جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۱۵)


دبیر بزرگ آن زمان لب ببست    بانبوه اندیشه اندر نشست
ازان پس چنین گفت بهرام را    که هرکس جویا بود کامرا
چودرخور بجوید بیابد همان    درازست ویازنده دست زمان
زچیزی که بخشش کند دادگر    چنان دان که کوشش بیاید ببر
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز    که‌ای گشته اندر نشیب وفراز
سخن هرچ‌گویی بروی کسان    شود باد وکردار او نارسان
بگو آنچ دانی به کار اندورن    زنیک وبد روزگار اندرون
چنین گفت همدان گشسب بلند    که‌ای نزد پرمایگان ارجمند
زناآمده بد بترسی همی    زدیهیم شاهان چه پرسی همی
بکن کار وکرده به یزدان سپار    بخرما چه یازی چوترسی زخار
تن آسان نگردد سرانجمن    همه بیم جان باشد ورنج تن
زگفتارشان خواهر پهلوان    همی‌بود پیچان وتیره روان
بران داوری هیچ نگشاد لب    زبرگشتن هور تا نیم شب
بدو گفت بهرام کای پاک تن    چه بینی به گفتار این انجمن
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد    نه از رای آن مهتران بود شاد
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ    که‌ای مرد بدساز چون پیرگرگ
گمانت چنینست کین تاج وتخت    سپاه بزرگی و پیروزبخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی    ازان نامداران آزاده خوی
مگر شاهی آسانتر از بندگیست    بدین دانش تو بباید گریست
بر آیین شاهان پیشین رویم    سخن‌های آن برتو ران بشنویم
چنین داد پاسخ مر او را دبیر    که گر رای من نیستت جایگیر
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت    بران رو که دل رهنمای آیدت
همان خواهرش نیز بهرام را    بگفت آن سواران خودکام را
نه نیکوست این دانش ورای تو    بکژی خرامد همی پای تو
بسی بد که بیکار بدتخت شاه    نکرد اندرو هیچ‌کهتر نگاه
جهان را بمردی نگه داشتند    یکی چشم برتخت نگماشتند
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز    زهرگونه اندیشه‌ای راند نغز
بداند که شاهی به ازبندگیست    همان سرافرازی زافگندگیست
نبودند یازان بتخت کیان    همه بندگی را کمر برمیان
ببستند و زیشان بهی خواستند    همه دل بفرمانش آراستند
نه بیگانه زیبای افسر بود    سزای بزرگی بگوهر بود
زکاوس شاه اندرآیم نخست    کجا راه یزدان همی‌بازجست
که برآسمان اختران بشمرد    خم چرخ گردنده رابشکرد
به خواری و زاری بساری فتاد    از اندیشه‌ی کژ وز بدنهاد
چوگودرز وچون رستم پهلوان    بکردند رنجه برین بر روان
ازان پس کجا شد بهاماوران    ببستند پایش ببند گران
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد    جز از گرم و تیمار ایشان نخورد
چوگفتند با رستم ایرانیان    که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت    که با دخمه‌ی تنگ باشید جفت
که باشاه باشد کجا پهلوان    نشستند بیین وروشن روان
مرا تخت زر باید و بسته شاه    مباد این گمان ومباد این کلاه
گزین کرد زایران ده ودوهزار    جهانگیر وبرگستوانور سوار
رهانید ازبند کاوس را    همان گیو و گودرز وهم طوس را
همان شاه پیروز چون کشته شد    بایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار آن خوشنوار    برام بنشست برتخت ناز
چو فرزند قارن بشد سوفزای    که آورد گاه مهی بازجای
ز پیروزی او چو آمد نشان    ز ایران برفتند گردنکشان
که بروی بشاهی کنند آفرین    شود کهتری شهریار زمین
بایرانیان گفت کین ناسزاست    بزرگی وتاج ازپی پادشاست
قباد ارچه خردست گردد بزرگ    نیاریم دربیشه‌ی شیرگرگ
چوخواهی که شاهی کنی بی‌نژاد    همه دوده را داد خواهی بباد
قباد آن زمان چون بمردی رسید    سرسوفزای از درتاج دید
به گفتار بدگوهرانش بکشت    کجا بود درپادشاهیش پشت
وزان پس ببستند پای قباد    دلاور سواری گوی کی نژاد
بزرمهر دادش یکی پرهنر    که کین پدربازخواهد مگر
نگه کرد زرمهر کس راندید    که با تاج برتخت شاهی سزید
چوبرشاه افگند زرمهر مهر    بروآفرین خواند گردان سپهر
ازو بند برداشت تاکار خویش    بجوید کند تیز بازار خویش
کس ازبندگان تاج هرگز نجست    وگر چند بودی نژادش درست
زترکان یکی نامور ساوه‌شاه    بیامد که جوید نگین وکلاه
چنان خواست روشن جهان آفرین    که اونیست گردد به ایران زمین
تو را آرزو تخت شاهنشهی    چراکرد زان پس که بودی رهی
همی بر جهاند یلان سینه اسب    که تامن زبهرام پورگشسب
بنودرجهان شهریاری کنم    تن خویش را یادگاری کنم
خردمند شاهی چونوشین روان    بهرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند    اگر یاورانند گر کهترند
به ایران سوارست سیصدهزار    همه پهلوان وهمه نامدار
همه یک بیک شاه را بنده‌اند    بفرمان و رایش سرافگنده‌اند
شهنشاه گیتی تو را برگزید    چنان کز ره نامداران سزید
نیاگانت را همچنین نام داد    بفرجام بر دشمنان کام داد
تو پاداش آن نیکویی بد کنی    چنان داد که بد باتن خودکنی
مکن آز را برخرد پادشا    که دانا نخواند تو را پارسا
اگر من زنم پند مردان دهم    ببسیار سال ازبرادر کهم
مده کارکرد نیاکان بباد    مبادا که پند من آیدت یاد
همه انجمن ماند زودرشگفت    سپهدار لب را بدندان گرفت
بدانست کو راست گوید همی    جز از راه نیکی نجوید همی
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن    تو درانجمن رای شاهان مزن
که هرمز بدین چندگه بگذرد    زتخت مهی پهلوان برخورد
زهرمز چنین باشد اندر خبر    برادرت را شاه ایران شمر
بتاج کیی گر ننازد همی    چراخلعت از دوک سازد همی
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد    که اندر زمانه مباد آن نژاد
گر از کیقباد اندرآری شمار    برین تخمه‌ی بر سالیان صدهزار
که با تاج بودند برتخت زر    سرآمد کنون نام ایشان مبر
ز پرویز خسرو میندیش نیز    کزویاد کردن نیرزد بچیز
بدرگاه او هرک ویژه‌ترند    برادرت راکهتر وچاکرند


همچنین مشاهده کنید