دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


جهان گشای جوینی: روایت دوران هول


جهان گشای جوینی: روایت دوران هول
«.‎/‎/ چنگیز، متوجه بخارا شد و در اوایل محرم سنه سبع عشره و سمائه، به دروازه قلعه نزول فرمود.‎/‎/ و لشکرها بر عدد مور و ملخ فزون بود و از حضر و احصا بیرون، فوج فوج، هر یک چون دریای در موج می رسیدند و برگرد شهر نزول می کردند.‎/‎/ و روز دیگر را، که صحرا از عکس خورشید،طشتی نمود پر از خون، دروازه بگشادند و در نفار و مکاوحت بر بستند.‎/‎/ و معارف شهر بخارا، به نزدیک چنگیزخان رفتند و چنگیزخان به مطالعه حصار و شهر در اندرون آمد، و در مسجد جامع راند و در پیش مقصوره بایستاد و پسر او تولی پیاده شده و بر بالای منبر برآمد. چنگیزخان پرسید که: «سرای سلطان است » گفتند: «خانه یزدان است.» او نیز از اسب فرو آمد و برد و سه پایه منبر برآمد و فرمود که صحرا از علف خالی است؛ اسبان را شکم پر کنند. انبارها که در شهر بود گشاده کردند و غله می کشیدند و صنادیق مصاحف به میان صحن مسجد می آوردند و مصاحف را در دست و پای می انداخت و صندوق ها را آخور اسبان می ساخت و کاسات نبیند پیاپی کرده و مغنیات شهری را حاضر آورده تا سماع و رقص می کردند و مغولان، بر اصول غنای خویش، آوازها برکشیده.‎/‎/ در این حالت، امیر.‎/‎/
جلال الدین علی بن الحسن الرندی، که مقدم و مقتدای سادات ماوراءالنهر بود و در زهد و ورع مشارالیه، روی به.‎/‎/ رکن الدین امام زاده، که از افاضل علمای عالم بود، طیب الله مرقدهما، آورد و گفت: «مولانا، چه حالت است، اینکه می بینم، به بیداری است یارب یا به خواب » مولانا امام زاده گفت: «خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که می وزد. سامان سخن گفتن نیست.» چون چنگیزخان از شهر بیرون آمد، به مصلای عید رفت و به منبر بر آمد و عامه شهر را حاضر کرده بودند. خطبه سخن، بعد از تقریر خلاف و عذر سلطان، چنانکه مشبع ذکری است، در آن آغاز نهاد که: «ای قوم بدانید که شما گناه های بزرگ کرده اید و این گناه های بزرگ، بزرگان شما کرده اند از من بپرسید که این سخن، به چه دلیل می گویم. سبب آنکه من عذاب خدایم. اگر شما گناه های بزرگ نکردتی، خدای، چون من، عذاب را به سر شما نفرستادی.‎/‎/ چون از این نمط فارغ شد، الحاق خطبه بدین نصیحت بود که اکنون مال هایی که بر روی زمین است، تقریر آن حاجت نیست؛ آنچه در جوف زمین است بگویید. بعد از آن پرسید که امنا و معتمدان شما کیستند.»
«تاریخ جهانگشای جوینی» در سه جلد، شرح ظهور چنگیز و احوال و فتوحات او، تاریخ خوارزمشاهیان و حکام مغولی ایران و فتح قلاع اسماعیلیه و شرح جانشینان حسن صباح است. اطلاعات و مطالبات این کتاب، یا حاصل مشاهدات مستقیم مؤلف یا از اطلاعات موثقی است که مؤلف بر صحت آن اشراف داشته، با این همه چون وی از جمله رجال دربار هلاکو بوده، به گونه ای متن را سر و سامان داده که شرح وقایع باشد در عین- کم و بیش- رعایت حال چنگیزخان، تا هلاکو را بد نیاید که البته طبیعی است و به انصاف باید حکم راند که «جوینی»، در این مصیبت که مصیبت مشترک مورخان ماضی است، از مرز ضرورت فراتر نرفته و تا آنجا، به شگرد نثر وجمع بستن افعال برای چنگیز پیش رفته که دهان حاسدان و محرکان هلاکو را ببندد و متن را به تاریخ و به ما بسپارد و نه بیشتر از آن.
صاحب دیوان علاء الدین ابوالمظفر عطا ملک بن بهاء الدین محمد بن شمس الدین محمد بن محمد بن علی جوینی (۶۲۳-۶۸۱ هجری قمری) از جمله بزرگترین مورخان و نویسندگان ایرانی در قرن هفتم هجری است. وی از خاندان بزرگ صاحب دیوانان جوینی است که در قرون پنجم و ششم و هفتم همواره متصدی مشاغل بزرگ دولتی بودند. وی در ۶۵۴ هجری در شمار خواص هلاکو درآمد و با او در همه سفرها همراه بود. در فتح قلاع اسماعیلیه، خدمت بسیار در حق فرهنگ ایران کرد و از هلاکو اجازت خواست که از کتابخانه آنان، آنچه لایق نگاهداری باشد جدا کند و در نتیجه، بسیاری از نسخ بی مانند را از آتش خشم سپاهیان مغول نجات داد.
«احمد بن محمد بن نصر گوید که: ابوالحسن نیشابوری در خزاین العلوم آورده است که سبب بنای قهندز بخارا، یعنی حصارک ارگ بخارا، آن بود که سیاوش بن کیکاووس از پدر خویش بگریخت و از جیحون بگذشت و نزدیک افراسیاب آمد. افراسیاب او را بنواخت و دختر خویش را به زنی به وی داد و بعضی گفته اند که جمله ملک خویش را به وی داد. سیاوش خواست که از وی اثری ماند در این ولایت، از بهر آن که این ولایت او را عاریتی بود. پس وی، این حصار بخارا بنا کرد و بیشتر آنجا می بود و میان وی و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت و هم در این حصار بدان موضع که از در شرقی اندرآیی، اندرون در کاه فروشان و آن را دروازه غوریان خوانند، او را آنجا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آنجای را عزیز دارند و هر سالی، هر مردی آنجا یکی خروس برد و بکشد، پیش از برآمدن آفتاب روز نوروز و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه هاست، چنان که در همه ولایت ها معروف است و مطربان آن را سرود ساخته اند و می گویند و قوالان آن را گریستن مغان گویند و این سخن زیادت از سه هزار سال است، پس این حصار را، بدین روایت، وی بنا کرده است.» تاریخ بخارا، از حُسن «روایت» تا آن درجه برخوردار است که چون به دفتر «نیکورخان پارسی» درنگریم، نامش را به صدر بینیم و سپاس گوییم که این بزرگ «ابونصر احمد بن محمد بن نصر القبادی» چه کرده که اکنون توانیم آن را دقایقی از «قصه گویی ماضی» دانیم با تمام لطایف آن و البته در بازنگری ما که چون کرده این مرد با متن «ابوبکر محمد بن جعفر النرشخی» که به تازی بوده و البته از لطایف خالی نبوده و از روایت هم اما پارسی گوی بخارایی، بر تازی نویس بخارایی، پیشی گرفته و اوسنه و واقع و گزارش کاتبان را در هم آمیخته و این شده که «تاریخ بخارا».
حکایت «مقنع» از این کتاب خواندنی است و البته عبرت انگیز در سادگی مردم آن روزگار ما را اما با عبرت این روایت کار نیست و به روایت آن، بیشتر مشتاقیم که «مقنع» به روزگار خویش، ادعای خدایی کرد و حیلت ساز کرد و مردمان را فریفت و روایت او این باشد: «هیچ کس روی زشت او ندیدی، از آن که مقنعه سبزی بر روی خویش داشتی پس وی آن زنان را بفرمود تا هر زنی آیینه ای بگیرند و به بام حصار برآیند و برابر یکدیگر می دارند، بدان وقت که نور آفتاب به زمین افتاده بود و جمله آیینه ها به دست گیرند و برابر دارند بی تفاوت. خلق جمع شده بودند. چون آفتاب بر آیینه ها بتافت، از شعاع آن آیینه ها آن حوالی پرنور شد، آنگاه آن غلام را گفت: «بگوی بندگان مرا، که خدای روی خویش به شما می نماید؛ بنگرید.» چون بدیدند، همه جهانیان را پرنور دیدند، بترسیدند و همه به یکباره سجده کردند و گفتند: «خداوندا، این قدرت و عظمت که دیدیم، بس باشد، اگر زیادت از این ببینیم، زهره های ما بدرد.»
و همچنان در سجده می بودند تا مقنع فرمود آن غلام را که: «بگوی بندگان مرا تا سرها از سجده بردارند که خدای شما از شما خشنود است و گناهان شما را آمرزید.» آن قوم سر از سجده برداشتند با ترس و بیم. آنگاه گفت: «همه ولایت ها بر شما مباح کردم و هرکه به من نگرود خون و مال و فرزندان او بر شما حلال است.» - خاکش به دهان - و آن قوم از آنجا روی به غارت آوردند و آن قوم بر دیگران فخر می کردند و می گفتند: « ما خدای را دیدیم.» ضرباهنگ روایت بی انقطاع است و فرصت از خواننده خویش دریغ می کند که در فاصله آینه داری زنان و گفت و گوی «مقنع» با پیروان خود به نقاط مغفول مانده در روایت بیندیشد و در ذهن، مردمان را می سازد و آینه ها را و حتی حفره های زمانی را که به پلک زدنی، پرش روایی از دقیقه ای به ساعتی و از ساعتی به روزهاست، با در ذهن داشته هاش پر می کند. به گمانم، این همان روایت به شیوه سده ۲۱ است که ما در آثار غربیان می جوییم! و به گمانم باید در کوزه خویش بیشتر نظر کنیم پیش از آن که گرد جهان بچرخیم!
«بعد از اندک زمانی استراحت، ناگاه صدایی به غایت هولناک برآمد، که از نهیب آن، گویا مردمان را حیات سرآمد.‎/‎/ از مهابت آن آواز عنیف، همگنان، همچو اموات که از مراقد قبور برخاسته،.‎/‎/ سر از بستر خواب برداشته، و روی به جانب فرار و اضطراب برافراشته، در انحای آن بیشه هولناک، از بیم و اندیشه هلاک، همچون اغصان اشجار، متفرق شدند. و تمامی حیوانات، از اسب و شتر، به یک دفعه افسار و مهار گسیخته، و از بیم آن صدای مهیب، به هر ناحیه و جانب گریخته، دوان گشتند.»
به گمانم این گونه توصیف، حتی اکنون در قرن چهاردهم هجری قمری هم، تأثیرگذار و قابل ملاحظه است و گرچه نباید از قدمت پنج قرنی زبان آن غافل بود و همچنین، لغاتی که اکنون محتاج لغتنامه اند برای فهم؛ با این همه می توان دریافت که نوع توصیف قابل ارائه برای «داستان»، از چه زمانی در ادبیات ما، حی و حاضر بوده اما بستر مناسب برای دستیابی به متنی داستانی در زبان پارسی مهیا نشده که جای تأسف است بر سالیان و سده هایی که به جای تجربه اندوزی در این حوزه، برگ به برگ، بسیار نوشته شد به انبوهی و غربیان، کار خود کردند و راه خود رفتند.
«چون سبب حدوث آن صوت هولناک معلوم نبود، در اکثر خواطر چنان خطور کرد که مگر عساکر قزاق، به طریق ایلغار، خود را بدین نواحی رسانیده اند و به طریق تاخت، بی گمان، اسب جلادت را، در مصاف عبارات و مجادله دوانیده اند، و نهیب شبیخون در خیل همایون انداخته، و رایت غارت در اطراف لشگرگاه برافروخته اند. مردمان، با سر و پای برهنه، مضمون من نجابرأسه فقد ربح خوانده، در التفاقات اشجار آن بیشه قصد اختفا و اختبا کردند. چون اندک زمانی برآمد و دیگر صدایی متدارک نگشت، در طلب حدوث آن صدا، همچو هوا، عدم اجتهاد فرسودند و معلوم شد که سبب حدوث آن صوت عنیف، کسر یخ آن قاق بوده، که به یک دفعه، اطراف آن، منقطع گشته بود.»
«مهمان خانه بخارا» را می توان تلاقی نثر مصنوع فاخر با نثر ساده روایی دانست که در بعضی مناطق خود، از این به آن وام داده و در برخی بلادش، از آن به این. اگر نخواهیم ساده اندیشانه غرق نثر مصنوع و نثر ساده را فقط در استفاده از «جناس» و صنایع لفظی در این و رویگردانی از آنها، در آن بدانیم، در می یابیم که در نثر مصنوع، «تصویرگری»، رکن اصلی «متن» است و در نثر ساده روایی، «توصیف گری» و نثر مصنوع تا در حوزه «تصویرگری»، جلوه می فروشد خواندنی است و ماندنی و به محض ورود به حوزه «توضیح گری»، فرو می غلتد و محو می شود چرا که «توضیح» تنها در «نثر ساده»، توانایی عرض اندام دارد. در کتاب «خواجه مولانا» [که ترکیبی غریب از نام خواجه محمد حافظ و مولانا محمد رومی است!] «تصویرگری» به وام گرفته شده از نثر مصنوع در کنار «توصیف گری» به وام گرفته شده از نثر ساده نشسته و «روایت»، این دو را به هم پیوند داده است یعنی همان جلوه ای که در آثار رمانتیک های قرن نوزدهم فرانسه با آن رودرروییم.
«آنکه حضرت حق جل و علا، در اوساط جبال مملکت طوس، کوهی چند راسخ خلق فرموده، تمامی آن جبال به مثابت دیوارهای حصار، هر کوهی سر ارتفاع به اوج گردون رسانیده، و پایه قدر از چرخ برین گذرانیده، و در اوساط آن جبال، موازی چندین فرسخ زمین های هموار که تمامی قابل زراعت و عمارت است و آب های سنگین، در اوساط آن جبال پیدا می گردد، از چشمه ها و باران های آن کوه ها.‎/‎/ و در مغاک کوه ها، انواع شکاری که مدد قوت اهل قلعه می گردد، موجود است. فی الجمله، در حصانت و متانت او عقل حیران و در مغاک خندق اطراف او، وهم سرگردان است. صید قلل شوامخ او، با جدی فلک، شاخ عبارات زده، و کنگره حصارش بر ارتفاع قلعه کیوان خندیده؛ در تسخیر او، کمند عقل بیکار است، چه در او نه مجال صله و نه محل پیکار است.»
بی تردید این کتاب قرن نهمی از امین الدین ابوالخیر فضل الله، یکی از گزینه آثاری است که هم در شناخت فرهنگی و هم در کاربرد پاکیزه زبان، یاری گر است. آن را از غبارهای کتابخانه ای بزداییم!
یزدان سلحشور‎
منبع : روزنامه ایران