جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


در راه گورستان


در راه گورستان
راه گورستان از کنار شاهراه می‌گذشت. از اول تا آخرش یعنی تا گورستان از کنار شاهراه می‌گذشت. در طرف دیگرش خانه‌ها، خانه‌های تازه ساز حومه شهر قرار داشت که بعضی ناتمام بودند و بعد از خانه‌ها به مزارع می‌پیوست. دو طرف شاهراه از درخت، درخت‌های تنومند غان که عمر خود را کرده بودند پوشیده شده بود. نیمی از آن سنگفرش بود و نیم دیگرش نبود. اما راه گورستان پوشش نازکی از شن داشت که آدم خوشش می‌آمد در آن قدم بزند. میان شاهراه و راه گورستان گودال باریکی بود که آب نداشت و از علف‌های هرزه و گل‌های وحشی انباشته بود.
بهار بود. تقریباً تابستان شده بود. جهان لبخند می‌زد و آسمان آبی از چیزی غیر از تکه‌های کوچک ابرهای متراکم پوشیده نبود. سرتاسر آسمان را لخته‌های کوچک سفیدرنگ فرا گرفته بودند. پرنده‌ها لابه‌لای غان‌ها جیرجیر می‌کردند و نسیم ملایمی از مزارع برمی‌خاست. یک گاری از شاهراه می‌گذشت و از ده مجاور به شهر می‌رفت. تیمی از آن از قسمت سنگفرش می‌گذشت و نیم دیگرش از روی قسمت خاکی آن. پاهای راننده از دو طرف مال‌بند آویزان بود و خارج از آهنگ سوت می‌زد.
ته گاری، پشت به راننده سگ کوچولوی زرد رنگی نشسته بود. پوزه نوک تیزی داشت و در تمام راه با وضعی بی‌گفت‌وگو جدی و جمع و جور، به راهی که از آن می‌گذشتند خیره می‌نگریست! سگ ملوس کوچولویی بود. مثل طلا بود و آدم از اینکه به او بیندیشد لذت می‌برد. اما نه، این موضوع نقداً مربوط به ما نیست، باید از آن بگذریم. یک گروهان سرباز از سربازخانه‌های آن نزدیکی‌ها بیرون آمدند. گرد و خاک و سر و صداهای معمولی را با قدم روی خود به راه انداختند. یک گاری دیگر از شاهراه گذشت، این یکی از شهر می‌آمد و به ده می‌رفت. راننده‌اش خواب بود و سگ هم نداشت و از این جهت این گاری ابداً چنگی به دل نمی‌زد.
دو مسافر دنبال گاری آمدند. یکی گردن‌کلفت بود و دیگری قوزی. پا برهنه راه می‌رفتند. زیرا کفش‌هایشان را روی کولشان انداخته بودند. یک سلام چرب و نرم به راننده خواب کردند و به راه خود رفتند. بله، این رفت و آمد هم عادی و سرانجام آن به هیچ اشکال یا حادثه‌ای نمی‌رسید. در راه گورستان یک هیکل تک و تنها هم راه می‌رفت. آهسته می‌رفت و سرش خم بود. به عصای سیاهی تکیه می‌کرد. نامش «پیپسام» بود. پیپسام خدا داده بود و نام دیگری نداشت. من از او با این تأکید نام می‌برم. زیرا عاقبت کار او کاملاً مشخص و ممتاز بود. لباس سیاه تنش بود.
زیرا به زیارت گور عزیزانش می‌رفت. کلاه خزی با لبه پهن بر سر داشت. کت بلندی که کهنگی آن داد می‌زد، بر کرده بود. شلوارش هم خیلی تنگ و هم خیلی کوتاه شده بود و دستکش‌های چرمی سیاهی که زرق و برقش رفته بود به دست داشت. گردنش، گردن دراز پر چین و چروکش با سیبک آدم گنده‌ای، از یخه برگشته‌اش بیرون بود. یخه‌اش ساییده شده بود. بله. این یخه برگشته لبه‌هایش نخ‌نما و خشن شده بود. مرد گاهی سرش را بلند می‌کرد تا ببیند به گورستان هنوز چقدر مسافت مانده است و در این موقع شما می‌توانستید دزدکی نگاهی به صورت عجیبش بیندازید.
