یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


عشق در خانه


عشق در خانه
من دختر بزرگ دكتر اردشیر تا هشت سالگی یكی یكدانه این خانه و خانواده‌ بودم. بعد از آن كه اوج بحران روحی مادر با درمان‌ها و شوك‌های عصبی و مراقبت‌های ویژه پزشكی رفته‌رفته پایان یافت و پدر بیشتر و بیشتر در كنارمان بود تا قوت قلب و تسكین آلام مادرم باشد، یك سالی پس از به آرامش رسیدن مادر، (آبتین) برادر كوچكم به دنیا آمد. (آبتین) سفیدرو و با چشمانی درشت به رنگ شب مثل فرشته‌ها، روحی تازه به زندگیمان بخشید. همه اهل خانه، از مادر، پدر، مادر بزرگ، رقیه خانم دایه مادرم كه حكم عزیزم را داشت و آقا ذبیح شوهرش باغبانمان و (منصور) فرزند بزرگشان كه راننده‌مان بود، از دیدن (آبتین) كوچولو شاد ‌‌شدند.
شادترین فرد این خانه بعد از تولد (آبتین) من بودم. با این حال گاهی توجه بیش از اندازه اطرافیان كمی حس حسادت كور را در من بیدار می‌‌كرد و از سر شرارت بدم نمی‌‌آمد، تلنگری، نیشگونی یا آزاری به او برسانم... اما دقایقی نمی‌‌گذشت كه با دیدن چهره معصوم برادر كوچكم كه در مقابل شیطنت من مهربانانه لبخند شیرین بر لب جاری می‌‌ساخت، از خود خجالت می‌‌كشیدم.
هفت، هشت ماهی نگذشته بود كه چهره (آبتین) رو به زردی گذاشت. زردی چهره، تغییرات صورت، بینی و حالت چشمان او به هیچ كس شبیه نبود. هر روز كه می‌‌گذشت بیش از پیش پدر و مادر دچار تشویش می‌‌شدند اما جرات نداشتند باور كنند (آبتین) پسر كوچولو هشت ماهه‌شان دچار بیماری شده است.تحرك كم او و گاهی خون دماغ شدنش كه انگار قرار نبود با روش‌های معمول مثل گذاشتن یخ و خوراندن خنكی به طفل پایان یابد، بالاخره همه را به ستوه آورد.یك روز مادر و پدر، با دلهره (آبتین) را نزد متخصص بردند و بعد از آن همه چیز به هم ریخت.
(آبتین) تالاسمی داشت و مفهومش آن بود كه او باید در آغاز زندگی، راه مبارزه با بیماری را می‌‌آموخت... باید یاد می‌‌گرفت برای زنده بودن و زندگی كردن (امید به بودن) نخستین درس است و (عشق به ماندن) معنای زندگی را متحول می‌‌كند.
(تالاسمی) بیماری ای كه در فرزند دوم به شرط دارا بودن عامل بیماری در پدر و مادر بروز می‌‌كرد ،از شانس بد دامن (آبتین) را گرفته بود. خوب یادم هست كه بعد از شنیدن این عبارت از زبان پدرم، دائم در خود فرو می‌‌رفتم و در تنهایی فكر می‌‌كردم اگر به جای (آبتین) من فرزند دوم بودم آن وقت می‌‌توانستم به اندازه برادر كوچكم تحمل داشته باشم؟!
مادر و پدر می‌‌دانستند راه درمان قطعی (آبتین) كه شبیه به یك آرزوست در ایران نیست... هنوز خیلی درباره درمان قطعی جز درمان‌های موقت آن هم با داروهای گران‌‌قیمت و تزریق خون نشنیده بودم.
