دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


گربه های گرسنه طنجه


گربه های گرسنه طنجه
اگر چه ماه ژانویه بود، هوا در خیابان باریك، داغ و سوزان می‌نمود. مردم حركاتشان با هر حسی از زمان و مكان و قصدی كه داشتند، كند و آهسته به نظر می‌آمد. هات كه حسابدار شركتی بود و هر روز از ساعت نه بامداد تا پنج بعدازظهر كار می‌كرد، تبسمی بر لب آورد. سر و صداهای فراوانی به گوشش می‌رسید، اما او از صدای گاریهای چوبین، عرعر بوزینه‌ها، صدای نرم گامهای شتران كه می‌گذشتند، ناراحت و مضطرب نمی‌شد... بوی سوزانی كه بینی‌اش را می‌فشرد، حس خارشی در حنجره‌اش پدید آورده بود. عرقی از صورت و گوشه لبش فرو می‌ریخت كه مزه گرمی داشت.
هات به زیر سایه گذر سرپوشیده‌ای خزید. آنجا هوا سرد و آرام می‌نمود. آخر روز قبل هوای لندن بارانی بود.
در زیر گذرگاه قهوه خانه‌ای با میزها و كف سنگفرش شده‌اش خودنمایی می‌كرد. رویه صندلیها از سنگ مرمر و پایه‌هایشان از آهن سیاه و نقش و نگارداری بود.
هات حسابدار، دستور یك فنجان قهوه داد و به مردم سیاه و پریده رنگی كه از جلو قهوه‌خانه می‌گذشتند، می‌نگریست. برخی از آنان ابله‌گون، و چهره‌هایی به رنگ زیتون داشتند و برخی دیگر لباسهای اروپایی پوشیده بودند. اما مردان و زنانی فقیر به نظر می‌آمدند، كه در پوشاك گشاد و رداهای سفید و یا قهوه‌ای رنگ خود، احساس راحتی می‌كردند. مردان، خصوصا سالخوردگان، وقار و آرامش داشتند. در زنان، حالت اطاعت و تسلیمی بود كه زنان اروپایی از آن بی‌بهره می‌نمودند. هیچ گدایی به چشم نمی‌خورد؛ آخر مردی به او گفته بود كه در طنجه گدایی منسوخ شده است.
در آن سوی خیابان بنای مربع شكلی قرار داشت كه پرچمی بر فراز آن در اهتزاز بود. در پس خیابان، باغی از درختان خرما و علفهای خاكستری بوگین ویلا به چشم می‌خورد، درختان خرما خسته و پژمرده به نظر می‌آمدند و پرچینهای دور باغ از آهن بود، كه به آنها رنگ سبز زده بودند؛ اما رنگ آنها پوسته پوسته به نظر می‌آمد.
هات پیرزنی را دید كه به این سو و آن سوی خیابان می‌رود. لباس سیاه و نخ نمایی بر تن داشت. گوشه‌ای از جامه‌اش را در دهان گرفته بود و در دست دیگرش سبدی بود. ناگهان ایستاد. سرش را به روی پرچین خم كرد. هات گمان برد كه باید خسته شده باشد. اما كسی به او توجهی نكرد، و دستش را نگرفت كه با او حرف بزند.
در همین موقع گربه‌ای از باغ بیرون جهید و به طرف او رفت. گربه سیاه و نحیف دیگری به دنبال گربه اول آمد و سپس گربه لاغر دیگری كه دمی آویزان داشت پیش آمد. چند لحظه بعد پیرزن به حركت درآمد و بار دیگر ایستاد و به روی بخش دیگری از پرچین خم شد. گربه‌های بیشتری از لابه‌لای بوته‌های باغ بیرون آمدند. هات آنها را شماره كرد. پنج تا بودند.
