دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


گنجشک‌


گنجشک‌
یك‌ گوسفند، دو گوسفند...
اگر بشمرم‌ خوابم‌ می‌برد.
یك‌ گوسفند، دو گوسفند، پانصد گوسفند.
بین‌ دو گوسفند و پانصد گوسفند خیلی‌ فاصله‌ است‌. شاید با فكر كردن‌ خوابم‌ ببرد. اگر پانصد گوسفند باشد حتماً چوپانی‌ می‌خواهد و لابد گرگی‌ هم‌ آن ‌دور و بر ها كمین‌ كرده‌ است‌. خیلی‌ها موقعی‌ كه‌ نمی‌خوابند گوسفندها را می‌شمرند. گوسفند میش‌، گوسفند قوچ‌. خب‌ گوسفند گوسفند است‌.
شاید اگر به‌ چیزهای‌ بهتری‌ فكر كنم‌ خوابم‌ ببرد، مانند اولین‌ انسانی‌ كه‌ قدم ‌به‌ كرهٔ‌ ماه‌ گذاشت‌. انسانی‌ كه‌ قدم‌ به‌ كرهٔ‌ ماه‌ گذاشت‌. انسان‌ و گوسفند.
هنوز خوابم‌ نبرده‌، هنوز چشم‌ به ‌هم‌ نزدم‌، چه‌ برسد به‌ خواب‌.
پدر گاه‌‌گداری‌ می‌گوید:«به‌ رویاهایت‌ امكان‌ بده‌ جای‌ خودشان‌ را پیدا كنند.» آیا گوسفند می‌تواند جزو رویاها باشد؟
پدر دستش‌ را روی‌ پیشانی‌اش‌ می‌گذارد و می‌گوید:«میرعلی‌ به‌ رویاهایت ‌مجال‌ بده‌».
همه‌ توی‌ خواب‌ خواب‌ می‌بینند و من‌ توی‌ بیداری‌. «میرعلی‌ به‌ كُلنی‌ زنبورها نزدیك‌ نشو، میرعلی‌ گوش‌خیزك‌ها رو پشتت‌ مخفی‌ نكن‌، طرف‌ درخت‌ِ سنجد نرو.» میرعلی‌، میرعلی‌، میرعلی‌.
پدر می‌گوید فكر كن‌، می‌گوید فكر نكن‌، پدر گاهی‌ من‌ را كلافه‌ می‌كند.
وقتی‌ گوش‌خیزك‌ها توی‌ باغچه‌اند برگ‌ها را توی‌ باغچه‌ می‌ریزم‌، وش‌خیزك‌های‌ بی‌چاره‌، گوش‌خیزك‌های‌ دربه‌‌در.
مادر اجازه‌ می‌دهد گوش‌خیزك‌ها را نگه‌ دارم‌. دو تا از تارهای‌ گم‌شده‌اش‌ را با ذره‌بین‌ روی‌ برگ‌ها پیدا كردم‌.
پدر گفت‌:«داره‌ حسودیم‌ می‌شه‌، از مدادت‌ مواظبت‌ كن‌ كه‌ زود به‌ زود كوتاه ‌می‌شه‌ و یا... » به‌دنبال‌ چیزی‌ می‌گشت‌ كه‌ بگوید من‌ از آن‌ مواظبت‌ كنم‌. حتی‌ بچهٔ‌ آقا و خانم‌ ح‌ كه‌ شش‌ سالش‌ است‌ وقتی‌ آن‌ها را دید دستش‌ را روی‌ نقش ‌نذری‌ زیر گلویش‌ گذاشت‌، از گوداب‌ پرید، موهایم‌ را كشید، به‌ خانهٔ‌ دیوار به‌ دیوار رفت‌ و در را محكم‌ بست‌. مدت‌ها قبل‌ مادر گفته‌ بود آن‌ بچه‌ آقا زی‌ است‌ و نمی‌تواند خوب‌ حرف‌ بزند. چند گوش‌خیزك‌ گوشه‌ و كنارِ بوته‌ها پیدا كردم‌.
دست‌كم‌ به‌ بیراهه‌ نروید، به‌ بن‌بست‌ می‌رسید. گوشه‌ گوشه‌ قارچ‌. ده‌، بیست‌،سی‌، چهل‌... قارچ‌ها، زنبورها.
خانم‌ ح‌ كه‌ گنده‌تر از دیروز شده‌ بود می‌گفت‌ به‌ دردِ دفع‌ جن‌ هم‌ نمی‌خورد، گوش‌خیزك‌ها را می‌گفت‌.
تو فكر بودم‌ كه‌ خوردم‌ به‌ آسترِ نقاشی‌ِ دیوار و از بالا هم‌ تفالهٔ‌ چای‌ روی‌ سرم ‌پاشیدند. سرم‌ را كه‌ بالا گرفتم‌ چشمم‌ به‌ صاعقه‌گیر افتاد و با صدای‌ تانكر آب‌پاشی‌ و سوت‌ پلیس‌، پرندهٔ‌ كوچكی‌ از بالای‌ درخت‌ سنجد روی‌ تاج‌ خروس‌ها افتاد و یك‌هو چندین‌ زنبور به‌ پرواز درآمد. گنجشك‌ بود. نشستم‌ بالای‌ سرش‌ و زار زدم‌.
