پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


مزدور


مزدور
موج عظیم هیجان ، پایکوبی و فریاد در پارک شهر رفته رفته به خاموشی گرایید . گروهی از مردم هنوز زیر درختان نارون ایستاده بودند . نور آبی چراغ خیابان دو کوچه آن طرف تر ، مبهم و بی فروغ بر آنها می تابید . سکوتی خسته بر مردم سنگینی می کرد؛ بعضی از افراد جماعت کم کم به درون تاریکی خزیدند . چمن پارک زیر پای جمعیت لت و پار شده بود.
"مایک" می دانست که همه چیز تمام شده است. یأس را در درون خود حس می کرد. آنقدر خسته بود که انگار چند شب نخوابیده است ، اما این خستگی رؤیا گونه و راحت بود . کلاهش را تا روی چشمهایش پایین کشید و به راه افتاد، اما پیش از ترک پارک ، سرش را برای آخرین نگاه برگرداند.
میان جمعیت ، کسی روزنامۀ مچاله شده ای را گیرانده بود و در هوا نگهداشته بود. "مایک" شعله ی آتش را می دید که اطراف پاهای جسدی برهنه و خاکستری که از درخت نارون آویزان بود می پیچید. برایش عجیب بود که سیاهان وقتی مرده اند به رنگ خاکستری کبود در می آیند. روزنامۀ مشتعل ، سر مردهایی را که به بالا نگاه می کردند ، مردهایی خاموش و بی حرکت را ، روشن می کرد. آنها چشم از مرد به دار آویخته برنمی داشتند.
"مایک" از کسی که سعی داشت جسد را بسوزاند دلخور بود. به طرف مردی که در سایه ـ روشن کنارش ایستاده بود سر برگرداند و گفت : «این کار هیچ فایده ای ندارد »
مرد بی آن که جوابی بدهد دور شد.
آتش روزنامه خاموش شد و پارک تقریبا ً در تاریکی فرو رفت. اما بی درنگ روزنامه مچاله شدۀ دیگری گیرانده شد و زیر پاها شعله کشید. "مایک" به مرد تماشا گر دیگری نزدیک شد و دوباره گفت : «این کار هیچ فایده ای نداره اون دیگه مرده. این کار هیچ آزاری به اون نمی رسونه»
مرد دوم من منی کرد اما نگاه از روزنامۀ مشتعل برنداشت . گفت : «کار خوبیه . کلی تو هزینۀ ایالت صرفه جویی می شه از اون گذشته ، هیچ وکیل ناکسی هم نمی تونه تو این کار دخالت کنه »
"مایک" به تأیید گفت : «منم همینو میگم. هیچ وکیل ناکسی نباید دخالت کنه. اما سوزوندن اون آخه چه فایده ای داره؟»
مرد ، که همچنان به شعله خیره ماند بود گفت: «اما عیب چندونی هم نداره» "مایک" به آن منظره چشم دوخت. حس کرد دلش گرفته است . از ماجرا سر در نمی آورد . چیزی بود که می خواست به خاطر بسپارد تا بعدا ً بتواند بازگویش کند، اما انگار خستگی دل آزار جلای صحنه را کدر می کرد. ذهنش می گفت که واقعۀ وحشتناک ومهمی است ، اما چشمها و احساسش موافق نبود . خیلی هم عادی بود ، نیم ساعت پیش ، که همراه با جماعت زوزه می کشید و تلاش می کرد فرصتی بیابد و به کشیدن طناب کمکی بکند ، سینه اش چنان انباشته بود که فهمید دارد گریه می کند. اکنون همه چیز مرده بود ، همه چیز غیر واقعی بود ؛ جمعیت انبوه انگار از آدمک های خشک درست شده بود . در روشنایی شعله ، چهره ها مثل چوب بی حالت بود. "مایک" این خشکی و غیر واقعی بودن را در خودش هم احساس می کرد . سر انجام برگشت و از پارک بیرون رفت.
به محضی که از محدودۀ جماعت دور شد ، احساس تنهایی تلخی وجودش را فرا گرفت. به سرعت در امتداد خیابان راه افتاد . آرزو می کرد کس دیگری نیز با او همراه بود . خیابان عریض ، خلوت و خالی بود و مثل پارک غیر واقعی می نمود. دو خط پولادین تراموا ، درخشان زیر پرتو چراغهای برق تا پایین خیابان گسترده بود ، و ویترین های تاریک مغازه ها ، نور چراغ های حباب دار نیمه شب را باز می تاباند.
دردی خفیف رفته رفته در سینۀ "مایک" جا گرفت . جای درد را با انگشتانش لمس کرد؛ عضلاتش هم دردناک شده بود . آنگاه به خاطر آورد که هنگام یورش جماعت به در بسته زندان خود او در صف جلو بود. صفی هجوم آورنده از چهل مرد ، " مایک" را مثل کله قوچی به در زندان کوبیده بود. در آن هنگام درد را چندان حس نکرده بود ، و حتی اکنون هم درد انگار کیفیت ملال آور تنهایی را داشت.
دو کوچه بعد، کلمۀ آبجو با نئون روشن بالای پیاده رو آویزان بود. "مایک" به طرف آن شتافت. امیدوار بود کسانی آنجا باشند و با گفتگو های خود سکوت را از بین ببرند . امیدوار بود کسانی آنجا باشند که در ماجرای لینچ شرکت نداشتند.
می فروش در میخانۀ کوچکش تنها بود ، مردی ریز اندام، میان سال با سیبیلی نازک و غمبار و حالتی چونان موشی فرتوت ، دانا ، پریشان و ترسان.
"مایک" که داخل شد سری تکان داد و گفت: « انگار داشتی تو خواب راه می رفتی» " مایک" با تعجب براندازش کرد و گفت : «درست همون چیزی رو گفتی که حس می کنم ، مثل راه رفتن تو خواب. »
«می خوای یه پیک برات بریزم.»
"مایک" درنگ کرد . « نه . انگار تشنمه یه آبجو می خورم .... تو هم اونجا بودی؟ » مرد ریزاندام ، سر موش وارش را دوباره تکان داد و گفت : « آخرای ماجرا. بعد از اینکه بالا کشیده بودنش و همه چیز تموم شده بود . حساب کردم خیلیا باید تشنه باشن، این بود که برگشتم و کرکرۀ مغازه رو کشیدم بالا. اما تا حالا جز شما کسی نیومده. شاید اشتباه کردم»
"مایک" گفت : « شایدم بعدا ً بیان . هنوز خیلیاشون تو پارک اند.. دیگه آروم شدن. بعضی هاشون می خواسن با روزنومه بسوزوننش . اما خوب این کارا چه فایده ای داره؟ »
می فروش ریز اندام گفت : « اصلا ً فایده ای نداره » و سیبیل نازکش رو تاباند.
"مایک" کمی نمک در آبجوش ریخت و جرعۀ بزرگی سرکشید و گفت : « آخیش. داشتم از پا در میومدم.»
می فروش روی پیشخان بار به طرف او خم شد . چشمهایش برق می زد. « از اول تا آخرش اونجا بودی ـ تا زندون و همه اش؟ »
"مایک" دوباره جرعه ای نوشید و بعد به درون آبجویش و به دانه های حباب که از ذرات نمک ته لیوان بالا می آمد نگاه کرد و گفت : « همه اش . من جزو اولین نفرا ، داخل زندان شدم و کمک کردم که طناب رو بکشن. بعضی وقتا مردم خودشون باید قانون رو به دست بگیرن. وقتی وکلای ناکس وارد میدون می شن کارو خراب می کنن.»
سر موش وار بالا و پایین تکان خورد و گفت : « گل گفتی . وکلا اونا رو از هر معرکه ای نجات می دن. به گمونم سیاهه واقعا ً گناهکار بود.»
« معلومه که بود! یکی می گفت حتی اعترافم کرده. »
سر موش وار بار دیگر از روی پیشخان بار به او نزدیک شد.
«چطوری شروع شد برادر ؟ همه چیز تموم شده بود که من رسیدم ، بعدش هم یه دقه بیشتر اونجا نموندم . برگشتم کرکره مغازه رو بکشم بالا تا اگه یکی از بر و بچه ها خواست لبی تر کنه اونجا باشم.» "مایک" لیوانش رو تا ته سر کشید و آن را به جلو هل داد تا دوباره پر شود.
« آره، البته همه خبر داشتن که داره یه اتفاقایی می افته . من تو یه دکه روبروی زندون بودم که یکی اومد تو و گفت منتظر چی هستین؟ اونوقت رفتیم اونطرف خیابون . عده ی زیادی جمع شده بودند و عده ی زیاد دیگه ای هم اومدن. همه مون اونجا وایساده بودیم و داد می کشیدیم . بعد کلانتر اومد بیرون و نطق کرد، اما ما با داد و بی دادمون نطقشو کور کردیم . یکی از بچه ها با تفنگ کالیبر بیست و دو ، حاشیۀ خیابون راه افتاد و چراغها رو یکی یکی با تیر داغون کرد. بعدشم به زندون حمله کردیم و درهاشو شکستیم . کلانتر خیال نداشت دست به کاری بزنه . براش خوبیت نداشت یه مشت آدم محترم رو به خاطر نجات یه حیوون سیاه لت و پار کنه»
مرد می فروش گفت: « از اون گذشته انتخابات هم داره نزدیک می شه»
« آخرش ، کلانترشروع کرد به داد و فریاد که بچه ها زندونی اصلی رو بیارن ، تو رو خدا اون اصل کاری رو بیارین ، تو سلول چهارمه»
" مایک" آهسته گفت: « یه جوری بود که آدم دلش می سوخت. زندونی های دیگه کلی ترسیده بودند. اونا رو از لای میله ها می تونستیم ببینیم . همچو قیافه هایی رو هیچ وقت ندیده بودم»
می فروش هیجان زده لیوان ویسکی کوچکی را برای خودش ریخت، آنرا سر کشید و گفت : « زیاد هم نمی شه سرزنششون کرد . فرض کن سی روز تو زندون باشی و بعد یه دسته لینچ کننده بریزن تو. البته که می ترسی نکنه عوضی بگیرن»
« منم همنو می گم . یه جوری بود که آدم دلش می سوخت . خلاصه، رفتیم به طرف سلول سیاهه . شق و رق ایستاده بود با چشمهای بسته مثل سیاه مست ها. یکی از بچه ها انداختش زمین ولی بلند شد ، بعد یکی دیگه حسابی مالوندش، جوری که سیاهه افتاد و سرش خورد به کف سیمانی سلول» "مایک" روی پیشخان باز خم شد و با انگشت سبابه اش آرام روی چوب صیقل شدۀ آن ضرب گرفت . « البته این نظر منه ، به گمونم همین اونو کشت. برای اینکه وقتی کمکش کردم لباساشو در بیاره ، تکون نخورد و وقتی هم دارش کشیدیم اصلا ً تکون نخورد. آره ، برادر ، به گمونم بعد از ضربه نفر دومی دیگه کلکش کنده بود . »
« در هر حال نتیجه اش یکیه»
« نه. یکی نیس . هر کاری باید درست انجام بشه . باعث و بانیش خودش بود و حالا هم باید تقاصشو پس می داد . » " مایک" دستش را به جیب شلوارش برد و یک تکه پارچۀ آبی رنگ پاره شده بیرون آورد.
« این یه تکه از شلواریه که پاش بود »
می فروش به جلو خم شد و پارچه را به دقت وارسی کرد . سرش را به طرف "مایک" تکان داد و گفت : « یه دلار می خرمش»
« نه بابا حرفشم نزن»
« خیلی خب دو دلار برای نصفش ! »
" مایک" با بد گمانی نگاهش کرد . « می خوای چه کارش کنی ؟»
« گیلاستو بده به من یه آبجو مهمون من باش. با سنجاق می چسبونمش به دیوار ؛ یه کارت کوچولو هم زیرش می ذارم. بچه هایی که می یان اینجا خوش دارن بهش نگاه کنن.»
