دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

چرا مدارس افراد فرهیخته تربیت نمی‌کنند؟


چرا مدارس افراد فرهیخته تربیت نمی‌کنند؟
مدرسه اكنون مانند یك مكانیسم نیرومند طبقه‌بندی كننده عمل می كند و اگر این روند ادامه یابد، به ایجاد یك جامعه طبقاتی بسته می‌انجامد. شكل اجباری مدرسه رفتن ما محصول سیاستی است كه نخستین بار در سال ۱۸۵۰ در «ماساچوست» آمریكا اجرا شد. طبق بررسی‌های به عمل آمده، افرادی كه به جای مدرسه، در خانه درس خوانده‌اند، در توانمندی و تفكر، پنج تا ده سال جلوتر از همقطاران خود هستند. به هر حال، چیزی كه اكنون و درسایه وجود مدارس جدید در حال وقوع است، حركت سریع جوامع به سمت جهالت است.
ما در دوران بحران بزرگ مدارس زندگی می‌كنیم. فرزندانمان در خواندن، نوشتن و علم حساب، حتی در پایین‌ترین درجه كشور‌های صنعتی قرن نوزدهم قرار دارند. اقتصاد مواد مخدر جهانی بر اساس مصرف كالا توسط ما اداره می‌شود. اگر ما پودرهای توهم‌زا را نخریم، تجارت فرو می‌ریزد و مدارس، یكی از بازارهای مهم فروش آن است. نرخ خودكشی نوجوانان ما در جهان بالاترین رقم را دارد و كودكانی كه دست به خودكشی می‌زنند، در بسیاری از موارد، فرزندان افراد ثروتمند هستند، نه فقیر. در مان‌هاتان، ۵۰% ازدواج‌ها كمتر از پنج سال دوام می‌آورند. بدین ترتیب، دیگر به هیچ چیز نمی‌توان اعتماد كرد.
بحران در مدراس ما، انعكاسی از یك بحران اجتماعی بزرگ‌تر است. به نظر می‌رسد كه ما هویت خود را از دست داده‌ایم و افراد كهنسال ما محصور بوده و از تحولات بی‌سابقه جهانی دور نگهداشته شده‌اند؛ هیچ كس دیگر با آن‌ها سخن نمی‌گوید.
این كودكان و افراد كهنسال وارد زندگی روزمره جامعه نمی‌‌شوند و آینده و گذشته‌ای ندارند و فقط در زمان حاضر و در حال گذر زندگی می‌كنند. در حقیقت، نام «جامعه» دیگر به سختی بر رفتار متقابل ما با یكدیگر، قابل اطلاق است. اكنون ما در شبكه‌ها و نه در جوامع، زندگی می‌كنیم و به همین خاطر، همه آن‌هایی را كه من می‌شناسم، تنها زندگی می‌كنند. مدرسه در برخی وجوه عجیب خود، نقش عمده ای را در این تراژدی بازی می‌كند؛ درست همان طوركه نقش اساسی را در پنهان كردن تقصیر در میان طبقات اجتماعی دارد. به نظر می‌رسد كه ما با بهره‌گیری از مدرسه به عنوان یك مكانیسم نیرومند طبقه بندی كننده، در راه ایجاد یك سیستم طبقاتی بسته هستم؛ سیستمی كه با افراد فراموش شده كه در متروها سرگردان هستند و گدایی می كنند و در خیابان‌ها می‌خوابند، كامل می‌شود.
من پدیده جذابی را در بیست و پنج سال تدریس خود متوجه شده‌ام؛ این‌كه مدارس و مدرسه روی، به طور روز افزون از سرمایه گذاری‌های بزرگ در كره زمین فاصله می گیرند. دیگز هیچ كسی معتقد نیست كه دانشمندان دركلاس‌های علمی پرورش می‌یابند و یا سیاست‌مداران در كلاس‌های علوم اجتماعی و مدنی تریبت می شوند و یا شعرا كلاس‌های انگلیس را از سر می‌گذرانند. حقیقت این است كه مدارس، به استثنای این كه به ما می‌آموزند، چطور از نظم اطاعت كنیم، چیز دیگری به ما یاد نمی‌دهند. این یك راز بزرگ برای من است. زیرا از یك طرف، هزاران نفر از افراد مهربان و مهذب هستند كه به عنوان معلم، كار انسان‌ها را در مدارس تحت نظر دارند و به آن‌ها كمك نموده و آن‌ها را مدیریت می كنند؛ اما از طرف دیگر، منطق خشك سازمان و مؤسسه، سهم و جایگاه فردی آن‌ها را پایمال می كند.
هر چند معلمان با جدیت، نظارت و فعالیت می كنند، ولی مؤسسه، اختلالات روانی ایجاد می‌كند؛ مؤسسه هوش و درك ندارد. مؤسسه زنگ را به صدا در می‌آورد و یك فرد جوان كه در سرودن یك شعر توانایی متوسطی دارد، باید دفترش را ببندد و داخل یك سلول (كلاس درس) شود، جایی كه او باید حفظ كند كه انسان و میمون دارای جدّ مشتركی هستند.
شكل اجبار مدرسه رفتن ما، مخلوق دولت ماساچوست در حدود سال ۱۸۵۰ است. حدود۸۰% جمعیت ماساچوست در مقابل اجرای این سیاست‌ – برخی اوقات با تفنگ – مقاومت می‌كردند و در آخرین حوزه استحفاظی ارتش، یعنی در «بارن استیبل» و «كیپ كاد» مردم كودكان خود را تا سال ۱۸۸۰، جهت تحصیل تحویل نمی‌دادند؛ تا این‌كه این منطقه به وسیله ارتش محاصره گردید و كودكان، تحت الحفظ به مدرسه فرستاد شدند.
اكنون در این مورد یك ایده جدّی وجود دارد كه باید مورد سنجش و توجه قرار گیرد. دفتر سناتور تد كندی در همین اواخر جزوه‌ای را منتشر كرد كه در آن ادعا می‌شد، قبل از آموزش اجباری، نرخ رسمی سواد ۹۸% بود و پس از اجباری شدن این رقم هرگز از ۹۱% كه رقم متعلق به ۱۹۹۰ بود، فراتر نرفته است. (امیدورام كه این مورد برای شما هم جالب باشد.)
در این مورد، یك چیز جدی دیگر هم وجود دارد كه باید به آن اندیشید، «جنبش تدریس در خانه» چنان رشد آرامی داشته است كه یك و نیم میلیون نفر از جوانان، اكنون به طوركامل توسط والدین خودشان تحصیل را فرا می‌گیرند. ماه گذشته مطبوعات آموزشی این خبر تعجب برانگیز را گزارش كرده‌اند كه كودكانی كه در خانه درس خوانده‌اند، به نظر می‌رسد كه در توانمندی و تفكر، پنج و یا حتی ده سال جلوتر از هم قطارانشان كه به طور رسمی تحصیل كرده‌اند، هستند.
من فكر نمی‌كنم كه ما به این زودی‌ها بتوانیم از دست مدارس خلاص شویم و مشخصاً چنین چیزی در طول زندگی من رخ نخواهد داد، اما اگر ما می‌خواهیم آنچه را كه به سرعت در حال تبدیل شدن به یك فاجعه جهالت است تغییر دهیم، لازم است بپذیریم كه به جای یك نهاد مدرسه، اگر «مدارس» باشند، خیلی بهتر است، اما هدف این مدارس، نباید صرفاً «آموزش» باشد؛ یعنی این‌كه آن‌ها باید خود را با شرایط منطبق كنند. شرایط موجود حاصل كوتاهی معلمان بد و یا پرداخت هزینه خیلی كم نیست، بلكه این وضعیت موجود است كه برای آموزش و درس خواندن، حتی اگر شرایط مساعد باشد، غیر ممكن است.
مدارس به وسیله هاریس مان و بارنارد سیرز و هارپر از دانشگاه شیكاگو و تورن دایك از دانشكده تربیت معلم كلمبیا و برخی از مردان دیگر طراحی شده‌اند تا ابزار مدیریت علمی توده مردم باشند. هدف مدارس، ایجاد زمینه‌ای برای كاربردی كردن فرمول‌ها بود. انسان‌های فرموله شده‌ای كه بتوان رفتارشان را پیش‌بینی و كنترل كرد.
البته مدارس برای انجام چنین رسالتی، تا حدود زیادی موفق عمل كردند. به همین خاطر، جامعه ما در حال متلاشی شدن است و در چنین جامعه‌ای، تنها افرادی موفق هستند كه اتكا به نفس و اعتماد بالایی داشته و شیوه فردگرایی را در پیش گیرند؛ زیرا زندگی اجتماعی، وابسته بودن را مورد حمایت قرار می‌دهد و در آن، ضعیف محكوم به مرگ است. همان طور كه گفته‌ام، محصول مدرسه، افراد نامرتبط هستند. افرادی كه خوب درس خوانده‌اند، افراد منزوی هستند. آن‌ها می‌توانند فیلم و تیغ‌های تیز بفروشند، كتاب منتشر كنند و از طریق تلفن صحبت نمایند یا منفعلانه مقابل ترمینال كامپیوتر در حال سوسوزدن بنشینند، اما آن‌ها به عنوان یك انسان، فایده‌ای ندارند. نه برای دیگران فایده‌ای دارند و نه برای خودشان.
من فكر می كنم بزرگ‌ترین بدبختی كه ما را احاطه كرده است، تا حدود زیادی از همین حقیقت ناشی می شود- همان طور كه پاول گودمن سی سال قبل آن را مطرح نمود- كه ما كودكان را مجبور می‌كنیم تا به گونه‌ای عبث و بیهوده رشد نمایند. اگر قرار است هرگونه اصلاحی در حوزه درس خواندن صورت گیرد، باید متوجه بیهودگی آن باشد.
این امری بیهوده و مغایر زندگی بشری است كه بخشی از سیستمی باشیم كه ما را مجبور می‌كند تا با افرادی كه دقیقاً همسن و سال ما و متعلق به طبقه اجتماعی ما هستند، در جایی محبوس شویم. این سیستم به طور مؤثری ما را از تنوع بسیار گسترده زندگی و همزیستی و مراوده با تفاوت‌ها بازداشته و در واقع، ما را از آینده‌مان جدا نگه می‌دارد و به همان صورت كه تلویزیون عمل می‌كند، همیشه ما را در وضعیت زمان حاضر و در حال گذر قرار می‌دهد .
این امری پوچ و مغایر حیات بشری است كه بخشی از سیستمی باشیم كه ما را وادار به شنیدن شعری كه به طرز غریبی خوانده می‌شود می‌كند؛ آن هم در زمانی كه ما می‌خواهیم بیاموزیم كه چگونه باید ساختمان ساخت؛ یا در موقعی كه می‌خواهیم شعری بخوانیم ما را وارد بحث و جدل‌های عجیب و غریب ساخت و ساز ساختمان‌ها می‌كند.
این امری پوچ و مخالف زندگی است كه شما هر روز، لحظه لحظه طبیعت جوانی خود را با صدای زنگ در مؤسسه بگذرانید، مؤسسه‌ای كه خلوت شخصی را از شما می‌گیرد و حتی شما را تا مخفیگاه منزلتان تعقیب می‌كند و از شما می‌خواهد كه «تكالیف درسی» متعلق به این مؤسسه را انجام دهید.
كودكان در تمام طول زندگی‌شان به جای این‌كه مطابق سنین خود فعالیت كنند، آن‌ها را در یك جا جمع می‌كنیم تا خواندن، نوشتن و حساب كردن را به روش‌هایی كه منطبق با نوع زندگی‌شان باشد، بیاموزند.
اما به خاطر داشته باشید كه در ایالات متحده، تقریباً به هیچ كس از آنانی كه می‌خوانند، می‌نویسند و یا حساب بلد هستند، احترام بیشتری داده نمی‌شود. سرزمین ما متعلق به افراد حرّاف است، افراد حراف بیشترین منافع را می‌برند و بیشترین تمجید را از آن‌ها می‌نماییم و به همین خاطر، فرزندان ما به پیروی از نمادهای عمومی تلویزیونی و معلمان مدرسه، به‌طور مداوم حرف می زنند. اكنون تدریس «اصول»، دیگر كار خیلی مشكلی است؛ چرا كه در واقع، این اصول دیگر برای جامعه­ای كه ساخته‌ایم، اصول محسوب نمی‌شوند.
در حال حاضر، دو نماد، زندگی كودكان ما را كنترل می‌كنند؛ تلویزیون و مدرسه روی. هر دوی این‌ها باعث تقلیل خرد، پایمردی، میانه‌روی و عدالت محوری ما در یك جهان واقعی می‌شود و پایانی هم برای آن متصور نیست و برای این تجریدگرایی، توقفی نیز وجود ندارد. با گذشت قرن‌ها، یك كودك و نوجوان باید كارهای واقعی، نیكوكاری حقیقی، ماجراهای واقعی و تحقیقات واقعی را از مربیان بیاموزند.
وقت قابل توجهی در جامعه صرف می‌شود و علاوه بر آن، حوصله به خرج داده می‌شود تا به آن‌ها یاد داده شود كه چطور خانه بسازند، و شغل‌های دیگری كه برای تبدیل شدن به یك مرد و یا زن كامل ضروری است، آموزش داده می‌شود.
در اینجا ساعت‌های تدریس خود را می‌آورم:
دانش‌آموزان من از مجموع ۱۶۸ ساعت در هفته، ۵۶ ساعت آن را درس می‌خوانند و ۱۱۲ ساعت بقیه، برای پرداختن به دیگر امور، برایشان می‌ماند.
دانش‌آموزان من، هر هفته ۳۰ ساعت را در مدرسه حضور می یابند، حدود شش ساعت را برای آماده شدن و رفت و آمد به مدرسه صرف می‌كنند و به طور متوسط، هفت ساعت در هفته را نیز به تكالیف درسی می پردازند كه مجموعاً ۴۵ ساعت می‌شود. آن‌ها طی مدت مذكور در هفته، دائماً تحت مراقبت هستند و هیچ زمان و یا فضای خصوصی ندارند و اگر بر استفاده خصوصی از زمان و یا فضا اصرار ورزند، تأدیب می‌شوند. تا اینجا برای آن‌ها ۱۲ ساعت در هفته، خلاقیت مبتنی بر هوشیاری بی‌نظیر باقی می‌ماند. البته، دانش‌آموزان من غذا می‌خورند، كه این خود مقداری – نه زیاد – وقت می‌برد. چراكه آن‌ها سنت با خانواده غذا خوردن را از دست داده‌اند. اما اگر سه ساعت را برای شام خوردن در هفته در نظر بگیریم، در این صورت، برای هر كودك به طور خالص ۹ ساعت وقت شخصی باقی می‌ماند.
این كافی نیست، غیر این است؟ البته هر چه كودكان ثروتمند باشند، كمتر تلویزیون نگاه می‌كنند.
اما زمان پربار كودكان، درست زمانی است كه به سختی توسط فهرست گسترده‌تر سرگرمی‌های تجاری و تخصیص اجباری كودكان به یك سری از درس‌‌های شخصی در حوزه‌هایی كه به ندرت با انتخاب واقعی آن‌ها مطابقت دارد، محدود می‌گردد.
این‌ها كافی هستند تا راه را برای ایجاد یك انسان وابسته آماده كنند، انسانی كه نتواند ساعات مخصوص خودش را پر كرده و نتواند شیوه‌های معنا بخشی را ابتكار كند، تا به زندگی خود مفهوم بخشد و از آن لذب ببرد. این وابستگی و بی‌هدفی، یك بیماری ملی است و من فكر می‌كنم كه مدرسه رفتن، تلویزیون دیدن و درس خواندن، بیشترین نقش را در ایجاد چنین وضعیتی داشته‌اند.
در مورد چیزهایی كه دارد ما را به عنوان یك ملت نابود می‌كند، بیندیشید: داروهای مخدر، رقابت‌های غیر عقلانی، سكس، پورنوگرافی، خشونت، قماربازی، الكل؛ همه اینها مثل اعتیاد برای شخصیت های وابسته هستند و این شخصیت‌های وابسته، همان چیزی است كه مدارس ما آن را تولید می‌كنند.
منبع: ماهنامه سیاحت غرب،‌ شماره ۳۲
نویسنده: جان تایلور گاتو
منبع : خبرگزاری فارس