مادر هم‌ آمد و گفت‌:«پسرها كه‌ گریه‌ نمی‌كنن‌.»
پرسید:« گنجشك‌ها چی‌؟»
مادر كه‌ لاغرتر از پریروز شده‌ بود گفت‌:«الان‌ حضور ذهن‌ ندارم‌، از پدرت‌بپرس‌.»
لبهٔ‌ كلاه‌ روی‌ روسریش‌ بود تا آفتاب‌ به‌ صورتش‌ نتابد. همان‌ روز فارغ‌التحصیل‌ شده‌ بود و سه‌ روز بود كه‌ به‌ اداره‌ نمی‌رفت‌. پایان‌نامه‌اش‌ را به‌ من‌داد، كیسهٔ‌ بامیه‌ و كلم‌ بروكسل‌ را روی‌ زمین‌ گذاشت‌ و روی‌ پله‌ نشست‌، نُك ‌انگشتانش‌ را روی‌ پایان‌نامه‌ گذاشت‌ و تكرار كرد:«الان‌ حضور ذهن‌ ندارم‌.»
یادم‌ آمد كه‌ در بلژیك‌ متولد شده‌ام‌. هروقت‌ كلم‌ بروكسل‌ را می‌دیدم‌ یاد خودم‌ می‌افتادم‌. صدای‌ در كه‌ بلند شد مادر در را باز كرد. آقای‌ ح‌ بود. آمده‌ بوددنبال‌ گنجشك‌، برای‌ بچه‌شان‌ می‌خواستند سوپ‌ گنجشك‌ بار بگذارند، و بدون ‌خداحافظی‌ رفت‌. توی‌ دلم‌ گفتم‌ كه‌ من‌ رویایی‌ دارم‌ آقای‌ ح‌.
دویدم‌. به‌ چارچوب‌ پنجره‌ كه‌ رسیدم‌ پدر را صدا زدم‌. پدر داشت‌ نامه‌هایش ‌را مرور می‌كرد، آن‌ها را روی‌ صندلی‌ پشت‌ بلند گذاشت‌ و دوشاخهٔ‌ كتری‌ِ برقی‌ را به‌ برق‌ زد، ساعت‌ ریگی‌ را برگرداند، تارهای‌ نور به‌ در اتاق‌ می‌تابید.
گفتم‌:«بابا پول‌ كاغذی‌ بدید.»
گفت‌:« پول‌ كاغذی‌؟»
گفتم‌:« می‌خوام‌ موهامو كوتاه‌ كنم‌.»
گفت‌:«حتماً.»
من‌ را روی‌ زانویش‌ نشاند. گفتم‌:«گنجشك‌ها گریه‌ می‌كنن‌؟» مدتی‌ گذشت‌ رو برگرداندم‌ تا پدر را نگاه‌ كنم‌ كه‌ دیدم‌ خواب‌ِ خواب‌ است‌. نخواستم‌ او را از خواب‌ بیدار كنم‌. همان‌طور روی‌ زانویش‌ ماندم‌. باور نكردنی‌ است‌ اما پدر هم‌ سهمی‌ از رویاهای‌ من‌ داشت‌ و برای‌ همین‌ او را بیدار نكردم‌. مادر حضور ذهن ‌نداشت‌ و پدر خواب‌ بود. بالای‌ گوش‌های‌ پدر سفید شده‌ بود، سفیدتر از دیروز و پریروز.
از آن‌ به ‌بعد سراغ‌ِ گوش‌خیزك‌ها نرفتم‌، هیچ‌كس‌ سراغ‌ِ گوش‌خیزك‌ها نمی‌رفت‌، اما سراغ‌ِ گنجشك‌ها می‌رفتند. گرچه‌ توی‌ خانهٔ‌ ما دیگر پرنده‌آی‌ پر نزد، هیچ‌ پرنده‌ای‌، به‌جز گنجشك‌ و دم‌جنبانك‌. دم‌دمای‌ پخش‌ آگهی‌های‌ تجارتی‌ِ تلویزیون‌ بود كه‌ مادر رفت‌ سراغ‌ صندوق‌ پست‌. قبل‌ از پخش‌ فیلم‌ موزیكال‌ ضدجنگ‌ برگشت‌ و گفت‌:«پست‌ سفارشیه‌، به‌ اسم‌ توست‌ میرعلی‌. خونه‌ نبودیم‌، تو صندوق‌ انداختن‌، فردا باید برم‌ باجهٔ‌ پستی‌.»
پرسیدم:« از چه‌ كسی‌ است‌؟»
خواب‌ و بیدار جلوِ تلویزیون‌ بودم‌، ضربه‌ای‌ آرام‌ به ‌دستم‌ خورد. پدر بود. رو به ‌مادر كرد و گفت‌:«فردا می‌رم‌ بنگاهی‌ تا به‌ خونهٔ‌ دیگه‌ بریم‌. گنجشك‌ها كه‌ قبلاً رفتن‌.» فیلم‌ شروع‌ شده‌ بود و كلاه‌خودها را رد و بدل‌ می‌كردند.
فریده‌ نجم‌آبادی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید