شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


انسان شناسی شناختی


انسان شناسی شناختی
انسان‌شناسی شناختی عبارتست از مطالعه رابطه میان جامعه انسانی و اندیشه انسانی. انسان‌شناسان شناختی در پی مطالعه این موضوع هستند که مردم در گروههای اجتماعی چگونه اشیاء و رویدادهایی را که دنیای آنها را می‌سازند، دریافت کرده و در باب آنها فکر می‌کنند. این اشیاء و رویدادها شامل هر چیزی از اشیاء فیزیکی مثل گیاهان وحشی گرفته تا رویدادها و امور انتزاعی مثل عدالت اجتماعی می‌باشند. بعضی پروژه‌ها نزدیکی زیادی با روانشناسی دارند زیرا مطالعه اینکه چگونه گروههای اجتماعی خاصی امور مربوطه را طبقه‌بندی می‌کنند و در باب آنها استدلال می‌کنند، عملاً منجر می‌شود به طرح پرسشهایی در باب طبیعت بنیادی بعضی فرآیندهای شناختی.
● تاریخ اولیه:
داستان انسان‌شناسی شناختی از اواخر دهه ۱۹۵۰ شروع شد. برای فهم اینکه چه چیزی در این زمان رخ داده است، نیازمند فهم جنبه‌هایی از تاریخ انسان‌شناسی هستیم. انسان‌شناسی به مثابه یک عرصه حرفه‌ای برای مطالعه ]آکادمیک[ از اواخر قرن ۱۹ شروع شد. منشور اصلی انسان‌شناسی بیانگر برآورده کردن قطعه مفقوده تاریخ انسانی بود، یا به عبارت دقیق‌تر، ]حلقه مفقوده[ ماقبل تاریخ انسان، دوره‌ای زمانی که قبل از تاریخ خط و رشد و گسترش تمدنهای کلاسیک قرار می‌گرفت. بخشی از مهمترین انگیزه‌ها برای این بحث، کشف مردم بومی آمریکا، اقیانوسیه و شرق توسط جوامع غربی بود. دانشمندان غربی با علایق و تصورات عظیمی در باب اینکه این مردم بومی کشف شده برای حل این پرسش به سرعت موجب رشد زمینه‌های شناخته شده تلاشهای علمی در اواخر قرن نوزدهم شد. مباحث ماقبل تاریخ در انسان‌شناسی سه روش متفاوت برای تحقیق داشتند. روش اول شامل تحقیق مستقیم بر روی گذشته از خلال پژوهش در باقی مانده‌های فیزیکی آن دوره‌ها می‌شد. این شیوه سبب ساز زمینه باستانشاسی شد، این گرایش با تخصص کردن تکنیک‌هایی که توسط محققان دانشگاهی‌ای که به یونان باستان رم و مصر باستان علاقه‌مند بودند، شروع شد. روشهای دقیق و حساس حفاری برای انجام کارهایی برای Stratigraphy مواد دفن شده در درون زمین از دوره مردم اولیه، توسعه یافته بودند.
طی این مرحله علایق دانشمندان از مطالعه کرونولوژی تمدن‌های اروپایی و خاورمیانه اولیه به مطالعه ماقبل تاریخ هند و آمریکای شمالی و جنوبی و در واقع به مطالعه عمومی ماقبل تاریخ انسانیت، گسترش یافت.
طی دهه ۱۹۵۰ به میزان زیادی درباره ماقبل تاریخ انسانی اطلاعات بدست آمد. کرونولوژی دقیقی با کار بر روی نقاط آغازین تطور انسان نماها (Hamanids) از چندین میلیون سال قبل انجام گرفت. این کرونولوژی شامل توسعه از تکنولوژی‌های جمع‌آوری و شکار در عصر پارینه سنگی، چرخش به پرورش غذا در عصر نوسنگی در ۸ تا ۱۰ هزار سال پیش و رشد شش مرکز بزرگ مستقل تمدنی حدوه ۵ هزار سال قبل در مصر، Mesopotamia، the lndus، the yangtze، Meso America و سواحل پرو.....
دومین روشی که در اواخر قرن نوزدهم توسعه یافت، مردم‌نگاری نامیده می‌شد که عبارتست از مطالعه مشاهده‌ای شیوه‌های زندگی مردم ابتدائی. بواسطه بدست آوردن گزارشهای عینی از نهادهای اجتماعی و فرهنگی مردم ابتدائی در پیرامون دنیا و تطبیق آنها، نتیجه‌اش در این است که ارتباطات تاریخی و مراحل توسعه تطوری را بدست می‌داد و همچنین نتایج بدست آمده از کارهای باستان‌شناسان را تکمیل می‌کرد. بنابر آنچه رادکلیف براون در ۱۹۰۹ گفته بود: «ملاقات با اساتید آکسفورد، کمبریج و لندن سبب می‌شد عموماً در باب ترمینولوژی سوژه‌هایمان بحث شود. ما توافق داشتیم که اصطلاح مردم‌نگاری را به مثابه اصطلاحی برای گزارشهای توصیفی از مردم بدون ادبیات کتبی، به کار ببریم. بازسازی فرض تاریخ عده‌ای از مردم به عنوان وظیفه مردم‌نگاری و باستان‌شناسی ماقبل تاریخ پذیرفته می‌شد.»
مردم‌نگاران اولیه بیشتر علاقه‌مند به بررسی راهی بودند که بواسطه آن ویژگی‌های فرهنگی خاصی از یک جامعه به جامعه دیگر اشاعه پیدا می‌کنند و همچنین راهی که جوامع ساده می‌توانستند بر مبنای شباهتهای متعددی در یک ناحیه جغرافیایی، یک گروه را تشکیل دهند که بدان حوزه فرهنگی گفته می‌شد. آنها به شدت به جوامع تکامل یافته‌ای که در زنجیره‌ای از مراحل از مردم ساده شکارگر تا تمدنهای پیچیده شهری قرار می‌گیرند.
یا به عبارت ساده‌تر مجموعه‌ای از فرآیندهای غیرتکاملی و غیرمستقیم و چندگانه تغییر را شامل می‌شوند، این مباحث امروزه نیز بطور کامل حل نشده‌اند.
سومین روش تحقیق درباره گونه‌های فیزیکی نوع انسانی بود. متاسفانه این کار به ایده‌های نژادگرایانه‌ای که در جوامع غربی در قرن نوزدهم رایج بودند، آلوده شد. به هر حال پروژه مبنایی این موضوع قابل استدلال و فهم بود. این پروژه شامل جمع‌آوری داده‌ها پیرامون تشابهات و تفاوتهای فیزیکی در میان گروههای انسانی می‌شد که عوامل چندی از جمله الگوهای مهاجرت و روابط تاریخی میان گروهها می‌توانست آنها را تعیین کند، و همچنین انطباق پذیری‌های محیطی خاصی نیز کشف شدند.
با کمک تکنیک‌های مدرن برای مقایسه مستقیم ژنتیکی، امروزه این امید وجود دارد که این مباحث بدون افتادن در دام گونه‌شناسی نژادگرایانه مورد بحث و مباحثه قرار گیرند.
بنابراین انسان‌شناسی با سه زمینه کاری شروع کرد: مردم نگاری، باستان‌شناسی و آنچه که انسان‌شناسی جسمانی نامیده می‌شد. این سه زمینه امروزه در اکثر دپارتمانهای مدرن انسان‌شناسی دیده می‌شوند. نکته جالبی که در اینجا وجود دارد اینست که پروژه‌های عمومی کار بر روی تاریخ اولیه تمدنها و مردم ابتدایی، مدتهاست که در کنار دو عرصه مهم یعنی زمینه‌های اتنوگرافی و انسان‌شناسی جسمانی قرار گرفته است و امروزه ائتلاف این سه زمینه و همبستگی آنها در چارچوبهای نهادی دانشگاهها و دپارتمانها بطور ثابتی باقی مانده است.
عرصه زبان‌شناسی نیز نقش مهمی در توسعه عمومی اتنوگرافی برعهده داشته است. یکی از مسائل اولیه بازشناسی شباهت‌ها و تفاوت‌ها در میان زبان‌ها بود که اطلاعات بسیار مهمی را در باب روابط تاریخی ]زبان‌ها و اجتماعات[ بدست می‌داد. با وجود اینکه زبان‌ها به آرامی تغییر می‌کنند، ارتباطات و پیوندهای تاریخی میان جوامع مختلف را بعضا می‌توان بوسیله مقایسه‌ها و تطبیق‌های زبان‌شناختی کشف کرد. هر چند هنوز هم مباحثات و جدال‌های فراوانی در باب رشد و گسترش بعضی منشاء‌های زبانی وجود دارد، با وجود این امروز بیش از پنجاه گروه زبانی در دنیا طبقه‌بندی شده‌اند و در بخشی از جزئیات توصیف شده‌اند.(Ruhlen, ۱۹۸۷)
یکی دیگر از پیوندهای میان انسان‌شناسی و زبان‌شناسی مبتنی بر تجربه آموزش زبانهای نانوشته است. دانستن زبان مردمی که در مورد آنها مطالعه می‌کنیم، کمک بزرگی برای انجام یک تحقیق اتنوگرفایک است. برای رونویسی کردن و آموزش اینکه چگونه به یک زبان نانوشتنی صحبت کرد، یک محقق نیازمند دانستن اینست که چگونه صداهای خارجی و غریبه را رونویسی کند و همچنین اینکه چگونه قواعد اطلاعات واژگانی و نحو زبانی را تحلیل کند. به همین دلیل زبان‌شناسی یکی از بخش‌های مهم دوره‌های آموزشی در بیشتر دپارتمان‌های انسان‌شناسی است. هر چند امروزه بیشتر دانشگاهها یک دپارتمان جداگانه برای زبان‌شناسی دارند، با وجود این زبان‌شناسی هنوز هم در بیشتر دپارتمان‌های انسان‌شناسی گرفته تا دپارتمان‌های ادبیات اسلاوی و علوم شناختی وجود دارد.
با توجه به مباحث فوق ممکن است اینگونه به نظر برسد که انسان‌شناسی در وهله اول نوعی مطالعه تاریخی است. بالاخص در حیطه باستان‌شناسی، و بویژه در مباحث انسان‌شناسی که در باب فهم عمومی اینکه چه چیزی در دوره ماقبل تاریخ انسان‌ها رخ داده است، اینگونه به نظر می‌رسد. به هر حال اتنوگرافی در اهداف خودش به شدت تغییر کرده است. این تغییر در اهداف، بیانگر تغییر پدیده‌های مورد توجه در انسان‌شناسی و علوم اجتماعی است، که من آن را agenda hopping می‌نامم. Agenda hopping ، با چرخش‌های پارادایمی تفاوت دارد، چرخش‌های پارادایمی، فرآیندی است که توسط توماس کوهن در کتابش با عنوان «ساختار انقلاب‌های علمی» مطرح کرده است.
بر مبنای نظر کوهن در مقاطع خاصی از زمان در علم مثالهای متعددی را از آنچه که می‌توان علم متعارف نامید، وجود دارد ـ که برای مثال علم در این شرایط قوانین، تئوری‌ها، کاربرد و مجموعه‌ای از همه اینها را با هم دارد ـ در این شرایط مدل خاصی را برای پدید آمدن سنت‌های ویژه و به هم پیوسته‌ای از تحقیقات علمی فراهم می‌کند. (۱۰: ۱۹۷۰)
کار کردن در پارادایم علمی غالب، علم هنجاری نامیده می‌شود که شامل نوعی از فعالیت‌های حل مساله‌ای می‌شود که در این فعالیت‌ها مسائل مهم در بخش اطلاعات جدید در الگوهای شناخته شده دانش قرار می‌گیرند. با وجود این زمانی می‌رسد که بخش‌ها متعددی از اطلاعات و مسائل در الگوی موجود قرار نمی‌گیرند. این خلاف قاعده‌ها تراکم پیدا می‌کنند. در نقاط خاصی، دانشمندان هنجارشکن چارچوب پارادایم قدیمی را می‌شکنند و تلاش می‌کنند یک چارچوب مفهومی جدیدی را توسعه دهند که بتواند این خلاف قاعده‌ها را توضیح دهد. بعضی مقاطع زمان، دوره‌های مباحث و جدالهای بسیار جدی و عمیق هستند. باز تفسیر واقعیت‌های قدیمی در چارچوب پارادایم جدید، اغلب محل بحث بسیار جدی‌ای می‌شود چرخش از مکانیک نیوتونی به مکانیک کوانتومی، اغلب یکی از مثالهای جالب توجه برای چرخش پارادایمی می‌باشد.
Agenda hopping یک فرآیند کاملاً متفاوتی است. آنچه که در Agenda hopping رخ می‌دهد اینست که موارد مورد بحث در تحقیقات بیانگر این هستند که چیز جدید یا جالب‌توجهی از خلال کار پژوهشی و حتی کار بهترین متخصصان ظهور نمی‌یابد. موضوع این نیست که agendaهای قدیمی تکمیل شده‌اند یا اینکه تعداد زیادی از امور نامتعارف تراکم یافته ناشی از نوعی متانت در کارها هستند. در مقابل آنچه رخ می‌دهد اینست که بیش از پیش این نکته آموخته می‌شود که متخصصان به این فهم می‌رسند که پدیده‌های مورد تحقیق‌شان، کاملاً پیچیده هستند.
بیشترین تلاش برای این است که به تولید هر چیزی جدیدی برسند و هر آنچه که پیدا می‌شود به نظر می‌رسد که بسیار اندک جالب توجه است. وقتی این وضعیت رخ می‌دهد، تعدادی از متخصصان که واقعاً جالب توجه هستند وجود دارد. نکته مهم در اینست که در Agenda hopping نوعی باز تفسیر یافته‌های قدیمی در چارچوب‌های جدید، آنگونه که در چرخش پارادایمی رخ می‌دهد، وجود ندارد. بلکه در اینجا نوعی ترک و واگذار کردن کارهای مخاطره آمیز قدیمی، به نفع مجموعه‌ای جدید از مسائل رخ می‌دهد.
اگرچه موارد بحث قدیمی ممکن است همچنان مورد تلاش‌های قدیمی استدلالی واقع شوند (علی‌رغم سختی و سنگینی این کار)، اما این پیشگامان متمایل به Agendaهای جدید معمولاً با شدت زیادی به Agendaهای قدیمی حمله می‌کنند. آنها ممکن است بگویند که Agendaهای قدیمی غیرقابل انجام هستند، لذا این موضوعات غیرعلمی یا بی‌اعتبار هستند یا اینکه ناقص هستند و یا اینکه بیشتر نوعی موضوعات کهنه شده و یا تاریخ مصرف گذشته هستند. این حملات به Agendaهای قدیمی آنجا که سبب از دست دادن سبب یک پژوهش کامل مفروض می‌شوند، به نوعی مایه تاسف هستند.
Agenda hopping اغلب در تاریخ اولیه کارهای میدانی شورع می‌شود. در زمان جنگ جهانی اول تعدادی از مردم‌نگاران موضوعات تاریخی را ترک کردند تا به مطالعه جوامع ساده بپردازند. آدام کوپر این وضعیت را اینگونه بیان می‌کند که:
اگر شخصی بخواهد رویه انسان‌شناسی بریتانیا را در دهه‌های آغازین این قرن مشخص کند، باید بر over- riding مرتبط با جمع‌آوری داده‌ها تاکید کند. هدف نهایی می‌تواند بازسازی تاریخ فرهنگ یا تعمیم تطورگرایانه باشد، اما این علایق بر شدت زیر فشار تمایل تجربه‌گرایانه بریتانیایی بود. این احساس وجود داشت که واقعیت‌هایی که به میزان زیادی در دسترس قرار می‌گرفتند به آسانی چارچوبهای تطورگراها و اشاعه‌گرایان را که به نسبت احمقانه به نظر می‌رسید، بیان می‌کردند. (۵: ۱۹۸۳)
این وضعیت مدرک دانشمندان در زمان ترک Agendaهای قدیمی به نفع موارد جدیدتر بود. Agenda قدیمی در مسائل خاصلی مثل مسئله داده جمع‌آوری شده، گیر افتاده بود. به جای تغییر تطورگرایان و چارچوب‌های تطوری که چندان هم احمقانه به نظر نمی‌آمدند، تصمیم بر حرکت به سمت Agenda جدیدی تحت لوای تجربه‌گرایی، گرفته شد. برانیسلاو مالینوفسکی مردم نگار بزرگ جزایر تروبریاند، مجموعه‌ای از مباحث پیچیده را در مورد اینکه چرا مطالعات تاریخی در حیطه مطالعات جوامع ابتدائی نامعتبر هستند، مطرح کرد. رادکلیف براون، کسی که پیشگام مطالعه مردم‌نگارانه در میان جزیره‌نشینان آندامان و بومیان استرالیا در دهه اول قرن بیستم بود، نیز همین تلاشها را در مورد «تاریخ حدسی» کاملاً واضح می‌دانست. اگر چه فرانتس بوآس، کسیکه اولین دپارتمان انسان‌شناسی را در ایالات متحده، در دانشگاه کلمبیا تاسیس کرد و تلاش کرد تا کادر متخصص از انسان‌شناسان حرفه‌ای را در آمریکا تربیت کند، خودش همچنان پای‌بند به Agenda تاریخی انسان‌شناسی بود. با وجود این در دهه ۱۹۳۰ بیشتر مردم‌نگاران در agenda جدید درگیر بودند.
باید براین نکته تاکید داشت که در اینجا چیز غلطی در رابطه با agenda hopping وجود نداشته، در عوض اگر agenda جدید پتانسیل علمی داشته باشد، این مساله امر مطلوبی است. Agenda جدید در مردم‌نگاران ابتدایی قرن بیستم سعی بر این بود که پتانسیل واقعی‌ای ایجاد شود. این agende جدید بر سنجش جزئی نگارانه اینکه چگونه نهادهای اجتماعی با یکدیگر جهت انجام کارکردهای اجتماع انسجام یافته‌اند. بنابراین agenda جدید، نهادهای اجتماعی صرفاً مجموعه‌ای از ویژگی‌ها نیستند، اما نسبتاً مجموعه‌ای از فعالیت‌های آموخته شده و اکتسابی هستند که با مشارکت دیگران برای کسب رضایت از شیوه زندگی و بقای نظم اجتماعی انجام می‌گیرند.
با وجود اینکه آنها درباره کاربردهای داده‌هایشان برحسب اصطلاح جامعه نوشته بودند، این انسان‌شناسان در واقع بطور گسترده بر مواردی از قبیل مبانی خویشاوندی، جوامع غیرمکتوب، و میراث باقی مانده از agenda ماقبل تاریخی قبلی، متمرکز بودند. انجام پاره‌ای سنجش‌های جزئی نگارانه نیازمند کارمند میدانی عمیقی است که در آن مردم‌نگاران چندین ماه و بعضا چندین سال را در میان مردم مورد مطالعه به سر می‌برند. جنبه خاص این نوع از کار میدانی اینست که انسان‌شناسی بخش معنادار فرهنگ را می‌آموزد ـ انسان‌شناس می‌داند که او برای مثال نظام خویشاوندی را فهمیده است و او می‌تواند خویشاوندها را طبقه‌بندی می‌کند و رفتار یک خویشاوند را همانطور که یک بومی فرهنگ می‌داند، بتواند پیش‌بینی کند.
از نتایج کار میدانی معمولاً انتظار می‌رود که یک یا چندین مونوگرافی مفصل را ـ مردم‌نگاری‌ها ـ که بتواند مجموعه‌ای از فصول در باب تکنولوژی و تکنیک‌های رفع نیازهای مادی، موقعیت گروه محلی و روستا، موقعیت و نقش خانواده و گروههای خویشاوندی گسترده، سازماندهی سیاسی و نظام رهبری، همچنین ماهیت جادو، مذهب، سحر و دیگر نظامهای اعتقادی بومیان، ارائه دهد. برای انسان‌شناسی اجتماعی و فرهنگی، مردم‌نگاری که در کتب، تک نگاری‌ها و مقالات انتشار یافته ـ داده‌های مبنایی این رشته را فراهم می‌کند.
این agenda به قوت خودش به عنوان طرح مسلط در انسان‌شناسی فرهنگی و اجتماعی تا دهه ۱۹۵۰ باقی ماند. کارهای مرکزی انجام شده براساس این agenda توسط انسان‌شناسان اجتماعی بریتانیا که مردم‌نگاری‌های برجسته‌ای را که هر کدام نمونه‌های مثالی‌ای برای کارهای میدانی شدند، انجام گرفت. بومیان استرالیایی، گروههای گردآورنده آفریقائی، ساکنان جزایر و مردم قبیله‌ای بورمس، همه اینها با جزئیات بسیار دقیقی توصیف شده و به شیوه‌ای ارائه شده بودند که سازمان این جوامع را بطور واضحی، آشکار می‌کرد. در دهه سی، چرخشی از رهیافت کارکردی به رهیافت ساخترای رخ داد، این چرخش از تاکید بر اینکه چگونه فعالیت‌های نهادی به نیازهای فردی و اجتماعی مرتبط می‌شدند به تاکید اینکه چگونه بعضی نهادها در درون ساختار ناشی از نظام خویشاوندی یا فعالیت سیاسی سازماندهی می‌شوند، بود. روی هم رفته در این وضعیت نوعی تداوم و امتداد از دوره رویکرد کارکردی تا دوره رویکرد ساختاری وجود داشت. از جمله این تداومها تاکید بر توصیف جزئی‌نگر اشکال نهادی فعالیت‌های اجتماعی‌ای که شکل گرفتن جامعه را امکان‌پذیر می‌کنند، بود. شرح دقیق و مفصل توسعه این agenda جدید که در نهایت یک پارادایم علمی جامعی را در اواخر دهه ۱۹۳۰ شکل داد، را می‌توان در کتاب آدام کوپر با عنوان «انسان‌شناسی و انسان‌شناسان: مکتب مدرن بریتانیا» یافت.
برای کسی که تا به حال یک مردم‌نگاری را نخوانده، گزارش ارائه شده فوق درک اندکی را از آنچه که بطور واقعی و کامل در این مساله رخ داده می‌دهد. امروزه مردم‌نگاری‌های استاندارد نوشته شده برای دانشجویان عموماً بطور دقیقی ذیل مراحلی طبقه بندی می‌شوند که پیشگامان این کار (برای مثال کار یا نوماموهای ناپلئون چاکنون یا کونگ‌های ریچاردلی) ارائه کرده‌اند. مردم‌نگاری خوب این قابلیت و توانایی را دارد که شخص مخاطب را در یک دنیای متفاوت و غریبه غوطه‌ور کند. دنیای که یک آدم ناآشنا هرگز نمی‌تواند آنرا بفهمد.
در حالیکه هسته مرکزی پارادایم کلاسیک مردم‌نگاری توسط انسان‌شناسان اجتماعی بریتانیایی توسعه پیدا کرده بود، آمریکایی‌ها حول این هسته تغییرات و تنوعاتی را به تدریجی ایجاد کردند. آمریکائی‌ها agenda تاریخی‌ای را که توسط بریتانیائی‌ها ایجاد شده بود، بطور کامل رها نکردند. یکی از مکاتب آمریکائی که توسط لسلی‌رایت و المر سروایس هدایت می‌شد، برفرآیندهای تطور اجتماعی تاکید داشت. تطورگرایان اجتماعی این بحث را داشتند که جوامع انسانی بر مبنای سیری از جوامع گردآورنده و شکارگر به اشکال سازمانی ساده قبیله‌ای و سپس به روسای قدرتمند و در نهایت ایجاد و توسعه دولت، ظهور پیدا کرده‌اند.
عموماً اینگونه تصور می‌شد که موتور و محرک این تحول تطورگرایانه به اشکال پیچیده‌تر سازماندهی، تکنولوژی و اقتصاد بویژه ابزارهای تکنیکی‌ای که بواسطه توزیع میزان انرژی، نیازهای انسانی را رفع می‌کردند، می‌باشند. این مکتب در وضعیت رشد خود بود که متخصصان آن به همراه باستان‌شناسان علت عامی را مطرح کرده بودند تا وضعیت ماقبل تاریخ غیر حدسی جوامع انسانی را بازسازی کنند.
تغییر دیگری که آمریکائی‌ها در این agenda مردم‌نگارانه ایجاد کرده بودند در مکتب فرهنگ و شخصیت بود. مشخصه‌های متمایز این مکتب، تاکیدش بر راههایی است که تجربه اجتماعی شدن، شخصیت اعضای اجتماع را شکل می‌دهد و آنها را به رفتار کردن به شیوه خاص بزرگسالان ترغیب کرده، شیوه‌هایی که آنها را برای انطباق با نهادهای فرهنگی ویژه‌ای آماده می‌کند. مکتب فرهنگ و شخصیت به دو گروه مجزا تقسیم‌بندی شده است. گروه اول که توسط روث بنه دیکت و مارگارت مید هدایت می‌شد بر راههایی تاکید دارد که هر جامعه‌ای با اخلاقیات و منش خاصی مشخص می‌شود ـ راههای شخصیتی و احساسی عمومی که برای پاسخ دهی به جهان پیرامون از خلال رشته‌ای از فعالیت‌های فرهنگی انجام شده توسط اعضای جامعه صورت می‌گیرد. بنابر نظر بنه دیکت و مید فرهنگ و شخصیت در اصل یک چیز یکسان هستند: فرهنگ را می‌توان شخصیت گروه در مقیاس بزرگ دید. اعضای این گروه که عموماً هم شاگردان بوآس بوده‌اند از داده‌ها و اسنادی با جزئیات مفصل مردم‌نگارانه برای نشان دادن اینکه یک فرهنگ خاص با اخلاقیات احساسی خاصی همراه است، استفاده می‌کنند.
گروه دوم در این مکتب به پیروی از آبراهام کاردینر که یک روانکاو است، و رالف لینتون که یک انسان‌شناس است، وظیفه خود را این این می‌دانند که بر راههای که تجربه تربیت کودکان مسائل شخصیتی خاصی را ایجاد می‌کند که در باورها و فعالیت‌های فرهنگی خاصی بیان شده، تاکید دارند.
این گروه بیشتر بر تحلیل تطبیقی و بین فرهنگی داده‌ها و همچنین بطور خاصی نیز بر مکانیسم‌های روان‌شناختی که بواسطه تجربه اجتماعی شدن با باورها و فعالیت‌های فرهنگی مرتبط می‌شوند که در این وجه همانند گروه مید و بنه دیکت هستند، تاکید دارند. اثر جان و بیتریک با عنوان «کودکان در شش فرهنگ» یک نمونه مناسب برای این حوزه است. یک بررسی تاریخی مناسب از حوزه فرهنگ و شخصیت را در کتاب فیلیپ راک با عنوان «تداومهای انسان‌شناسی روان‌شناختی» می‌توان یافت.