پیش از آنكه پیرزن بیاید، باغ خالی از سكنه می‌نمود. هات به شگفت آمد كه او كیست و در آنجا چه می‌كند. به اطراف خود نگریست تا ببیند آیا كسی در قهوه‌خانه هست كه از او درباره این پیرزن پرسشهایی بكند؟ اما به نظر می‌آمد كه كسی به پیرزن توجهی ندارد. از این رو از جای برخاست و وارد خیابان شد. نتوانست آن طرف صورت پیرزن را ببیند؛ چون رگهایی ـ همانند خطوط روی كفشهای پوسیده و مندرس‌ ـ بر پیشانی و در گوشه چشمانش داشت.
هات دید پیرزن دارد ماهیهایی از سبد خود بیرون می‌آورد و به گربه‌ها می‌دهد كه بخورند. ما‌هیها، به ماهیهای كوچك ساردین شبیه بودند.
وقتی سبد از ماهی خالی شد، پیرزن از تپه‌ای بالا رفت. هات دوست داشت با او حرف بزند. اما جرئت این كار را نداشت. وارد قهوه‌خانه شد و به سوی میز خود رفت.
از اینكه پیرزنی با آن وضع به گربه‌ها غذا داده بود، تعجب كرده بود. آن هم پیرزنی كه آن قدر نحیف و تهیدست به نظر می‌آمد.
هات با تبسمی بر لب فكر كرد كه اگر پیرزن انگلیسی می‌بود، چنین انتظاری از او می‌رفت، اما پیرزن یكی از اهالی طنجه بود! آخر پیرزنی فقیر، سیه‌چرده و پا برهنه و خاك آلوده چرا باید تمام ماهیهای خود را به گربه‌ها بدهد. آن هم در طنجه؟ اندیشید آیا پیرزن پولی برای خرید ماهیها داشته است یا نه؟
روز بعد، هات، بار دیگر به قهوه‌خانه رفت. درست همان موقعی كه روز قبل رفته بود. مدتی در انتظار ماند، اما پیرزن نیامد. هات فكر كرد می‌بایست دیروز با او حرف می‌زد. باید جرئت می‌كرد و از او علت غذا دادن به گربه‌ها را می‌پرسید. اما انگار، دیگر خیلی دیر شده بود.
باز هم بر جای ماند. به یاد آورد كه ظاهرا گربه‌ها پیرزن را می‌شناخته‌اند؛ چون همین‌كه پیرزن در پس پرچین توقف كرد، به نزدش آمدند. بنابراین، باید پیرزن قبلا بارها به آنجا آمده باشد. با این فكر، هات اندیشید كه باید باز هم پیرزن به آنجا آمده باشد.
چای دیگری درخواست كرد. تقریبا یك ربع به ساعت دوازده مانده بود كه بار دیگر پیرزن پیدایش شد.
همان جامه سیاه پیشین را پوشیده بود. هنوز همان سبد را در دست داشت. به روی پرچین باغ خم شد و گربه‌ها از میان بوته‌ها و سایه درختان بیرون آمدند. پیرزن چون دفعه پیش همان حالت بی قراری را در خود حفظ كرده بود.
هات از جای برخاست و وارد خیابان شد. تصمیم گرفت كه به جای زبان انگلیسی، با زبان فرانسه با او حرف بزند. در هر حال او پیرزن غریبه‌ای بود؛ از این رو، آرام و با احتیاط از او پرسید: «چرا به این گربه‌ها غذا می‌دهید؟»
پیرزن حرفی نزد. انگار كسی را ندیده بود كه سؤالی از او می‌پرسد. ناگزیر هات بار دیگر سؤال خود را تكرار كرد. این بار پیرزن سرش را تكان داد. غمی جانكاه چهره‌اش را در خود گرفت كه حاكی از پیری و فقر او بود. به دهان و گوشهایش اشاره‌ای كرد و بار دیگر سرش را تكان داد.
هات مقداری پول به او تعارف كرد. پیرزن در گرفتن پول مردد بود، اما بعد، با بی‌میلی پول را گرفت: هات خواست باز هم به او پولی بدهد، اما پیرزن فقط تبسمی كرد.
هات می‌خواست به دنبالش برود و بداند كه او كیست و در كجا زندگی می‌كند. اما بعد كه فكر كرد، در جایی مثل طنجه كه زادگاه پیرزن است، به وحشت آمد و اندیشید كه ممكن است این تعقیب برای مردم آنجا سوء تعبیری پدید آورد.
هات او را دید كه از خیابان گذشت. وقتی اندكی دور شد، سرش را برگرداند و به هات اشاره كرد كه به دنبالش برود.
هات كه مرد آرام و با احتیاطی بود، بی‌درنگ او را دنبال نكرد. اما وقتی پیرزن از نظرش دور شد، حس كنجكاوی بر بی‌تفاوتی او غالب آمد. ابتدا آرام گام برداشت، اما وقتی پیرزن وارد كوچه‌ای شد، از خیابان گذشت و بر سرعت قدمهایش افزود. كوچه باریكی بود كه به دیوارهایش پنبه آب زده بودند.
پیرزن در آستانه دری ایستاد و ریسمانی را كشید، اما رویش را برنگرداند كه ببیند هات به دنبالش آمده است یا نه. وقتی در باز شد، برگشت و پیش از آنكه وارد خانه بشود، با دستش اشاره به هات كرد. هات پیش رفت تا آنكه به آستانه در رسید.
وقتی هات وارد خانه شد، حیاط كوچك و استخر بی‌آبی را دید. علفهای هرزه و خزه همه خانه را در خود گرفته بودند. در آن سوی حیاط بنایی به چشم می‌خورد كه پنجره‌های بی در و پیكری داشت. در واقع ساختمان مخروبه‌ای بود كه تخته‌های باد كرده و گچهای شكاف برداشته آن در یاد هات آورد كه می‌بایست زمانی، بنای دلپذیری می‌بوده باشد. در اتاق طبقه اول ساختمان تنها چیزی كه به چشم می‌خورد آیینه تیره و كله‌داری بود كه به روی دیوار، آویزانش كرده بودند. تختخواب، میز و یا صندلیهایی در آن دیده نمی‌شد. در واقع اتاقی بی در و پیكر بود.
هات در راهروی ساختمان دختری را دید و فكر كرد كه باید تقریبا یازده یا دوازده سال داشته باشد. دختر پیش آمد و گفت: «مادرم می‌گوید، خانه من خانه خودتان است. خوش آمدید.»
پیرزن در زیر آیینه زانو زده بود و هنوز قسمتی از صورتش را با گوشه جامه‌اش پوشانده بود. دختر به سوی مادرش رفت و زن بازویش را به دور شانه دختر حلقه كرد و او را به سوی خود كشاند؛ جوری كه هات توانست انعكاس چشمان دختر را در آیینه نظاره‌كند.
دختر گفت: «مادرم می‌گوید از شما بپرسم كه چه می‌خواهید.»
هات اشاره یا حركتی از سوی پیرزن ندید و تعجب كرد كه دختر چگونه حرفهای او را می‌فهمد. اما می‌دانست كه كر و لالها روش به خصوصی برای ارتباط با دیگران دارند.
هات گفت: «می‌خواهم بدانم چرا مادرتان به گربه‌ها ماهی می‌دهد!»
پیرزن دستش را به روی پیراهن دختر كشید تا به آن شكل بدهد و صافش كند؛ جوری كه هات توانست پوست و استخوان و یا به عبارتی طرح استخوانی شانه‌های دختر را ببیند.
دختر گفت: «مادرم می‌گوید، به این دلیل به گربه‌ها غذا می‌دهد كه گرسنه‌اند.»
هات انعكاس چشمان دختر را در آیینه دید، اما این انعكاس مطلبی را به او تلقین نمی‌كرد. ناگهان مارمولكی به روی دیوار خزید و مگسی را در دام خود گرفت. قورتش داد. گلو و شكم مارمولك از بلعیدن مگس به صدا درآمد، اما در سیمایش تغییری پدید نیامد.
