جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

ماشین آخرین سیستم


ماشین آخرین سیستم
رضا پشت پنجره ایستاده بود و به مغازه‌ها و خیابان نگاه می‌کرد که یک ماشین آخرین سیستم جلوی رویش ایستاد.
روی صندلی عقب ماشین یک جعبه بزرگ قرار داشت که عکس ماشین برقی روی آن بود و یک پسر بچه که کنار جعبه نشسته بود. پدر از ماشین پیاده شد، دو تا بستنی خرید و گفت: ”این هم شیرینی ماشین، پسر گلم.“
رضا به خودش گفت: ”اگه این ماشینه مال من بود عجب کیفی می‌کردم بعید یادش افتاد که خانه آنها ۶۰ متر بیشتر نیست، حیاط هم ندارد، توی پیاده‌رو جلوی مغازه‌ها هم که نمی‌شه بازی کرد. چه‌طوری از پله‌ها بالا بیارش. بعد چشم‌هاشو بست و با خودش آرزو کرد: ”کاشکی بابای من، مثل بابای او پسره بود، من هم به جای او پسره بودم.“
چشم‌هایش را که باز کرد دید پسره پشت پنجره ایستاده و به او نگاه می‌کنه. به خودش نگاه کرد، دید داخل ماشین آخرین سیستم کنار جعبه نشسته و پدرش می‌گه: ”رضا جان حواست کجاست؟ بستنی.“
رضا باورش نمی‌شد، برای مدتی پشت پنجره به جای اون پسر ایستاده بود. دوست داشت از ماشین بیروه بره و به اون پسر بگه که از آرزوهاش خبر داره. بعد ماشین برقی را به او بده، چه‌طوری اونو از در کوچک خانه و از پله‌ها بالا ببره. پشیمان شد چشم‌هایش را بست و آرزو کرد که همه بچه‌های دنیا خانه‌های بزرگ داشته باشند. ماشین همه آخرین سیستم باشد، باباهاشون آن‌قدر پول داشته باشند که هر بچه‌ای هر چی خواست بخره. هر چی خواست بخوره.
رضا چشم‌هایش را باز کرد باور نمی‌کرد، هیچ اتفاقی نیفتاده بود. دوباره چشم‌هایش را بست و آرزو کرد. چشم‌هایش را باز کرد، هیچ اتفاقی نیفتاده بود. برای سومین بار چشم‌هایش را بست و آرزو کرد. چشم‌هایش را که باز کرد دید هیچ اتفاقی نیفتاده، پدر گفت: ”رضا جان حسابی تو فکری، مگه نگفتی دوست دارم بریم بالا شهر بستنی چند رنگ بخوریم، داره آب می‌شه، حیف می‌شه پسرم.“
رضا گفت: ”بابا با این ماشین چند تا از ماشین ما رو می‌شه خرید؟“
پدر فکری کرد و گفت: ”حدود ۳۰ تا“.
رضا گفت: ” ۳۰ تا از این‌جا می‌شه تا، تا کجا؟“
پدر دست رضا را گرفت و گفت: ”بیا با هم اندازه بگیریم، ۱ـ۲ـ۳ قدم اندازه ماشین ماست ۳۰ تا ۳ تا ۹۰ تا، بریم؟“
رضا خندید و گفت: ”بریم“
و بعد هر دو باهم راه افتادند. ۹۰ قدم خندیدند و رفتند وقتی برگشتند چیزی را که دیدند باور نمی‌کردند. ماشین آن‌جا نبود.
پدر یادش افتاد که در ماشین را قفل نکرده بود و رضا سرجایش خشکش زده بود.
پدر گفت: ”چشم ما به ماشین اون‌ها بود، چشم یکی دیگه به ماشین ما بود.“ پدر رفت تا از بستنی فروش بپرسد که دزد ماشین را ندیده‌اند. بستنی‌فروش گفت: ”نگران نشو، چون ماشینتان را بد جائی پارک کرده بودید پلیس آن را یدک کرد و برد. بعد نشانی پارکینگ پلیس را به آنها داد. پدر و رضا بدون حرف زدن کنار پیاده‌رو نشستند و به همان ماشین آخرین مدل چشم دوختند. رضا گفت: ”تقصیر من بود، نه؟“
پدر گفت: ”تقصیر حواس ماست که پرت می‌شه و همانی هم که داریم از دستمان می‌ره.“
رضا لبخندی زد و گفت: ”خدا را شکر که دزد، ماشین ما را نبرده.“ بعد پدر و پسر شاد و خندان از درس بزرگی که گرفتند، بلند شدند و رفتند.
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید