دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


قلمش مثل خودش بود


قلمش مثل خودش بود
نیمه شب هشتم جولای ۱۹۱۸ جنگ جهانی اول، جبهه ایتالیا ـ فوسالتا؛ خمپاره درست می‌خورد وسط سنگر. ۲ سرباز ایتالیایی كشته می‌شوند، یكی هر دو پایش قطع می‌شود و ارنست ۱۹ ساله بیهوش می‌افتد كف سنگر، پایش پر از تركش شده، به هوش كه می‌آید، رفیق زخمی‌اش را می‌اندازد روی دوشش بلكه برساندش به جایی، همین‌كه پایش را از سنگر بیرون می‌گذارد، نور نورافكن‌ها می‌افتند رویشان و مسلسل آتش می‌كند. ۲ گلوله به پایش می‌خورد، رفیق زخمی‌اش می‌افتد و مسلسل تیربارانش می‌كند. خودش را چند ساعت بعد بیهوش و نیمه‌جان پیدا كردند. ۲۸ تكه فولاد همانجا از پایش درآوردند. نزدیك ۲۰۰ تا توی بیمارستان میلان و باقی را خودش هرازچندی با چاقوی جیبی بیرون می‌كشید.
او چند ماه در بیمارستان میلان بستری بود و وقتی بیرون آمد كه جنگ تمام شد. دقیقا همین تكه از زندگی ارنست همینگوی، ۱۰ سال بعد رمان «وداع با اسلحه»اش را ساخت اما تاثیر «آن تكه»روی زندگی‌اش چیزی بیشتر از یك كتاب بود: او شیفته صحنه‌های جنگ و شكار و گاوكشی بود، هرجا گلوله‌ای در می‌رفت و خونی جاری می‌شد، همینگوی را مسحور می‌كرد. «حال كه جنگ تمام شده، تنها جایی كه می‌شود زندگی و مرگ را دید، مرگ خشن را، میدان گاوبازی است و من خیلی دلم می‌خواهد به اسپانیا بروم، جایی كه بتوانم آن را مطالعه كنم». او البته بارها به اسپانیا رفت. «مرگ در بعدازظهر» را هم درباره گاوبازی نوشت. به نظر او گاوبازی «خیلی هم اخلاقی بود» و تضعیف اولیه گاو با سرنیزه هم هیچ چیز نامعقولی نداشت. او صحنه‌ای را كه اسب زخمی با دل و روده آویزان، دور میدان می‌دوید را كمیك می‌دید.
این همه علاقه به جنگ و خونریزی نشانه دلاوری شگفت‌انگیز مرد بود؟ یا جبران ترسی كه شب هشتم جولای چشیده بود. هرچه بود، ارنست همینگوی تمام شرایط لازم و كافی را برای «افسانه» شدن داشت. لااقل در دوره‌ای پس از جنگ؛ جوان بلندبالا، درشت‌اندام، خوش‌قیافه و ورزشكار (در مشتزنی حریف نداشت)، روزنامه‌نگار تیز و زرنگ و بسیار باهوش، ظرف ۳ سال در اروپا، فرانسوی، ایتالیایی و اسپانیایی را یاد گرفت. ۴ بار ازدواج كرد و هر بار هم با عشق و دلباختگی ـ دست و دلباز و همیشه خوش. از كسانی كه «فقط روشنفكر هستند» بیزار بود. كسانی كه با اندیشه سر و كار دارند تا آدم‌ها و زندگی‌هایشان. وقتش را بیشتر با مشتزن‌ها و شكارچی‌ها و گاوكش‌ها و ولگردها می‌گذراند تا در محافل ادبی و با روشنفكرها. به نظرش آنها «مرد»تر می‌آمدند.
● تركیب زندگی و ادبیات
شاید در وجود كمتر نویسنده‌ای مثل همینگوی زندگی و ادبیات تا این حد عجین شده باشند، او در واقع تجربه‌هایش را می‌نوشت و حتی گاهی خودش را. خودش را كه اگر «من گرا» و «خودبین» نبود، شاید داستان‌هایش این اندازه پرشور و قدرتمند نبودند.
یكی از دوستانش بعد از یك سفر درباره او به خبرنگاران گفت: «ارنست همینگوی بیش از یك آدم است. او یك نحوه زندگی است».
و این «نحوه زندگی» به «مرد بودن» و «ارنست بودن» او ربط داشت. همینگوی حتی اصول اخلاقی خودش را داشت؛ جز چند سالی مسیحی نبود. او این اشعار اخلاقی مسیحی كه «بدی را با نیكی پاسخ گو» را اعترافی بر بزدلی می‌دانست «به هنگام شكست، ما مسیحی می‌شویم».
بدجوری جواب منتقدانش را می‌داد. می‌گرفتشان به باد بد و بیراه و اگر دستش می‌رسید، اهل «له و لورده كردن» هم بود. یك بار در دفتر یكی از دوستانش یقه ماكس ایستمن، یكی از منتقدانش را گرفت و كتابی را كوبید توی صورتش. هرچند بعدها گفت «نمی‌خواستم به او آسیبی بزنم» اما واقعیت این است كه او همیشه غیرتی و آماده بزن‌بزن بود و از به‌زانو درآوردن و نه از پا درآوردنشان لذت می‌برد. قلمش هم مثل خودش بود، می‌توانست چشمگیر و درخشان باشد و می‌توانست به‌طرز تكان‌دهنده‌ای فحاشی كند اما ساده بود.
● در نوشتن خسیس بود
همیشه روی یك خط راست پیش می‌رفت، از ساختارهای تودرتو، جملات درجه ۲ و مكمل و از شاخ و برگ دادن به توصیف‌ها پرهیز می‌كرد. معمولا كلمه‌ای به كار نمی‌برد كه خواننده مجبور شود در لغتنامه دنبال معنی‌اش بگردد. در نوشتن خسیس بود. چه در توصیف و چه در دیالوگ. «آنچه كه از لحاظ نقل تجربه به خواننده ضرورت نداشت» را حذف می‌كرد، هم از گذشته و هم از آینده داستان. در واقع همین كه صحنه را می‌چید و عناصر داستان و جهت آن را روشن می‌كرد، داستان تمام می‌شد. كتاب‌های او هیچ بزنگاهی نداشت و به‌نظر خواننده آماتور حتی بی‌سر و ته می‌آمد. دیالوگ‌های همینگوی اما محشرند: هم آنقدر واقعی و اتفاقی‌اند كه انگار از روی یك گفت‌وگوی عینی ضبط شده‌اند و هم كاملا حساب‌شده و گزینش‌شده، داستان را تعریف می‌كند. او تا می‌توانست خودش را از صحنه‌ها حذف می‌كرد. فقط چیزی را كه می‌دید «عینی و شهودی» توصیف می‌كرد. بدون توضیح و بدون اظهارنظر. می‌گفت نویسندگی «سخن‌پردازی» نیست بلكه ضبط‌كردن تجربه انسانی به ساده‌ترین و زلال‌ترین زبان ممكن است و این در واقع سبك همینگوی بود، این یك تكه كوتاه از توصیفات ساده اوست. ازكتاب «در زمان ما» كه در ۲۳ سالگی‌اش نوشته: «۶ وزیر كابینه را ساعت ۶:۳۰ صبح جلوی دیوار بیمارستان تیرباران كردند. در حیاط چند جا آب ایستاده بود. روی فرش حیاط برگ‌های مرده خیس پراكنده بود. باران تندی می‌بارید. همه كركره‌های بیمارستان را میخكوب كرده بودند. یكی از وزیران حصبه داشت. ۲ سرباز او را پایین آوردند و توی باران بردند. كوشیدند او را جلوی دیوار سرپا وادارند ولی او توی آب نشست. ۵ تای دیگر خیلی آرام جلوی دیوار ایستادند. سرانجام افسر به سربازان گفت: تلاش برای سرپا واداشتن او بی‌فایده است. وقتی كه نخستین تیرها را شلیك كردند، نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.
● بزرگ‌ترین نثرنویس
این كتابی بود كه پاوند به خاطر آن او را «بزرگ‌ترین نثر نویس جهان» خوانده بود. اشتباه نكرده بود، ۳۰ سال بعد در ۱۹۵۲ فاكنر بعد از خواندن آخرین رمان او «پیرمرد و دریا» نوشت كه «زمان ثابت خواهد كرد كه این كتاب از تمام آثار ما برتر است، سپاس خدای را كه من و همینگوی را آفرید ...»
منبع : روزنامه تهران امروز