هات گفت: «به نظر من مادرت زن بیچاره و فقیری است. از كجا پول می‌آورد كه ماهی بخرد؟»
دختر چشمانش را بست. پیرزن دستش را از روی پیراهن سبز دختر برگرفت و آن را به روی زانوهای لنگ و بی حس خود گذاشت. هات در سكوت صدای چكه چكه كردن آب را به درون استخر نیمه خشك حیاط شنید و فكر كرد از پولی كه به پیرزن داده است، او و دخترش را رنجانده است. از این رو گفت: «می‌بخشید، قصدم این نبود كه ...»
بعد فكر كرد بهتر است پیش از آنكه حرف دیگری بزند و یا كاری انجام بدهد كه باعث رنجش آنان بشود، از آنجا برود. وارد خانه‌شان شده بود و اكنون همه چیز را می‌دانست؛ هر چند در واقع با تجربه اروپایی خود چیزی دستیگرش نشده بود. از این رو به خاطر احساس و عدم آگاهی‌اش، شرمسار می‌نمود. او وارد دنیایی شده بود كه به آن نام خودخواهی می‌داد. آخر فقر و تهیدستی چیست و عزت نفس كدام است؟!
پاهایش به لرزش در آمدند. حس كرد این حالت از ناراحتی و یا شاید از ترس و خوف او نشئت گرفته باشد. از این رو گامی واپس نهاد و بعد آرام گام دیگری برداشت.
ناگهان دختر شروع به خواندن كرد؛ انگار شعر و یا دعایی را زیر لب زمزمه می‌كرد، هات صدای خشن عابران را در خیابان تمیز داد. چشمان دختر همان طور كه زمزمه می‌كرد، بسته بود.پیرزن دست خود را با بی‌حالی از روی بدن دختر وا پس كشید.
دختر ترجمه زمزمه آواز گونه خود را با لحنی عربی و انگلیسی بازگفت: «خداوند رحیم و مهربان است. ثروتمندان به فقیران غذا می‌دهند و فقیران هم به گنجشكان غذا می‌دهند.»
هات كه مطمئن نبود كه دارد كار درستی می‌كند یا نه، آرام كیف پولش را درآورد و با این احساس كه می‌خواهد به شكهای خود پاسخ دهد، چند قطعه اسكناس از آن بیرون آورد. فكر كرد كه نباید پول بسیار زیاد و یا اندكی به آنها بدهد.
از این رو اسكناسهای كهنه را كه بیش از پنج و كمتر از ده شلینگ بود جلو آنها بر روی زمین گذاشت. در واقع یك اسكناس پنج درهمی بود.
دختر گفت: «مادرم می‌گوید از شما بپرسم كه دیگر چه می‌خواهید بدانید؟»
هات پرسید: «چند وقت است كه مادرتان به گربه‌ها غذا می‌دهد؟ چند سال می‌شود؟»
دختر انگشتانش را از هم باز كرد و چند بار آنها را بست و گفت: «سه سال.»
دستبند باریكی از مس به دور مچش بود. ادامه داد: «مادرم زن مهربانی است كه به گربه‌ها غذا می‌دهد. همه ماهیها را به آنها می‌دهد؛ حتی یكی از آنها را برای خودش نگاه نمی‌دارد. خودش نان و چای می‌خورد، نه چیز دیگری.»
هات چشمان دختر را بار دیگر در آیینه دید. به مارمولك بی‌حركت روی دیوار هم نگاه كرد. انگار حیوان گرسنه در انتظار آمدن مگس دیگری بود. دست پیرزن همچنان بر روی پیراهن دختر به حركت در می‌آمد و آن را صاف می‌كرد.
دختر گفت: «در جوار خانه ما یك زن انگلیسی بود كه چند گربه داشت. وقتی این زن مرد، گربه‌ها به پشت پرچین خانه ما آمدند. از شدت گرسنگی لاغر و نحیف شده بودند. بعضی از آنها فریاد می‌كشیدند و بعضی دیگر مردند. مادرم گفت: «خداوند خوب و مهربان است. من به جای آن زن انگلیسی به آنها غذا می‌دهم.»
هات آهی كشید. چشمان دختر اكنون درشت‌تر و نزدیك‌تر به هم می‌نمود. او ادامه داد: «به همین دلیل حالا او به جای آن زن انگلیسی به گربه‌ها غذا می‌دهد. اگر پولی گیرش بیاید، نان و چای می‌خورد؛ كه من هم می‌خورم؛ و اگر پولی در كار نباشد، ما گرسنه می‌مانیم.»
دختر یك لحظه چشمانش را بست و بعد بازشان كرد و گفت: «بله... آقا.»هات پرسید: «این خانه مال خود شماست؟»
دختر چیزی نگفت، اما پاسخ به هات در چشمانش موج می‌زد. هات با خود گفت: «شاید نمی‌خواهد از این بابت حرفی بزند.» و بعد با صدای بلند گفت: «پس بیشتر اوقات، تو و مادرت گرسنه می‌مانید...»
هات اسكناس دیگری بر روی زمین گذاشت، گام به گام عقب رفت وبه در خانه رسید. از كنار استخر خشك و گیاهان هرزه گذشت و وارد خیابان شد و هوای تازهٔ آن را استنشاق كرد.
روز بعد هات بار دیگر به آن قهوه‌خانه رفت. اما پیرزن نیامد. روز بعد و روز بعد از آن هم نیامد... هات تصمیم گرفته بود كه یك هفته از تعطیلاتش را در طنجه بگذراند، اما وقتی از سوی شركتی كه در آن كار می‌كرد دستور رسید كه می‌تواند چند روز دیگر در مراكش بماند، بلیت خود را باطل كرد و در طنجه ماند. آخر می‌خواست آن پیرزن را بار دیگر ببیند. البته حالا دیگر می‌دانست كه چرا زن به گربه‌ها غذا می‌دهد، اما می‌خواست بار دیگر او را ببیند و از شك و تردیدی كه پیدا كرده بود، بیرون آید.
مردی در قهوه‌خانه نشسته بود. هات هر روز او را می‌دید كه پشت یك میز می‌نشست و چای می‌نوشید و وقتی عده‌ای از جلو قهوه‌خانه می‌گذشتند، او دستی به سوی آنها تكان می‌داد. گاهی هم مردمی چند وارد قهوه‌خانه می‌شدند و با او حرف می‌زدند. اما غالبا تنها بود. بدون شك همه مردم طنجه او را می‌شناختند. او با فرانسویان و انگلیسیها به زبان خودشان حرف می‌زد.
وقتی روز سوم پیرزن نیامد، به نزد آن مرد رفت تا با او حرف بزند. مرد میانسالی بود، اما چهره و دستهایش صاف و بی‌چین و شكن می‌نمود. حتی انگار خطوط، پوست گوشه چشمانش را از میان برده بودند.
تبسمی كرد و از هات خواست كه پشت میزش بنشیند. هات بی آنكه بنشیند، از او پرسید آیا آن پیرزن را می‌شناسد.
مرد با چشمان سبز مایل به خاكستری رنگش، با تبسمی سرد و بی‌تفاوت گفت: «من هم مثل شما تماشاگری هستم، اما آن پیرزن...» و پس از مكثی ادامه داد: «كار او دخلی به من ندارد.»
هات گفت: «من هم مثل شما تماشاگرم، اما دیدن او با دیدن دیگران فرق دارد.»
مرد گفت: «بله، همین طور است.»
هات گفت: «می‌توانم بنشینم؟... می‌خواهم یك فنجان چای یا چیز دیگری در جوار شما بخورم.»
مرد برخاست. رنگ شلوارش هم به رنگ چشمانش بود. بعد بار دیگر نشست و به داستان پیرزن و رفتن هات به خانه او گوش داد. بعد گفت: «گربه‌ها موجودات زیبایی هستند. آدم می‌تواند آنها را نوازش كند و به آنها غذا بدهد. پس تعجبی ندارد كه این پیرزن هم با دادن ماهی به آنها سیرشان می‌كند. خوب، كی به خانه او رفتید؟»
«سه روز پیش. روز شنبه.»
«و امروز نیامده به آنها غذا بدهد. از این جهت ناراحت شده‌اید، مگر نه؟ شاید مریض شده باشد. به نظرم شما مرد مهربانی هستید و درباره مردم از خود احساس نشان می دهید. راستی چه قدر به او پول دادید؟»
هات چیزی درباره پول به آن مشتری قهوه خانه نگفته بود.
«مگر به او پولی ندادید؟ می‌دانم كه داده‌اید.»
«آخر او به گربه‌ها غذا می‌دهد. منظورم این است كه ... دلم، دلم برایش سوخت.»
مرد هنوز تبسمی بر لب داشت. بار دیگر پرسید: «خوب چه قدر به او پول دادید؟»
«ده درهم. در حدود یك پوند.»
مرد چایش را تمام كرد و سیگارش را در زیر سیگاری افكند و گفت: «می‌دانید، فكر نمی‌كنم امروز بیاید و یا حتی فردا.»
بعد از جای برخاست و گفت: «ده درهم. برای چند روزش بس است. شاید هم تا پس فردا. می‌توانیم فردا همدیگر را ببینیم؟»
هات گفت: «بسیار خوب.»
«فكر می‌كنم ملاقات جالبی باشد. ما هر دومان نظاره‌گر كنجكاوی هستیم.»
به نظر آمد كه او این حرف را با خبث طینت بر زبان آورد.
مرد ساعت یازده آمد. هات فكر نمی‌كرد كه مرد خوش‌قول باشد. هر دو از فراز میز به پرچین آن سوی خیابان چشم دوختند. پرچینها در آفتاب همچون درختانی در یك میدان جنگ به نظر می‌آمدند. مرد نپرسید كه آیا پیرزن آمده است یا نه. فنجان چای را از او پذیرفت. تبسمی كرد و گفت: «در این فكرم كه گربه‌ها گرسنه‌اند. پنج روز است كه غذا نخورده‌اند.»
هات فكر نكرد كه گرسنه بودن گربه‌ها تقصیر اوست. به پیرزن پول داده بود. پس پول داشته است كه ماهی بخرد. اما تعجب كرد كه چرا پیرزن نیامده كه به گربه‌ها غذا بدهد. اگر خودش مریض شده، چرا دخترش را نفرستاده است؟»
اما پیرزن ساعت دوازده و بیست دقیقه آمد و در پس پرچین ایستاد و گربه‌ها از لابه‌لای بوته‌ها بیرون آمدند. پیرزن از سبدش ماهیها را بر می‌داشت و به گربه‌ها می‌داد.
هات می‌خواست برخیزد، اما مشتری كافه دستش را به روی بازوی او گذاشت و گفت: «صبر كنید. صبر كنید.»
دو زن از روی سنگفرش خیابان برخاستند و به راه افتادند. یكی‌شان موهایی كثیف و خاكستری و كفشهایی با پاشنه‌های ساییده شده، به پا داشت. زن دیگر، صورتی گرد و لبهایی نازك داشت. دستبند جالبی به مچ دستش بود.
مرد گفت: «اینها جهانگردان انگلیسی هستند.»
و بعد هر دو به طرف پیرزن رفتند و با او حرف زدند. پیرزن فقط سرش را تكان می‌داد. بار دیگر با او حرف زدند و دستهایشان را ناشیانه تكان دادند. پیرزن به گوشها و دهانش اشاره كرد. یكی از زنان انگلیسی دستش را به روی پرچین گذاشت و كوشید یكی از گربه‌ها را نوازش كند، اما تند دستش را پس كشید. آن یكی چند سكه در دست پیرزن گذاشت. وقتی پیرزن از غذا دادن به گربه‌ها فارغ شد، از آنجا دور شد.
آن دو زن انگلیسی او را نظاره كردند و حتی پیرزن از خیابان گذشت، رویش را برگردانید و با دست چنگال مانند خود به آنان اشاره كرد كه به دنبالش بروند.
زنان انگلیسی به یكدیگر نگاه كردند و هات توانست حركت دهان آنان را ـ كه به حركت دهان ماهیانی كه در پشت شیشه آكواریومی جای گرفته باشند شبیه بود ـ مشاهده كند.
زنان ابتدا آهسته و بعد به سرعت به دنبال پیرزن از تپه بالا رفتند.
مرد مشتری گفت: «آنها به اندازه شما به او پول نمی‌دهند، آخر فقط گربه‌ها را دوست دارند. پیرزن ففط پنج درهم و یا چند سكه از آنها خواهد گرفت. بعد یك یا دو روز دیگر می‌آید تا به گربه‌ها غذا بدهد.»
هات چیزی نمی‌دید. دلش می‌خواست آن مرد برود. ته سیگارش را در زیر سیگاری افكند و باز هم در افكار خود غوطه‌ور گشت.
هات روز بعد هم به قهوه‌خانه رفت، اما می‌دانست كه زن نخواهد آمد. اكنون می‌فهمید كه مرد مشتری درست گفته است. پیرزن فقط وقتی از خانه‌اش بیرون می‌آید كه پولش تمام بشود و بخواهد برای گربه‌ها ماهی بخرد و آنها را سیر بكند.
هات آهی كشید. بیش و شش سالش بود. دلش می‌خواست كه درباره مردم خوب فكر كند. پیرزن چهره‌ای قابل ترحم داشت و دخترش چشمانی درخواستگر. مردم طنجه هم آدمهای ساده‌ای بودند و چهره‌هایی تیره و فقیرانه داشتند. هات با خود گفت:«یك روز دیگرم را هم تلف می‌كنم. فردا هم می‌آیم.»
روز بعد، وقتی هات از قهوه‌خانه به سوی هتل محل اقامت خود می‌رفت، یك كشتی مسافری را دید. در خیابان مردان سرخ چهره‌ای را دید كه با همسران كوتاه قد و دامنهای گلدار و لباسهای بی‌آستین خود راه می‌رفتند. برخی از آنان هم در قهوه‌خانه نشسته بودند و چای می‌خوردند.
وقتی سرانجام پیرزن آمد، همه به او نگاه كردند. مردی به اصرار همسرش بیرون رفت و با بی‌میلی با پیرزن حرف زد. پیرزن سرش را تكان داد و طبق معمول به دهان و گوش خود اشاره كرد. مرد به قهوه‌خانه بازگشت و درباره گربه‌ها و سبد ماهیها كلماتی بر زبان آورد.
هات با تبسمی تلخ اندیشید كه پیرزن از او شش قطعه اسكناس و دو برابر آن سكه دریافت كرده است. بیچاره گربه‌ها! هفته‌ها بود كه غذا نخورده بودند.
هات به ساعتش نگریست. فكر كرد كه وقت خوردن ناهار است. طبق معمول به قهوه‌خانه رفت تا نان و میوه و شاید لیوانی نوشابه بنوشد، اما دلش نمی‌خواست در جایی كه مردم فقیر با فقر و تنگدستی پنجه نرم می‌كردند، غذای زیادی بخورد.
در همین وقت پیرزنی وارد قهوه‌خانه شد كه گل می‌فروخت. چهره‌اش بیمارگونه و خاك آلوده و دستانی چروكیده داشت. هات به او پولی نداد و گلی نخرید. فكر كرد كه دست پیرزن گلفروش احتمالا مصنوعی است.
گربه‌ای به پای میز هات آمد و خودش را به پاهای او مالید. گربه نحیفی بود و دمی كج داشت.
هات پیشخدمت را فرا خواند. گفت كه با چای، سرشیر و نان هم بیاورد. وقتی پیشخدمت بازگشت، هات سرشیر را در نعلبكی استكانش ریخت و آن را جلوی گربه گذاشت كه بخورد. بعد تبسمی كرد، پول قهوه‌خانه را پرداخت و به هتل خود بازگشت.
دو ماه از این ماجرا سپری گشت. هات باردیگر مأموریتی گرفت و به طنجه آمد. یكسره به قهوه‌خانه رفت و در آنجا همان مرد مشتری را دید. به سویش رفت و سراغ پیرزن و گربه‌هایش را گرفت.
مرد سرش را بالا گرفت و گفت: «دو ماه بود كه من شما را نمی دیدم. كجا بودید؟»
هات پاسخ داد: «به محل كارم رفته بودم و حالا برگشته‌ام كه باز هم این صحنه جالب را ببینم. راستی... از آن پیرزن خبری ندارید؟»
مرد مشتری گفت: «بنشینید تاماجرا را برایتان تعریف كنم. در واقع نمی‌خواستم آن موقع همه حكایت را برایتان بگویم. اما حالا...»
هات حرف مرد را قطع كرد و پرسید: «اما حالا چه...؟»
«حالا كه آن پیرزن در میان ما نیست، حقیقت را برایتان می‌گویم... پس از رفتن شما آن پیرزن مرد و گربه‌هایش...»
«خوب، گربه‌هایش چه شدند؟»
«گربه‌هایش را به دخترش سپرد تا او به جایش به گربه‌ها غذا بدهد!»
«خوب، بعد..؟»
مرد سرش را تكان داد و گفت: «پیرزن شوهری داشت كه یك روز با درشكه‌ای تصادف كرد و پس از دو ماه كه به بستر بیماری افتاد، مشاعرش را از دست داد. پیرزن بچه‌گربه‌ای را از خیابان برای خود آورد. خلاصه می‌كنم، زن، این بچه‌گربه را خیلی دوست داشت. یك روز كه زن بیرون می‌رود تا چیزی بخرد، شوهرش با دستهای فلجش، بچه‌گربه را خفه می‌كند...»
هات ناراحت و مضطرب گفت: «راست می‌گویید؟ واقعا این كار را كرد؟»
«بله، وقتی زن بازگشت و از ماجرا مطلع شد، از غصه به بستر مرگ افتاد. اما نمرد. در عوض، شوهرش فوت كرد... و از آن زمان به بعد، زن كه دیگر حواسی برایش باقی نمانده بود، از شدت غم و اندوه كر و لال شد. اما هر چند روز یك بار از خانه بیرون می‌آمد و با گدایی پولی از مردم می‌گرفت و ماهی می‌خرید و بعد گربه‌ها را به دور خود گرد می‌آورد و به آنها غذا می‌داد. گربه‌ها هم دیگر او را می‌شناختند و روز به روز هم بر تعدادشان اضافه می‌شد تا غذای پیرزن را بخورند.»
در این موقع مرد مشتری سرش را بلند كرد و پرسید: «مگر دخترش این ماجرا را برایتان تعریف نكرد؟»
هات گفت: «نه. چیزی نگفت. شاید هم نمی‌توانست درست به زبان فرانسه با من حرف بزند. زبان انلگیسی را هم نمی‌توانست به خوبی تكلم كند.»
در همین موقع چشمشان به بیرون از قهوه‌خانه افتاد. هر دو دیدند كه دختر مثل مادرش گربه‌ها را به دور خود جمع كرده و دارد به آنها غذا می‌دهد.
هات كه اشك در چشمان خود آورده بود، گفت: «دخترك بیچاره! كاش این داستان را برایم تعریف نمی‌كردید!»
مرد مشتری سرش را به زیر افكند و او نیز چون هات اشك به روی گونه‌هایش درغلتید!
نوشته: دارل بیتز/ترجمه: همایون نوراحمر
پی‌نوشت:
این داستان جایزه ادبی او هنری را در انگلستان به خود اختصاص داده است.
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید