شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

برف


برف
جونز در جاده ای خارج شهری رانندگی می کند. اولین برف فصل می بارد و او می خواهد آن را به بچه که توی صندلی مخصوص اسفنجی در کنارش نشسته نشان دهد.سرش را بالا آورده و با دقت به مناظر اطراف نگاه می کند و گاهی لبخند می زند. آنها در جاده باریک که بین مزارع و جنگل انبوه کاج پیچ و تاب می خورد، پیش می روند.
همه چیز سفید و پاک است. تمام بعدازظهر برف می باریده و هنوز هم می بارد، اما برف خیلی خیلی سبک و ریزی است. دانه های درشت برف تک تک روی شیشه اتومبیل می نشیند.گاهی بچه دست دراز می کند که آنها را بگیرد. گاهی لگد می اندازد و فریاد شادی سر می دهد. ماموریت خود را انجام داده اند. جونز شیر و خشکبار خریده و دو رز زرد را هم با خود آورده که لای دستمال کاغذی و روزنامه توی این سرما داخل صندوق عقب گذاشته. باید روز شنبه دوتا گل را می خرید، چون گل فروشی یکشنبه ها تعطیل است. خوشش نمی آید اما چاره دیگری ندارد.
گل های رز خوب نمی ماند. امشب یکی را به زنش می دهد. آن یکی را توی آب قند می گذارد و توی یخچال نگه می دارد. امید است تا یکشنبه که آن را به گرمای بیمارستان می رساند، غنچه اش سفت بماند. بچه به بندهای خاکستری صندلی اش چنگ می اندازد. دشت را نگاه می کند و به خوشه های خاکستری ذرت و درخت هایی که بیرون از برف سربلند کرده، نگاه می کند و لب ور می چیند. حسابی با لباس گرم او را پوشانده اند و کلاه بافتنی نارنجی به سر دارد.
بیست و سه سال دارد، درست به سن مادرش. جونز پریروز که دنبال آن می گشت پیدایش کرد. رنگ یک طرف آن رفته بود و به صورتی می زد. شاید موقعی آن را در معرض آفتاب گذاشته بودند.جونز موقع رانندگی احساس سرخوشی می کرد. برف خیلی زیباست. همه چیز سفید است، حتی کاپوت ماشین. جونز آدم تحصیلکرده ای است. او موبی دیک هرمان ملویل را خوانده که می گوید سفید بی رنگی همه رنگ های کفر است که از آن می گریزم. جونز باور نمی کند. در برف نوعی تقدس می بیند.

جلد پنجم از مجموعه ۲۰ نویسنده، ۶۰ داستان
ترجمه اسدالله امرایی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید