پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


فصول پر از پرسش


فصول پر از پرسش
«می خواهم یك نامه كوتاه بنویسم» عنوان كتابی از شهریار عباسی و توسط نشر افراز منتشر شده است. این كتاب یك داستان بلند را در بر می گیرد. نوشته زیر به زوایایی از ویژگی های داستانی و تكنیكی این داستان بلند می پردازد.
«علی» دكتر جامعه شناس شهرستانی كه تحصیلاتش را در نیویورك به اتمام رسانده به «شیرین» دختر عمویش از دوران دبیرستان علاقه داشته است. در آن هنگام، علی و دوست صمیمی اش «حمید» دانش آموزانی كوشا هستند كه مورد توجه مربی پرورشی دبیرستان قرار گرفته اند و او می كوشد علی و به واسطه او حمید را درسال پایانی تحصیل به جبهه بفرستد. حمید و مادرعلی موافق جبهه رفتن او نیستند اما ناگاه حمید تصمیمی بالعكس می گیرد و دو دوست با امضای جعلی برگه های رضایتنامه والدین آماده اعزام می شوند. روز اعزام، مادر علی سرمی رسد و مانع رفتنش می شود و حمید به تنهایی عازم می شود...
روایت تا بدینجا ۴ فصل از ۷ فصل قصه و ۸۳ صفحه از ۱۴۴ صفحه كتاب را در بر می گیرد. ۸۳ صفحه ای حاوی حواشی مفصل چون عشق های حمید، نامه نوشتن های علی كه انشای خوبی دارد از زبان حمید برای افراد مورد علاقه اش، شرح بمباران شهر و اوضاع آن در ایام جنگ و تشریح جغرافیا و محلات و آثار باستانی اش - همراه با تاریخچه ها و روایات مربوطه- و معرفی اقوام علی و كسب و كار پدر حمید و ... كه برخی لازم نیستند و پاره ای مطول هستند. این ها، قصه را از روند اصلی اش دور می كنند و مهم تر از آن مانع شناخت شخصیت اصلی و تم قصه می شوند.
سپس طی جهشی چندین ساله، علی را می بینیم كه دكترا گرفته و از آمریكا بازگشته است.
شیرین اكنون در شهر خود مطب پزشكی دارد. قصه، تازه در مسیر حقیقی خود به حركت در می آید و خواننده در می یابد كه آنچه در بخش پیشین می باید برآن تمركز می كرد، اشاره اندكی است كه لابه لای مطالبی كه آوردیم به رابطه علی و شیرین شده است. اما در اینجا نیز نویسنده، سرراست به سراغ موضوع اصلی نمی رود بلكه با شرح جزئیات غیر ضروری از دعوت های اقوام، به حاشیه روی اش ادامه می دهد تا آن كه سرانجام در میهمانی منزل عمو، با اصرار مادر و خواهر، علی به حیاط می رود و با شیرین كه زیرنگاه همه خانواده و اقوام به آبیاری باغچه آب داده شده و شستشوی درخت ها! مشغول شده است بلكه علی بیاید و با او حرف بزند، گفت وگویی دارد كه طی آن قرار دیدار و گفت وگوی فردا را در مطب شیرین می گذارند. پردازش این صحنه مفصل، با آداب و رسوم قوم لر و نیز با شخصیت خانم دكتر و آقای دكتر همخوانی ندارد و محتوای آن، كه عبارت است از این كه خانواده ها و بستگان به سابقه صمیمیت دوره نوجوانی این دو، خیال وصلت آنها را در سر می پرورانند، در صحنه ای بسیار كوتاه تر هم طی گفت وگویی چند جمله ای می توانست بیان شود. علی قصد دارد كه به شیرین بگوید خیال وصلت با او را ندارد ( و منطقی برای این امر در قصه عرضه نمی شود) اما در دیدار روز بعد در مطب، این شیرین است كه به او می گوید قید شوهر كردن را زده است و دلیلش هم این است كه : «من سال هاست قید شوهر كردن رو زدم. از وقتی هم كه مادرم مرد، شدم پرستار بابام. از وضعی كه دارم راضی ام. اجازه بده توی حال خودم باشم... فقط اگه می شه زودتر از ایران برو. این تنها خواهشم از توئه ... دیگه هیچی برام مهم نیست»!!
اغلب دلایل و منطق هایی كه برای اعمال شخصیت ها ارائه می شوند، حالتی اینچنینی دارند و گاه نیز دلیلی و منطقی درمیان نیست و یا دنباله اتفاقی بناگاه قطع می شود مثلاً دلیل تصمیم حمید به جبهه رفتن مشخص نمی شود و سرنوشتش نامعلوم می ماند. در واقع نویسنده به عمق رویدادها و اعمال آدم ها نفوذ نمی كند و تنها به وقایع نگاری روزنامه ای می پردازد.
فصل بندی قصه نه از شیوه های رایج پیروی می كند و نه شیوه ای نو را پی می افكند. گاه گذر از امروز به فردا موجب ایجاد فصل جدید می شود و گاه گذارهای بسیار طولانی تر در دل یك فصل می گنجند اما آنچه مسلم است این قصه به جای ۷ فصل علی الاصول بیش از دو فصل ندارد:
۱) فصل پیش از رفتن علی به آمریكا
۲)) فصل بازگشت او
و چه می شود، و چگونه- آن هم با وضعیت مالی نامساعد خانواده، عواطف شدید مادر نسبت به فرزندان بویژه به علی، اعتقاد پدرش به جبهه و جنگ و انقلاب و معیارهای مذهبی و شاغل بودنش در ارگانی انقلابی- علی به آمریكا می رود؟ مخارجش چگونه تأمین می شود؟ چرا روابط و فضا و موقعیت و گفت وگو ها پس از بازگشت او به گونه ای اند كه گویی در چندین سال او هیچ تماسی با خانواده و بستگان نداشته و یكبار هم به ایران نیامده و هیچكس نمی داند كه او در آمریكا ازدواج كرده است یا نه، و اصلاً چه كاری داشته است؟ قصه هیچ پاسخی در این موارد ندارد و یا چرا نه علی و نه هیچ كس دیگر از حمید خبر ندارد، یا آن جوانی كه شبیه حمید است و یك بار علی او را در كوچه می بیند، كیست؟ چرا حتی كوچكترین تلاشی نمی كند ـ دست كم در حد یك پرسش از همسایه ها یا خانواده ـ كه بداند حمید مرده است و یا زنده؟
نامگذاری آثار هنری و ادبی امر بسیار مهمی است و ضوابطی دارد كه ساده ترین شان آن است كه نام اثر ارتباطی با مضمون اصلی باید داشته باشد اما عنوان این داستان، رابطه ای درونی یا برونی با موضوع و درون مایه ندارد و...
و اما آنچه در نگاه نخست به این اثر به چشم می آید، ضعف مفرط زبان، خطاهای دستوری و انشایی ـ و گاه املایی ـ ، كاربرد غلط اصطلاحات و ضرب المثل ها، نبود ایجاز، عدم انسجام نثر و نیاز كتاب به ویرایشی جدی و گسترده است.
واژه ها و تركیباتی چون؛ دهات (روستا) ـ هول (هل) ـ مزبوحانه (مذبوحانه) ـ سربه زنگا (سربزنگاه) ـ رسم و رسوم (آداب و رسوم) ـ من را (مرا)
اصطلاحاتی چون: داغ دلم را درآوردم ـ بی مقدمه می بریدند و می دوختند (منظور: بی وقفه) ـ رعشه كردن (به رعشه افتادن) ـ نمونه ای از این خطاهای املایی و دستوری هستند.
بعضی از دیگر خطاهای نوشتاری این داستان عبارتند از: به كار بردن افعال مشابه، در پی یكدیگر: سرم را بلند كردم و نگاهش كردم ـ مردم اعتراض می كردند و چند تا متلك هم بار من می كردند ـ خیابان شلوغ بود ولوله به راه افتاده بود ـ جمع كرد و سلام كرد ـ تكرار واژه در یك جمله: صدای آب و صدای كلاغ تنها صدایی بود كه... ـ بچه ها به درخت كه می خوردند برف می ریخت، برف هنوز می بارید ـ
تكرار ضمیر در جمله: شهرزاد با شوهرش و دو تا دخترش آمده بودند و شوهرش دنبالش بود.
فعل مفرد برای جمع: نانوایی ها شلوغ شده بود ـ اتوبوس ها روشن شد.
از هر یك از موارد یاد شده نمونه هایی انبوه در كتاب یافت می شود (مشكلات زبانی دیگر نیز در هر نمونه مشخص اند)
جملاتی از قبیل: عمه مثل گذشته خنده رو از ما پذیرایی كرد ـ موقعی بیرون آمدیم تازه فهمیدیم كه ... ـ نزدیك من بنشیند و سؤال بپرسد ـ توی این خراب شده هیچی نداره جز ترافیك و دود ـ پیكانی كه از كنارمان رد شد را نشانم داد ـ از در آهنی ساختمان رفتیم داخل، یك راهرو داشت ـ داخل خرم آباد چند تا چشمه هست ـ محمدرضا یكی دیگر از بچه محله هایمان بود ـ فراش دبیرستان سه لنگ در را باز كرد اما بچه ها با عجله ای بیرون می رفتند كه از هم رد نمی شدند ـ میكروفون آمپلی فایر دبیرستان را گذاشته بود كنار رادیو و صدایش را تا آخر باز كرده بود ـ از دبیرستان كه تعطیل شدیم ـ برای هر نان شاطر باید كلی بالا و پائین می شد و با پاروی بلندش شن های داخل تنور را صاف می كرد و...
هر یك از این جملات چندین مشكل زبانی و نیز معنایی دارند فی المثل در جمله آخر، اولاً شاطر نانوایی سنگكی كسی است كه نان را در تنور می گذارد نه آن كه نان را درمی آورد و كف تنور را صاف می كند ثانیاً نام وسیله صاف كننده پارو نیست ثالثاً آنچه در تنور است ریگ است و نه شن. علاوه بر این، گهگاه برای جملات عاطفی علامت سؤال به كار رفته است، و واژه بلوار به معنای بزرگراه و...
مواردی از بی حواسی هم در كتاب دیده می شوند مثلاً شیرین در جایی می گوید «تدریس می كنیم» و در چند جمله بعد، نویسنده او را پزشكی معرفی می كند و یا در جمله ای، یكی از بستگان با علی روبوسی نمی كند و چند سطر پس از آن گفته می شود كه چند بار با او روبوسی كرده است و...
در پایان به نمونه ای از نثر این داستان نگاه می كنیم:
«از روی پل شهدا رد شدم. پل خیلی كوچك تر از آن بود كه فكر می كردم. باورم نمی شد، بچه كه بودم آن پل، خیابان شهدا و بخصوص پیاده روها خیلی بزرگتر به نظر می آمدند. همه چیز كوچك تر از آن بود كه توی ذهنم داشتم. نمی دانم به خاطر این بود كه حالا بزرگ شده بودم یا این كه زندگی توی آسمانخراش های نیویورك ابعاد آن را آنقدر در نظرم كوچك كرده بود؟ پیاده روهای دو طرف خیابان شهدا به حدی كوچك بود كه دو نفر به سختی می توانستند از آن رد بشوند. بچه كه بودم فكر می كردم آن پیاده روها بزرگ ترند. از این اختلاف خنده ام گرفته بود (...) همه چیز كوچك تر از آن بود كه انتظار داشتم. چند مغازه باز شده بود. اما بیشتر مغازه ها هنوز بسته بود. یك پاساژ كوچك آنجا بود كه قبلاً نبود. از توی كوچه ها رفتم به سمت چهارراه فرهنگ، چهارراه هم كوچك تر از آن بود كه فكر می كردم... صفحه ۱۱۲»
عبدالرضا فریدزاده
منبع : روزنامه ایران