در حالیکه هر کدام از این مکاتب تبیین‌های متفاوتی از چگونگی سازماندهی حیات اجتماعی ارائه کرده‌اند، در نهایت این تبیین‌های متفاوت درون یک پارادایم عمومی قرار می‌گیرند. ورای همه اینها این توافق وجود داشت که باید به دنبال چگونگی سازمان‌دهی شدن نظامهای نهادینه شده کنش بود. ابزار اصلی انجام این کار و رسیدن به هدف، تحقیقات مردم‌نگارانه عمیق محسوب می‌شد. در صورتیکه مالینوفسکی بیشتر نهادها را بر مبنای ارضای نیازهای انسانی فرض می‌کرد، رادکلیف براون اینگونه مطرح می‌کرد که بیشتر نهادها بر رفع کارکردهای مورد نیاز اجتماعی بنا شده‌اند، از سوی دیگر مید و کاردینر بیشتر نهادها را بر شخصیت آنگونه که توسط تجارب اولیه زندگی شکل می‌یابد، مبتنی می‌دانستند و وایت و سراویس نیز معتقد بودند که بیشتر نهادها توسط ابزارها و روش‌های تولید صورت‌بندی می‌شوند، این تفاوتها در وهله اول در موضوعات مورد تاکید بود.
همه این مکاتب بر مرکزیت خویشاوندی و روابط چهره به چهره در فهم جوامع ابتدایی توافق دارند. و حتی بطور بنیادی‌تر، آنها بدون اینکه نیازی به گفتن باشد بر این توافق دارند که واحدهای مبنایی برای تحلیل علمی از نظام‌های کنش آموخته شده و اکتسابی ترکیب شده‌اند، که عموماً تحت عنوانهای آداب و رسوم یا ویژگی‌ها و یا نهادها مطرح می‌شوند. طی دهه ۱۹۴۰ جورج مورداک و همکارانش فهرستی از عناصر و مواد فرهنگی را که شامل لیستی بالغ بر ۵۰۰ طبقه‌بندی از نهادهای طبقه‌بندی شده ذیل هشتاد و هشت عنوان اصلی مثل کشاورزی، خانواده، تجربه‌های دینی و ...، می‌باشد، ارائه کردند.
طی دهه ۱۹۵۰ این نوع از مردم‌نگاری به «علم هنجاری» تبدیل شد. انسان‌شناسی اجتماعی فرهنگی مطلوب دانشجویانی را تربیت می‌کرد که از آنها انتظار می‌رفت از کار میدانی یکساله‌ای با توصیفات مفصلی از نهادهایی شامل تکنولوژی، اقتصاد، خویشاوندی، سیاست، مذهب و تجربه‌های جادویی در مردم مطالعه باز گردند و همچنین این انتظار هم می‌رفت که این واقعیت‌ها در کنار یکدیگر برای بحث در باب اینکه چگونه این واقعیت‌ها توسط عوامل شخصیتی و اقتصادی یا ساختار و کارکردی سازماندهی شده‌اند، به کار ببرند. از ۱۹۲۰ تا ۱۹۵۰ مردم‌نگاری‌های برجسته در مورد جوامعی که در سراسر دنیا پراکنده بودند، نوشته می‌شد. کتاب مورداک به عنوان «ساختار اجتماعی» که یک مطالعه بین فرهنگی بود و در سال ۱۹۴۹ انتشار یافت، ۲۵۰ جامعه را که اطلاعات کامل و کافی‌ای در باب تعیین نهادهای اجتماعی اصلی‌شان وجود داشت، فهرست کرده بود. در ۱۹۵۷ کار مورداک با عنوان «اطلس مردم‌نگاری جهان» شامل ۵۶۴ جامعه می‌شد و احتمالاً شامل آن بخش از جوامعی که میزان قابل توجهی از مواد مردم‌نگارانه در باب آنها انتشار یافته می‌شد.
همه اینها وجه خاص خودشان را دارند هر چه بیشتر مردم‌نگاری تولید می‌شد، ارزش کارهای جدیدتر کاهش می‌یافت. همچنین هر چه بیشتر واقعیات شناخته می‌شدند، این ایده که هر یک از مکاتب باید قادر باشند تا ثابت کنند که مفاهیم مرکزی آنها برای سازماندهی اولیه عوامل معتبرند، بیشتر و بیشتر ناموفق بودند.این وضعیت اینگونه بود که اضافه کردن یک چیز واقعاً جدید، بسیار مشکل شده بود. در نتیجه زمان مناسب برای رخ دادن agenda hopping فرا رسیده بود.
جبار رحمانی
http://www.ethnolog.blogfa.com