سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا


آرامگاه سعدی ، شیراز


سعدی نویسنده و سخن‌سرای بزرگ قرن هفتم هـ.ق در شیراز متولد شد و در آنجا و نظامیه بغداد به تحصیل پرداخت و سپس سفری طولانی به بین‌النهرین، شام، حجاز و شمال افریقا كرد و پس از كسب تجارب فراوان به شیراز بازگشت. در زمان اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگی به سال 655 هـ.ق سعدی نامه یا بوستان و در سال 656 هـ.ق گلستان را تألیف كرد. سعدی در سال‌های بین 691 تا 695 هـ.ق وفات یافت.
آرامگاه شیخ اجل، معروف به سعدی، در تنگ سعدی و در قریه‌ای به همین نام واقع شده است. هم اكنون این قریه با اتصال به شهر به «شهرك سعدی» معروف شده است.
آرامگاه سعدی را افراد مختلف تعمیر و مرمت كرده‌اند. تردیدی نیست كه از سال 691،‌ آرامگاه او دارای بقعه و باغ بوده و توسط امیران و سلاطین وقت مرمت شده است. در سال 1187 هـ.ق، كریمخان زند عمارتی دو طبقه روی قبر او ساخت. قبر سعدی در طبقه زیرین بود و اتاقی مرتفع روی آن قرار داشت كه دارای معجری چوبی بود،‌ بعدها در یكی دیگر از اتاق‌های این ساختمان،‌ شاعر معروفی به نام محمد تقی ملقب به «فصیح الملك» و متخلص به «شوریده» مدفون شد.
در سال 1321 شمسی، آرامگاه كنونی سعدی، به وسیله انجمن آثار ملی ساخته شد و قبر سعدی در میان عمارتی هشت ضلعی با سقفی بلند و كاشی‌كاری شده قرار گرفت. روبه‌روی این هشتی، ایوانی زیبا ساخته شده است كه دری به آرامگاه دارد. در قسمت غربی آرامگاه، ایوانی است كه به اتاق كوچكی منتهی می‌شود و قبر شوریده در آن قرار دارد. در زمان تعمیر بنا، قطعه سنگ مزاری به دست آمد كه براساس قراین موجود، سنگ سابق مزار سعدی است. هم اكنون این سنگ در موزه پاریس نگهداری می‌شود. سنگ قبر كنونی را علی‌اكبر خان قوام‌الملك شیرازی روی قبر شیخ قرار داده و كتیبه‌ای از اشعار بوستان را بر آن حك كرده است.
حكایتی از گلستان و دو غزل از سعدی را می‌خوانید :
بازرگانی را دیدم كه صد و پنجاه شتربار داشت و چهل بنده و خدمتكار. شبی در جزیره كیش مرا به حجره خویش بُرد. همه شب دیده بر هم نسبت از سخنانِ پریشان گفتن كه فلان انبازم به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و این قباله فلان زمین است و فلان مال را فلان كس ضمین. گاه گفتی : خاطرِ اسكندریّه دارم كه هوایی خوش است. باز گفتی : نه، كه دریای مغرب مشوّش است. سعدیا، سفری دیگرم در پیش است، اگر كرده شود بقیّتِ عمر به گوشه‌ای بنشینم. گفتم : آن كدام سفرست؟ گفت : گوگردِ پارسی خواهم بردن به چین كه شنیدم عظیم قیمتی دارد و از آن جا كاسه چینی به روم و دیبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و بُردِیَمانی به پارس و از آن پس تركِ تجارت كنم و به دكانی بنشینم. انصاف، از این ماخولیا چندان فرو گفت كه بیش طاقتِ گفتنش نماند. گفت : ای سعدی، تو هم سخنی بگوی از آن‌ها كه دیده‌ای و شنیده‌ای. گفتم :
آن شنیدستی كه روزی تاجری در بیابانـی بیفتـاد از ستـور
گفـت : چشـمِ تنـگِ دنیـادار را یا قناعت پُر كند یا خاكِ گور

هــزار جهــد بكــردم كــه ســِرِّ عشــق بپوشـــــم
نبود بــر ســَرِ آتــش میســّرم كــه نجوشــم
بهــوش بــودم از اوّل كه دل بــه كــس نسپــارم
شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نـه هوشــم
حكایتـی ز دهانـت بــه گــوشِ جــان مــن آمــد
دگــر نصیحــت مردم حكایتست بــه گوشــم
مگــر تـــو روی بپوشــیّ و فتنـــه بــازنشانــــی
كه من قرار ندارم كـه دیــده از تــو بپوشــم
مــنِ رمیــده دل آن بـِه كـه در سَمــاع نیـایــــم
كه گر به پای درآیم بــِدَر برنــد بــه دوشــم
بیـــا بـــه صلـــحِ من امروز در كنارِ من امشــب
كه دیده خواب نكرده‌ست از انتظارِ تو دوشم
مــرا بــه هیـــچ بــدادیّ و من هنــوز بـــَرانــــم
كــه از وجــودِ تــو مویی به عالَمی نفروشــم
مــرا مگـوی كـه سعـدی طریـق عشـق رهـا كــن!
چه سود مجلس واعظ چو پند مـی ننیوشــم؟
بــه راه بادیـــه رفتـــن بـــِه از نشستــن باطــل
وگر مـراد نیابــم بــه قــدرِ وُســْع بكوشــم
آمــدی وه كــه چــه مشتــاق و پریشــان بـــودم
تــا برفتــی زِبــَرَم صـورتِ بی‌جــان بـــودم
نــه فراموشیـــَم از ذكرِ تـــو خــامــوش نشـانــد
كه در اندیشه اوصــافِ تـــو حیــران بــودم
بــی‌تــو در دامــنِ گلـــزار نخفتـــم یــك شـــــب
كــه نــه در بــادیــه خــارِ مغیـــلان بـودم
زنـــده مــی‌كــرد مــرا دم بــه دم امیــّدِ وصــــال
ورنه دور از نظــرت كُشتـه هجــران بــودم
بــه تــولاّیِ تــو در آتــش محنــت چــو خــلیــل
گوییــا در چمــن و لالــه و ریحـــان بــودم
تــا مگــر یــك نَفَســم بــوی تـــو آرَد دَمِ صبــح
همه شب منتظرِ مرغِ سَحــر خــوان بــودم
سعدی از جورِ فراقت همه شب ز این می‌گفت :
عهد بشكستی و من بــر سرِ پیمــان بــودم