صورتی که بی‌چون و چرا به آسانی نمی‌توانید از یاد ببریدش. صورتش پریده رنگ و تراشیده بود. اما بینی برآمده‌ای از میان گونه‌های فرو رفته‌اش بیرون زده بود و این بینی با سرخی غیرعادی و زننده‌ای می‌درخشید و یک دسته جوش‌های ریز به نوکش هجوم آورده بود. این جوش‌های ناقلا خط بینی را ناهموار و خیال‌انگیز ساخته بود. سرخی زننده بینی با پریدگی مرگبار صورت سر جنگ داشت. مثل اینکه یک خاصیت مصنوعی و غیرمعمولی در آن بود، انگار این بینی را مخصوصاً مثل صورتک کارناوال روی بینی خودش گذاشته بود. مثل اینکه ادای تشییع‌جنازه را در می‌آورد و به شوخی این ببینی را گذاشته بود. اما شوخی در کار نبود!
دهانش گشاد بود و گونه‌هایش فرو افتاده بود و آن را محکم به هم فشرده بود. ابروهایش سیاه بود و تک و توکی موی سفید در آن به چشم می‌زد و وقتی سرش را بلند می‌کرد و چشمش را از زمین بر می‌گرفت. ابروهایش را آنقدر بالا می‌برد که تا زیر لبه کلاهش مخفی می‌شد و شما می‌توانستید چشم‌های مشتعل او را با پیله‌های سرخ رنگش ببینید. خلاصه قیافه‌ای داشت که احساس ترحم در آدم برمی‌انگیخت.
ظاهر پیپسام نشاطی نمی‌بخشید، بلکه در آن بعدازظهر زیبا، آدم را کسل می‌کرد. اندوهی که او داشت حتی از سر مردی هم که به زیارت گور عزیزانش می‌رود خیلی زیاد بود. درون او را آدم می‌توانست از ظاهرش دریابد. به حد کافی و به‌طور کامل نمونه برونش بود، اما به نظر شما کمی محزون بود. کمی از دل و دماغ افتاده بود و کمی هم با او بد تا کرده بودند. برای آدم خوش و شنگولی مثل شما مشکل است که از حال روحی او سر در بیاورید. اما راستش را بخواهید وضع او کمی... بله... چندان کم هم نبود. به بالاترین حد وخامت رسیده بود. اولاً مست بود. بعد سر این موضوع خواهیم رسید و زنش مرده بود.
از تمام جهان بریده شده و مهجور بود. روی این زمین هیچکس علاقه‌ای به او نداشت. زنش شش ماه پیش سر زا رفته بود و بچه هم مرده به دنیا آمده بود. دو بچه دیگر هم مرده بودند. یکی دیفتری گرفته بود و مرگ دیگری علت خاصی غیر از ضعف عمومی بدن نداشت و تازه انگار این همه کافی نبود که شغلش را هم از دست داد. نانش بریده شد. طبعاً به علت عادت بدش که از خود پیپسام نیرومندتر بود.
یکبار توانسته بود مشروب را ترک بکند. تا حد زیادی هم پیشرفته بود، هرچند باز تسلیم شراب بود و گاهگاهی جامی می‌زد. اما وقتی زن و بچه‌اش از چنگش بدر رفتند، وقتی نه شغلی داشت و نه مقامی، چیزی نداشت که او را نگاه بدارد. وقتی تنها و بی‌کس ماند دیگر ضعف او دست بالا را گرفت. در دفتر یک سازمان خیریه منشی بود و نود مارک ماهانه داشت. اما دائم مست می‌کرد و از کار غافل می‌ماند و بعد از چند بار که به او اخطار کردند آخر سر عذرش را خواستند. شک نیست که این موضوع روحیه پیپسام را تقویت نکرد و درواقع او بیش از پیش به سقوط قطعی متمایل شد.
بدبختی درحقیقت غرور و عزت نفس آدمی را ویران می‌سازد. عیبی ندارد که کمی این مطالب را حلاجی بکنیم. زیرا اینگونه بدبختی‌ها خواص عجیبی دارند. اگر لغت هیجان‌آور را در این مورد ذکر نکنیم. آدم ممکن است داد بزند که بی‌تقصیرم اما فایده ندارد. زیرا ته دلش خودش را مقصر می‌داند. مقصر می‌داند که بدبخت است و این تحقیری را که به خود روا می‌دارد و رفتار بد او با هم رابطه قوم و خویشی برقرار می‌سازند، به هم نان قرض می‌دهند. در دامان هم پرورش می‌یابند و سرانجام به نتیجه‌ای می‌‌انجامد که مو بر تن آدم راست می‌کند. وضع پیپسام هم به همین‌گونه بود. مشروب می‌خورد زیرا دیگر عزت نفسی در او نمانده بود و عزت نفسی در او نمانده بود زیرا بدبختی مدام، شکست دائمی تصمیم‌های نیکی که می‌گرفت، آن را تباه کرده بود.
در خانه، در گنجه‌اش یک بطری که از مشروب رنگ کرده با همین رنگ‌های زهرآلوده، پر بود قایم کرده بود. اسم این مشروب را چه فایده دارد بگویم. بارها در برابر این گنجه زانو می‌زد، با خود در ستیز و کشمکش بود. در این کشش و کوشش زبانش را گاز می‌گرفت و آخر سر تسلیم می‌شد. دلم نمی‌خواهد حرف این چیزها را هم بزنم اما به هر جهت در تمام اینها واقعیت موجود است و آدم عبرت می‌گیرد. اکنون او در راه گورستان بود. عصای سیاهش را پیش روی خویش به زمین می‌زد و می‌رفت.
نسیم ملایم دور بینی‌اش می‌چرخید اما او حس نمی‌کرد. موجودی گمشده بود. بدبخت‌ترین وجودهای انسانی بود. به جلوش خیره نگاه می‌کرد و ابروهایش را بالا گرفته بود. ناگهان صدایی از پشت سر شنید و گوشش را تیز کرد. صدای تلق‌تلق چیزی از دور می‌آمد و تند نزدیک می‌شد. برگشت و ایستاد. دوچرخه‌ای با آخرین حد سرعت پیش می‌آمد لاستیک‌های آن روی شن‌ها صدا می‌کرد و بعد... آهسته کرد. زیرا «پیپسام» راست سر راهش ایستاده بود. جوانکی روی زین دوچرخه جا گرفته بود. دوچرخه‌سواری بود جوان، شنگول و بی‌قید، البته ادعا نمی‌کرد که از بزرگان و قلدران این جهان باشد آه ـ خدایا ـ به هیچوجه چنین ادعایی نداشت. سوار دوچرخه ارزان قیمتی بود، ارزش آن را می‌شد به دویست مارک حدس زد. با این دوچرخه می‌خواست هواخوری بکند. از شهر خارج شده بود و هنوز خورشید روی رکاب‌های دوچرخه‌اش می‌درخشید که راست قدم به گردشگاه بزرگ خدا در هوای آزاد گذاشت. زنده‌باد! زنده‌باد! پیراهن رنگین با کت خاکستری به تن کرده بود. کفش‌پوش روی کفشش داشت.
جلف‌ترین کلاه‌های جهان را بسر گذاشته بود. کاریکاتور کامل یک کلاه! کلاه شطرنجی قهوه‌ای که دکمه‌ای به نوک آن دوخته بودند. از زیر کلاهش یکدسته موی پر پشت بور بیرون زده بود و روی پیشانیش ولو شده بود. چشم‌هایش مثل برق آبی رنگی بود. پیش می‌آمد. زندگی مجسم بود و زنگ می‌زد. اما پیپسام حتی یک سر مو از سر راهش کنار نرفت. آنجا ایستاد و به «زندگی» نگاه کرد. بی‌حرکت.
زندگی نگاه خشمگینی به او انداخت و از او گذشت و پیپسام ناگزیر به جلو رانده شد. وقتی از او کمی دور شد او آرام و با تأکید جسورانه‌ای گفت: «نمره نه هزار و هفتصد و هفت» و لب‌هایش را به هم قفل کرد. آرام به زمین خیره شد و نگاه غضبناک «زندگی» را بر خود احساس کرد. «زندگی» دور زد، زین را با یکدست از پشت گرفته بود و اهسته می‌آمد. پرسید: ـ چه گفتید؟ پیپسام تکرار کرد: «نمره نه هزار و هفتصد و هفت... آه چیزی نیست می‌خواهم شکایت شما را بکنم...» «زندگی» پرسید: «می‌خواهید شکایت مرا بکنید»؟ دور دیگری زد. آهسته‌تر پا می‌زد. چنانکه مجبور بود تعادل خود را با ترمز کردن نگاه بدارد. پیپسام که پنج شش قدم از او فاصله داشت گفت: ـ البته. ـ چرا؟... زندگی این را پرسید و پیاده شد و همان جا در انتظار ایستاد. ـ خودتان بهتر می‌دانید. ـ نه نمی‌دانم؟... ـ باید بدانید.
زندگی گفت: ـ نمی‌دانم و به علاوه باید بگویم که ککم هم نمی‌گزد. و به دوچرخه‌اش متوجه شد. انگار می‌خواست سوار بشود. زندگی زبان داشت و از کسی وا نمی‌ماند. پیپسام گفت: ـ من شکایت شما را خواهم کرد. زیرا به جای اینکه در شاهراه سواره بروید در راه گورستان دوچرخه‌سواری می‌کنید. زندگی با خنده کوتاه و بی‌صبرانه‌ای دوباره برگشت: ـ آخر مرد عزیز! نگاه کن، سرتاسر این جاده پر از جای لاستیک دوچرخه‌ها است. معلوم است که همه سواره‌ها از این راه می‌روند. پیپسام جواب داد: «برای من فرقی ندارد، با وجود این شکایت شما را خواهم کرد».
زندگی گفت: «هر کاری می‌خواهی بکن» و سوار دوچرخه‌اش شد. واقعاً با یک پا زدن سوار شد. با یک فشار پا، قرس روی زین نشست و خم شد تا با آخرین حد سرعتی که جوش و خروشش اجازه می‌داد براند. ـ خوب اگر در این پیاده‌رو دوچرخه برانید یقیناً شکایت شما را خواهم کرد» پیپسام این را گفت. صدایش بلند شده بود و می‌لرزید. اما زندگی اعتنایی نکرد. با سرعتی افزون شونده به راه افتاد. اگر قیافه پیپسام را در آن لحظه می‌دیدید، تأثیر شدیدی در شما می‌کرد. لب‌هایش را چنان محکم به هم می‌فشرد که گونه‌هایش و حتی بینی آتشین و سرخش از ریخت اصلی افتاده بودند. کج و کوله شده بودند. مچاله شده بودند.
ابروهایش تا آنجا که امکان داشت بالا رفته بود و با حالی جنون‌آمیز دنبال دوچرخه‌ای که عازم رفتن بود به راه افتاد. ناگهان حمله‌ای به جلو برد و فاصله کوتاه میان خودش و زندگی را به دو پیمود. کیف کوچک چرمی را که پشت زین قرار داشت محکم با دو دست چسبید. به آن چنگ انداخت و با لب‌های آویخته‌اش که از ریخت آدمی بدر آمده بود، با چشم‌های وحشی، لال و با تمام قوا به تقلا پرداخت و تمام زورش را برای سرنگون کردن دوچرخه که پیچ و تاب می‌خورد و یله می‌شد به کار برد.
از ظواهر امر آدم را شک برمی‌داشت که آیا می‌خواهد طبق نقشه قبلی کینه‌توزانه‌ای دوچرخه را از رفتن باز دارد یا به سرش زده است که پشت سر زندگی را بچسبد و سوار دوچرخه شود و با رکاب‌های درخشان به گردشگاه‌های بزرگ خدا در هوای آزاد برود. زنده‌باد! زنده‌باد! هیچ دوچرخه‌ای در برابر چنین فشاری مقاومت نمی‌توانست بکند. دوچرخه ایستاد. یله شد. افتاد. اما اکنون زندگی وحشی شده بود. یک پایش روی زمین مانده بود که دوچرخه ایستاد.
دست راستش را بلند کرد و چنان به سینه آقای پیپسام کوفت که چند قدم عقب‌عقب رفت و بعد گفت و صدایش از تهدید انباشته بود: ـ مرد که، مگر مستی! اگر بخواهی جلوی مرا بگیری، تکه‌تکه‌ات می‌کنم. می‌فهمی؟ بند از بندت جدا می‌کنم، ملتفت باش. و بعد پشت به آقای پیپسام کرد. کلاهش را خشمگین روی پیشانیش کشید و یک بار دیگر سوار دوچرخه شد. بله، اما راستی «زندگی» زبان داشت و از کسی وا نمی‌ماند و مثل اول پاک و پاکیزه سوار شد. روی زین جا گرفت و به زودی بر دوچرخه تسلط یافت.
«پیپسام» پشت او را دید که تندتر و تندتر به عقب و جلو می‌رود. آنجا ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد. به زندگی خیره شده بود و زندگی هیچ بلایی به سرش نیامد، به زمین نیفتاد، لاستیک دوچرخه‌اش نترکید، سنگی در راهش دیده نشد و روی چرخ‌های لاستیکی‌اش به حرکت افتاد و ناچار پیپسام بنا کرد به لرزیدن و فریاد زدن. دیگر صدایش به هیچوجه غمناک نبود صدایش را می‌شد غرش نام نهاد. فریاد زد: ـ تو نباید از اینجا بروی! نباید بروی! باید از شاهراه بروی نه از راه گورستان. می‌شنوی، پیاده بشو. شکایتت را خواهم کرد. به محاکمه‌ات خواهم کشید. آه خدایا! خدایا! الهی بیفتی نقش زمین بشوی. همیانه باد. وراج رذل، لگدت خواهم زد؛ با کفش‌هایم صورتت را خرد و خمیر می‌کنم، پست فطرت ملعون!!
هرگز چنین منظره‌ای دیده نشده بود که مردی از غضب دیوانه در راه گورستان، مردی با صورت برافروخته و پف کرده از غریدن، مردی در تب و تاب و رقص از خشم، لگد بیندازد. بازوهایش کاملاً تسلط بر خود را از دست داده تکان‌تکان می‌خورد. دوچرخه اکنون از نظر ناپدید شده بود. اما پیپسام همانجا ایستاده بود و فریاد می‌زد: ـ جلویش را بگیر! نگاهش دارد. در راه گورستان دوچرخه سوار بشود؟ براند؟ ای کله شق! ای توله‌سگ بیشرف، اوهوی میمون ملعون، دلم می‌خواهد زنده‌زنده پوست از سرت بکنم. از تو با آن چشم‌های آبیت، ای سگ لوس. ای وراج، ای کله‌شق، ای ساده‌لوح بی‌عقل، پیاده شو. همین الان پیاده بشو.
کسی نیست که او را بردارد و توی کثافت بیندازد؟ سواره می‌روی؟ ها؟ در راه گورستان؟ او را از روی دوچرخه بکشید پایین... این توله‌سگ ملعون را آخ کاش دستم به تو می‌رسید. ها؟ چه می‌کردم، الهی چشم‌هایت در بیاید، تو دیوانه جاهل... بی‌عقل... پیپسام از این دشنام‌ها به ناسزاهایی افتاد که نمی‌شود نوشت.
دهانش کف کرده بود و بی‌آبروترین دشنام‌ها را به زبان می‌راند. صدا در گلویش می‌گشت و پیچ و تاب و تقلایش غیرعادی‌تر می‌شد. چند تا بچه با یک توله‌سگ شکاری از شاهراه رد شدند. از گودال بالا آمدند و دور و بر این مرد لرزان را گرفتند و به صورت شکسته و دردناکش خیره نگاه کردند. چند تا کارگر که سر خانه‌های ناتمام کار می‌کردند و می‌خواستند تعطیل کنند، دیدند خبری است و به این دسته پیوستند. هم مرد و هم زن میان آنها دیده می‌شد. اما پیپسام همانطور ادامه می‌داد و جنونش بدتر گل می‌کرد.
از خشم نابینا، دست‌هایش را به چهار گوشه آسمان تکان می‌داد، دور خود می‌چرخید، زانوهایش را خم و راست می‌کرد. با کوشش زیاد ور می‌جهید تا فریادش را بلندتر و بلندتر کند. صبر نمی‌کرد تا نفس تازه بکند و این دشنام‌ها از کجا می‌آمد؟ جای تعجب بود. صورتش به‌طور وحشتناکی پف کرده بود. کلاهش پشت گردنش افتاده بود و پیراهنش از زیر جلیقه‌اش بیرون آمده بود. اکنون از خاص به عام رسیده بود و چیزهایی می‌گفت که کوچکترین ارتباطی با آن وضع خاص نداشت.
اشاره به زندگی ناکام خودش اشاره‌‌های مذهبی که با چنان صدایی گفتن آنها غریب به نظر می‌آمد، با دشنام‌های تسلط‌ناپذیرش، به هم آمیخته بود. داد زد: ـ بیایید، همه‌تان بیایید، نه فقط شما و شما و شما، بلکه همه‌تان با چشم‌های آبی بر افتان و کلاه‌های کوچولوتان که دکمه به آنها دوخته‌اید. حقیقت را در گوشتان داد خواهم زد و این حقیقت گوش شما را از وحشت ابدی پر خواهد کرد...
می‌خندید؟ شانه‌هایتان را بالا می‌اندازید؟ من مشروبخوارم؟... بله هستم. البته که مشروبخوارم. حتی دائم‌الخمرم. اگر راستش را می‌خواهید بدانید این به کجای دنیا برمی‌خورد؟ چه چیزی را ثابت می‌کند؟ هنوز قیامت نرسیده. آن روز هم خواهد رسید. شما طفیلی‌های بی‌فایده... خدا همه ما را در ترازوی عدلش خواهد کشید... آخ، پسر آدم در ابرها ظاهر می‌شود و شما کثافت‌ها... عدلش مثل عدل‌های این دنیا که نیست... همه شما را به جهنم تاریک می‌فرستد. همه شما سبک مغزها را و شما گریه زاری خواهید کرد و...
اکنون دیگر جمعیت قابل ملاحظه‌ای او را احاطه کرده بود. مردم به او می‌خندیدند و بعضی سه‌گرمه‌شان درهم می‌رفت. ناوه‌کش‌ها و کارگرهای دیگر، زن‌ها و مردهای دیگر هم از ساختمان‌های ناتمام بیرون آمدند. یک گاریچی از گاریش پایین آمد، از روی گودال پرید و شلاقی دستش بود. مردی بازوی پیپسام را گرفت و تکان داد. اما فایده‌ای نداشت. یک گروهان سرباز از شاهراه گذشتند و برگشتند و به این منظره نگاه کردند و خندیدند. توله‌سگ شکاری دیگر نتوانست خودش را نگاه بدارد.
سردم نشست و در صورت پیپسام زوزه کشید و دمش لای پاهایش بود. پس پیپسام خدا داده یکبار دیگر با تمام قوا فریاد زد: «برید گم شید، احمق‌های نادان»! با یک دست نیمدایره وسیعی را خالی کرد و سکندری خورد و همانجا افتاد. صدایش ناگهان خاموش شد. یک توده متراکم جمعیت با ازدحام و از سر کنجکاوی دورش حلقه زدند. کلاه لبه پهنش افتاد، یکبار بالا پرید و بعد روی زمین افتاد. دو تا بنا روی پیپسام که بی‌حرکت افتاده بود خم شدند و وضع او را با حالتی معقول و معتدل که مخصوص کارگران است ملاحظه کردند. یکی از آنها پا شد و بعد پا به دو گذاشت.
دیگری مشغول به حال آوردن مرد از حال رفته شد. از لوله‌ای چند پشتک آب به صورت او زد. کمی مشروب در گودی کف دستش ریخت و شقیقه‌های پیپسام را با آن مالش داد. هیچکدام از این کوشش‌ها تاج موفقیت بر سر ننهاد. وقت کمی سپری شد و سپس صدای چرخ‌هایی شنیده شد و ارابه‌ای رسید. این آمبولانسی بود که هر دو طرفش صلیب سرخ بزرگی نقش شده بود و دو اسب ملوس آن را می‌کشید. دو مرد با لباس متحدالشکل تمیز از ارابه پایین آمدند. یکی از آنها به عقب ارابه رفت. در آن را باز کرد و یک بیماربر (برانکار) بدر آورد.
مرد دیگر در جاده دوید، جمعیتی که دور پیپسام را احاطه کرده بودند عقب زد و به کمک یکی دیگر از آنها آقای پیپسام را از میان جمعیت بدر آورد. او را روی بیماربر گذاشتند و بیماربر را در ارابه جا دادند. درست همانطور که آدم گرده نان را در تنور می‌گذارد. در با صدا بسته شد و دو مرد بازگشتند و سوار شدند. همه این کارها با مهارت کافی، فقط با چند حرکت معدود و تمرین شده انجام گرفت. مثل اینکه در تئاتر بازی می‌کردند و سپس پیپسام خدا داده را از آنجا بردند.
نویسنده: توماس مان
منبع : آی کتاب