حدود یك سالی سپری شد تا این كه بالاخره یكی از پزشكانی كه از طرف عمه فروغ آن هم از آمریكا به خانواده‌ام معرفی شد، پیشنهاد معالجه به كمك انجام عمل جراحی پیوند مغز استخوان از یكی از وابستگان و اعضای خانواده را مطرح كرد. به نظر دكتر (شاهرخ) كه سال‌ها در آمریكا زندگی كرده بود و متخصص خون و داخلی بود امید، به بهبود قطعی برای (آبتین) با این عمل جراحی آن هم در (ایتالیا) تا نود درصد وجود داشت.
درخشش این امید، هم شادی‌بخش بود هم فكر به آن اضطراب‌آور، زیرا دهنده این مغز استخوان من بودم و برای پدر و مادر دردمند از بیماری كودكشان، ریسك به شرط درمان فرزند مریض از طریق پیوند و جراحی فرزند سالم، بیش از موقعیت تحمل بیماری آزار دهنده و رنج‌آور است.ترس از دست رفتن هر دو بچه‌ برای والدین بیشتر آنها را دچار دودلی می‌‌كرد.
آن موقع حدود ۱۱ سال داشتم، این نخستین فرصت برای بلوغ فكری من بود كه در آن سال‌ها به وقوع پیوست. خوب یادم هست كه با دیدن ترس و تشویش در سیمای بزرگ‌ترها علی‌رغم نگرانی‌هایم، با تمام قاطعیتی كه می‌‌توان از یك بچه ۱۱ ساله سراغ داشت، اعلام آمادگی خود را برای نجات و بهبود برادرم ابراز داشتم... این همان روزی بود كه باورم شد بزرگ شده‌ام. همان روزی كه بعدها به خاطر تصمیمی كه گرفته بودم به خود می‌‌بالیدم و افتخار می‌‌كردم.
بالاخره اصرار من و تشویق دكتر شاهرخ و دغدغه‌های آرزومندانه پدر و مادر، دست به دست هم داد و منجر به آن شد كه پدر از تنها یادگار اصل و نسب یعنی ییلاق فرمانیه با تمام خاطرات ریز و درشتش دل بكند و آن را به فروش بگذارد.پدرم دو سالی می‌‌شد كه دیگر وكالت قبول نمی‌‌كرد و با تدریس در دانشگاه و ترجمه آثار روز زندگی‌مان را می‌‌گذراند. نه مادر و نه بقیه راضی به فروش خانه یادگارها نبودند، اما پدرم نمی‌‌خواست برای كودكش كم بگذارد. خانه به فروش رفت و مقدمات سفر ما به ایتالیا فراهم شد. سخت بود. بخش سخت‌تر این سفر جدایی از كسانی بود كه سالیان طولانی عزیزانمان بودند و بدون آنها زندگی سخت بود. (رقیه خانم)، (آقا ذبیح)، (منصورخان...) عمه (مینا) و عمه (فروغ.)
بزرگ‌ترین و مهم‌ترین آرزویم بعد از بهبودی (آبتین)، بازگشت دوباره به آن خانه بود كه همه خاطراتم با آن عجین بود و وقت رفتن بود كه تازه كشف كردم، دوری از آن برایم یعنی جدا شدن روح از كالبد تن.
با همه این دلتنگی‌ها، دل بریدیم و رفتیم... من، مادر، پدر، مادر بزرگ و آبتین.
(رم) مكانی كه روزگاری همه راهها به آن جا ختم می‌‌شد زیبا، اسرارآمیز و شبیه به تابلویی از قصه‌های شاه پریان بود.
ما در ogrebla كه به ایتالیایی یعنی هتل آن هم از نوع درجه اولش مسكن گزیدیم. دو روزی بعد از ورودمان موفق به ملاقات با تیم پزشكان حاذقی شدیم كه كارشان در بیمارستان مركزی شهر انجام پیوند مغز استخوان بود.آن‌ها بارها و بارها برای پدر و مادر تشریح می‌‌كردند این عمل خطر بسیار كمی برای دهنده دارد، این گیرنده است كه باید بدنش در مقابل آنچه قرار است از دیگری بگیرد، واكنش بازخورنده نشان ندهد.تصمیم‌گیری دشوار بود اما من سر از این وقت‌كشی در نمی‌‌آوردم.
بالاخره آزمایشات اولیه انجام شد و با مثبت بودن و مناسب بودن نتایج آنها، برنامه برای انجام عمل بر روی من و (آبتین) صورت گرفت. همه چیز خوب پیش می‌‌رفت. وقتی روپوش سفید را به تنم كردند تا بر روی تختخواب اتاق عمل بخوابم، خیلی سعی كردم گریه نكنم اما نتوانستم. رویای یكی دو ساعته با بیهوشی آغاز شد بعد از آن هیچ نمی‌‌دانم چه شد؟!
وقتی به هوش آمدم همگی شاد بودند و خودم احساس سر بلندی می‌‌كردم. یادم هست فردای آن روز در باغ بیمارستان ساعت‌ها بر روی ویلچر نشسته‌ بودم و دلم می‌‌خواست بدون كمك پرستار همراه، عطر گل‌های باغ و زیبایی مناظر اطراف را لمس كنم. بعد از آن دیگر نوبت (آبتین) بود تا مقاومت كند و برای زندگی بجنگد. چند روز در اتاق مراقبت ویژه ، دو سه هفته در بخش بیمارستان خاص و بعد او به جمع ما پیوست، البته با ماسكی كه ناچار بود برای مدتی بر روی دهان و بینی بگذارد و داروهایی كه باید آنها را مصرف می‌‌كرد.مادر كه از ابتدای روشن شدن موقعیت بیماری (آبتین) بار دیگر در خود فرو رفته بود و افسردگی‌اش بازگشته بود، در روزهای بستری و عمل ما، حال و روز خوبی نداشت و با نارسایی قلبی نیز كه به تازگی آزارش می‌‌داد، دست و پنجه نرم می‌‌كرد.
روزهای متمادی می‌‌گذشت و من در آرزوی روزی بودم كه دوباره بتوانم مثل گذشته به همراه برادر كوچكم، جست و خیز كنم و از دیدنی‌های زیبای رم بهره ببرم. با آن كه به سختی از خانه‌مان در تهران دل كنده بودم، دیگر با گذشت دو سه ماه از اقامت در ایتالیا احساس تعلق خاطرم را از یاد برده بودم. حالا چیزها، تعلقات و آرزوهای تازه‌ای داشتم كه با ماندن در ایتالیا می‌‌توانستم به آنها دست یابم اما هر روز كه می‌‌گذشت حال مادر رو به وخامت می‌‌گذاشت، دست آخر افسردگی او به توهم پراكنده‌ای مبدل شد كه علی‌رغم تجویز‌های مختلف پزشكان حاذق اعصاب و روان به درمان موثر كمتر دست می‌‌یافتیم.
با آن كه ۱۱، ۲۱ سال بیشتر نداشتم و به مادر احساس وابستگی می‌‌كردم و حال بیمارگونه او بیشتر اوقات مرا به شدت می‌‌ترساند، اما در ضمیر ناخودآگاه خود گاهی فكری شیطنت‌آمیز مرا آزار می‌‌داد و آن این بود كه وضعیت مادر، ما را نیز كسل یرید و ایضا دستشویی‌های بیمارستان‌ها، ترمینال‌های مسافربری اعم از اتوبوس و قطار، دستشویی‌های پارك‌ها و تفرجگاه‌ها آیا انتظار داریم كه مامور دم در بایستد و بگوید، لطفا (سیفون) را بكشید. آیا سیفون كشیدن، ارتباط به برنامه‌ریزی دارد یا به درك درست ما از محیط زیست بستگی دارد پس بیایید این ورود ممنوع‌ها را رعایت كنیم و در واقع از آن رد نشویم. ممنوعیت‌ها را رعایت كنیم و از خط قرمز آن عبور نكنیم.
منبع : مجله خانواده سبز