پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا

قطار


قطار
تنها آدم خوشبختی كه در زندگی‌ام دیده‌ام، مردی بود كه بعد از ۳ سال سر و كله‌زدن با سرطان و شیمی‌درمانی، معالجه شده و از مرگ حتمی نجات پیدا كرده بود.خیلی اتفاقی، یك شب كه داشتم توی پارك نزدیك خانه‌ام قدم می‌زدم، با هم آشنا شدیم. تنها كسی بود كه با اشتیاق تمام، زندگی می‌كرد. سعی می‌كرد از هر چیز كوچكی لذت ببرد. تبدیل به آدمی شده بود كه هر چیزی برایش تازگی داشت. می‌خواست دیگر هیچ‌كدام از لحظات زندگی‌اش را از دست ندهد. داشت تمام لحظه‌های زندگی‌اش را زندگی می‌كرد.
من همان وقت‌ها كه با هم آشنا شده بودیم، خیلی به گذشته‌ام فكر می‌كردم، به زمان بچگی و نوجوانی و جوانی‌ام. همه چیز خیلی به سرعت گذشته بود. با این‌همه، آن‌وقت‌ها تمام دنیا مال من بود. من بودم و دنیا و دنیا بود و من. انگار قرار بود سال‌های سال آب از آب تكان نخورد و من همان نوجوانی كه بودم، باشم.
حالا البته گاهی از آن دوران هم می‌نویسم و هر بار كه غرق در آن لحظات می‌شوم، باز احساس می‌كنم به همان دوران بازگشته‌ام و خیال می‌كنم همه‌چیز مال من است و دلم می‌خواهد از هر چیزی لذت ببرم و در لحظه‌هایم زندگی كنم اما بعد كه دست از نوشتن می‌كشم، یادم می‌افتد همه آن دوران گذشته و دارم با قطاری كه هیچ‌كجا توقف نمی‌كند، به‌سمت جلو حركت می‌كنم. به‌خاطر همین چیزهاست كه می‌خواهم لحظه‌های نوشتنم را بیشتر كنم.شاید هم روزی داستان مردی را نوشتم كه از بیماری سرطان نجات پیدا كرده بود و سعی می‌كرد از كوچك‌ترین چیزها لذت ببرد اما یك سال پیش در حادثه رانندگی، همه آن لحظات را از دست داد.

سیامك گلشیری
منبع : تهران امروز