سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

پل سابله


پل سابله
دشمن به خط دهلاویه نزدیک شده بود و به ما فرمان مقاومت داده بودند. دشمن تا پشت پل سابله جلو آمده بود و ما با تمام قوا می جنگیدیم و تلاش می کردیم. تا غروب صدای خمپاره و تیر لحظه ای آرام نشد. عده ای زخمی و چند تن هم شهید شده بودند. با فرا رسیدن شب نیروی کم باقی مانده خسته شده بودند و از نظر جسمانی وضع خوبی نداشتند. با آرام شدن درگیری گویی خواب خوش به سراغ بچه ها آمده بود و ناخواسته یکی یکی در گوشه ای به خواب می رفتند. نیمه های شب با صدای اکبر از خواب پریدم. از فرط خستگی نای بلند شدن نداشتم. او همیشه این طور بود. خستگی ناپذیر، فرماندهی کار کشته. از اول جنگ، جبهه بود و حالا در بحبوحه مقاومت در فکر پل سابله بود. نباید این پل به دست عراقی ها می افتاد. نفس کشیدن «بستان» به این پل بسته بود. به من خیره شده بود و آرام گفت: مهدی فکری به ذهنم رسیده. از جا بلند شدم و همراه او از سنگر بیرون رفتیم. چند نفر از بچه ها را بیدار کردیم. دستم را در دستش گرفت و به بچه ها رو کرد، دستور داد که خمپاره انداز را بالای سیمرغ قرار دهند. در عرض چند دقیقه کار انجام شد. جهت خمپاره انداز را طوری قرار داد که نسبت به جهت ماشین زوایه ۹۰ درجه داشته باشد و تا جا داشت درون ماشین را از گلوله های خمپاره پر کردیم. همه متحیر و کنجکاو بودیم و نمی دانستیم او چه در سر دارد.
با نگاهی نافذ و امیدوار و لبخند کوچکی از رضایت به من دستور داد پشت فرمان ماشین بنشینم و من بدون هیچ سؤالی اطاعت کردم. خودش بالای سیمرغ رفت. آرام کلاچ را رها کردم و به سمت خط پیش رفتم. در فکر فرو رفته بودم که با شلیک اولین گلوله خمپاره ۶۰ ماشین تکان محکمی خورد و از جا کنده شدم. گلوله پشت گلوله شلیک می شد. کنجکاو شدم که منظور اکبر از این کارها چیست.
به عقب ماشین نگاهی انداختم. حالت عجیبی به خود گرفته بود. مثل عزادارهای حسینی با تمام نیرو سینه می زد. دست هایش بالا می رفت و با شلیک پی در پی گلوله پائین می آمد، صورتش خیس اشک بود. صدای یا حسین گفتنش همه خاکریز را فراگرفته بود. من که متوجه نقشه اکبر شده بودم چندین بار طول خط را طی کردم و او همین طور شلیک می کرد. صبح روز بعد اکبر خیلی خوشحال بود. انگار سنگینی مقاومت حالا به نتیجه رسیده بود. با کاری که او شب گذشته انجام داده بود، دشمن به گمان این که نیروهای کمکی به خط رسیده اند، از حمله منصرف شد. بچه ها توانستند تا صبح استراحت کنند و برای جنگ آماده شوند. من با نگاهی تحسین آمیز او را می نگریستم و اکبر با انرژی وصف ناپذیری به امور رسیدگی می کرد و به رزمنده ها دستور می داد. نزدیکی های ظهر نیروهای کمکی به خط رسیدند و فکر حمله را برای همیشه از سر دشمن بیرون کردند.

برگرفته از کتاب: خفته بیدار اثر جعفر طیار
منبع : روزنامه ایران