"مایک" با با چاقوی جیبی اش تکۀ پارچه را به دو نیم کرد و دو سکه نقرۀ یک دلاری از می فروش گرفت. مرد ریزه نقش گفت : « یکی رو می شناسم که کارتهای قشنگی می نویسه که زیرش بچسبونم.»
بعد محتاطانه افزود: « خیال می کنی کلانتر کسی رو توقیف کنه؟»
« گمون نکنم . چرا برای خودش دردسر درست کنه؟ امشب کلی رای تو اون جمعیت خوابیده بود. بچه ها که همه برن کلانتر می یاد طنابو می بره و سیاهه رو می یاره پایین و قال قضیه رو می کنه . »
می فروش نگاهی به در انداخت و گفت : « انگار اشتباه کردم که بچه ها می یان لبی تر کنن . دیگه داره دیر می شه.»
"مایک " گفت : « منم دیگه باید برم خونه . خیلی خسته م»
« اگه طرفای جنوب می ری ، صبر کن کرکرۀ مغازه رو بکشم پایین و باهات راه بیافتم. من تو خیابون هشتم جنوبی زندگی می کنم »
« عجب . دو کوچه بالاتر از خونۀ ما . من تو خیابون ششم جنوبی هستم . باید درست از جلوی خونۀ ما رد بشی. عجیبه که هیچ وقت تو رو این حوالی ندیدم .»
می فروش لیوان "مایک" شست و پیش بند درازش را درآورد. کلاه و کتش را پوشید ، به طرف در راه افتاد و تابلو نئون قرمز رنگ و چراغ های مغازه را خاموش کرد . لحظه ای هر دو مرد در پیاده رو ایستادند و به پشت سر طرف پارک نگاه کردند . شهر ساکت بود . صدایی از پارک شنیده نمی شد . پاسبانی در کوچۀ بالا تر گشت می زد و نور چراغ قوه اش را به درون ویترین های مغازه ها می انداخت.
"مایک" گفت : « می بینی ؟ انگار هیچ اتفاقی نیفتاده»
ـ « آره ، لابد بر وبچه ها رفتن جای دیگه لبی تر کنن»
"مایک" گفت : «منم همینو بهت گفتم»
در امتداد خیابان خالی پیش رفتند و به طرف جنوب ، بیرون از ناحیۀ تجاریپیچیدند . می فروش گفت: « اسم من ولشه . فقط دو ساله به این شهر اومدم. »
بار دیگر تنهایی بر "مایک" چیره شد. گفت: « عجیبه ـ » و سپس افزود : « من درست توی همین شهر به دنیا اومدم ، تو همین خونه ای که الانم زندگی می کنم . زن دارم اما بچه ندارم . هر دومون تو این شهر به دنیا اومدیم . همه ما رو می شناسن. »
چند کوچه را پشت سر گذاشتند . دیگر از مغازه ها خبری نبود و در دو سوی خیابان خانه های زیبایی با باغچه های سرسبز و چمن های یک دست دیده می شد . سایۀ بلند درخت ها بر اثر نور چراغ های خیابان، روی پیاده رو افتاده بود. دو سگ ولگرد آهسته می گذشتند و همدیگر را می بوییدند .
"ولش" به آرامی گفت : « نمی دونم چه جور آدمی بود ـ سیاهه رو می گم»
"مایک" از عمق تنهاییش جواب داد : « روزنومه ها همه نوشته بودن که آدم ناکسی بوده. من همۀ روزنومه ها رو می خونم . همه شون همینو نوشته بودن.»
« آره . منم می خونمشون. اما جای تعجبه من سیاه های خیلی خوبی رو می شناسم .»
