسان خلاصه می‏شود.
منبع : سایت والس