"مایک" سرش را گرداند و به اعتراض گفت: « خب ، من هم چند تا سیاه خوب می شناختم . من با سیاه هایی کار کردم که از سفیدا هیچ دست کمی ندارند ، از هر سفیدی که دلت بخواد باش آشنا بشی. ـ ناکس اصلا ً توشون نبود .»
تلخی کلامش "ولش ِ" ریزه نقش را لحظه ای ساکت کرد. سپس گفت : « راستش ، نمی شه گفت چه جور آدمی بود ؟»
« نه ، نمی شه گفت ـ همین طور شق و رق وایساده بود ، با دهان بسته و چشم هایی که روی هم فشرده بود و دستایی که از دو طرف آویزان بود . اونوقت یکی از بچه ها مالوندش . به نظر من بیرونش که آوردیم دیگه مرده بود. »
"ولش" قدمهایش را کند کرد و گفت : « تو این مسیر باغچه های قشنگی هس . خیلی پول باید صرف نگه داریشون بشه . »
آنقدر به "مایک" نزدیک شد که شانه اش با بازوی او تماس پیدا کرد.
« من هیچ وقت تو لینچ نبودم . نمی دونم چه اثری رو آدم می ذاره ـ بعدش ؟ »
"مایک" از او کنار کشید و گفت : « هیچ اثری رو آدم نمی ذاره» سرش را پایین انداخت و قدمهایش را تند کرد . می فروش ریزه نقش مجبور شد برای رسیدن به " مایک" تاخت بردارد . چراغهای خیابان کمتر و هوا تاریک تر و امن تر شده بود . "مایک" ناگهان گفت : « باعث می شه آدم یه جور حالت لختی و خستگی پیدا کنه ، در عین حال یه جور رضایت هم حس می کنه. جوری که انگار کار خوبی کرده ـ اما خسته و خواب آلوده » گامهایش را آهسته کرد.
« نگاه کن ، چراغ آشپزخونه روشنه . من اینجا زندگی می کنم . عیال منتظرم بیدار مونده . » " مایک" جلو خانۀ کوچکش ایستاد .
"ولش" هم با بی قراری کنارش ایستاد و گفت : « هروقت یه گیلاس آبجو یا یه پیک ویسکی خواستی ، بیا سراغ من . مغازه تا نصفه شب بازه . من با دوستام خوب تا می کنم .» و مثل موش پیری از آنجا دور شد . "مایک" داد زد : « شب بخیر»
خانه اش را دور زد و از در پشت داخل شد . زن لاغر و بدخلقش کنار اجاق گاز روشن نشسته بود و خودش را گرم می کرد . نگاه شکوه آلودش را به "مایک" که در آستانۀ در ایستاده بود گرداند .
آنگاه چشمهایش گشاد شد و روی صورت "مایک" ماند و با صدای خشنی گفت: « با یه زن بودی ؟ با کدوم یکیشون بودی؟»
"مایک" خندید : « خودتو خیلی با هوش می دونی آره؟ آدم باهوشی هستی مگه نه ؟ چطور شده خیال می کنی من با یه زن بودم؟ »
زن به تندی گفت: « خیال می کنی نمی تونم از نگاهت بفهمم؟»
"مایک" گفت: « اگه تو اینقدر باهوشی و خیلی سرت می شه ، پس منم یک کلوم حرف نمی زنم . می تونی منتظر روزنامۀ فردا صبح باشی»
"مایک" تردیدی را که در چشمان قانع نشدۀ زن موج می زد ، دید.
زن گفت: « قضیۀ سیاهه بود؟ سیاهه رو گرفتنش؟ همه می گفتن که می گیرنش .»
« اگه اینقدر باهوشی ، خودت ته و توشو در آر . من هیچی بهت نمی گم .»
" مایک" از درون آشپزخانه به حمام رفت . آینۀ کوچکی به دیوار آویخته بود . کلاهش را از سرش برداشت و به صورتش نگاه کرد . با خود اندیشید : « به خدا حق با عیال بود . درست همون چیزیه که احساس می کنم»
جان اشتان بک
برگردان: پرویز امین زاده
شهرزاد میرزا عابدینی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه