شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


آه پدر ،کاش زنده نبودی...


آه پدر ،کاش زنده نبودی...
۱) چوپان خوب یکی از پیچیده ترین و دیریاب ترین فیلم های این چند سال سینمای جهان است. با انبوهی از معانی و ایده ها که در ظاهر خود را نشان نمی دهند و در پشت داستان پر از جزئیات فیلم مخفی می شوند. پس خیلی جای تعجب نیست که فیلم هواخواهان زیادی نداشته باشد و به چشم نیاید. از این جهت چوپان خوب به یکی از بهترین فیلم های این چند سال شباهت دارد؛ یعنی زودیاک (دیوید فینچر). چه از نظر پرده پوشی و مخفی کردن و چه از نظر خلق یک دنیای پیچیده تیره و تار.
۲) بهترین واژه برای توصیف فیلم «سلطه» است؛ سلطه فضای پارانویایی جنگ سرد بر زندگی یک آدم. سلطه پدر بر پسر. سلطه شک و سوءظن براعتماد و آبرو و در نهایت سلطه تاریکی و کدری بر روشنایی و شفافیت. انگار که یک نیروی تهدیدگر مهاجم بالای سر تمامی اتفاقات و شخصیت ها قرار دارد و آنها را به شکل و رنگ خود در می آورد. که هیچ کس قدرتی از خود ندارد و مجبور است در یک فضای کدر پیش بینی شده پیش رود و غرق شود. در این فضای تاریک است که زندگی متعادل جای خود را به یک زندگی غیرمعمول ترسناک می دهد. خطر بیخ گوش همه است و آسیب پذیری جزیی از الزامات این دنیا. وقتی امنیتی نباشد، آرامشی هم در کار نیست و طبیعی است که در این دنیای نا امن آدم ها به هم اعتماد نداشته باشند. چون نمی خواهند از اینی که هستند آسیب پذیرتر شوند.
۳) نامه یی که ادوارد ویلسون (مت دیمون) در پایان فیلم می خواند، نامه یی است که پدرش قبل از خودکشی آن را خطاب به او و مادرش نوشته بوده. اما وقتی که دقیق تر می شویم و به آن فکر می کنیم برای خود ویلسون هم معنی پیدا می کند. مسیری که او در زندگی اش طی کرده عین حسرت هایی است که در نامه گفته می شود. بهت و شکستی که صورت ویلسون را پوشانده قرینه همان صورت سنگی پدر او قبل از خودکشی اش است. اینجاست که رابطه پدر با پسر به بخش مهمی از فیلم تبدیل می شود. اینکه سلطه یک پدر بر پسر چه بلای بزرگی است و چه نتایجی دارد. اینکه هزینه های این سلطه تمام ابعاد زندگی پسر را چون چرخ گوشتی می بلعد و به شکل دلخواه خود در می آورد. این چرخ گوشت کار خود را از همان ابتدای تولد پسر آغاز می کند. از جایی که ویلسون زیر توپ و تانک خبر تولد پسر را می شنود و اسم او را ادوارد جونیور می گذارد. از همان شروع تولد سلطه آغاز می شود و نام پدر تبدیل به نام پسر می شود. تنها با این تفاوت که یک پسوند جونیور (کوچک تر) دارد. اولین اسباب بازی که پسر از پدر می گیرد یک کشتی کاغذی است. و دقیقاً چند سال بعد می بینیم که با چه شوق و ذوقی کشتی کاغذی را که خودش ساخته به ادوارد بزرگ نشان می دهد. هنگام اجرای موسیقی و خواندن، تمام حواس پسر به پدری است که خیلی به او توجه ندارد. که حواسش معطوف به برقراری امنیتی است که از جان ادوارد کوچک تر محافظت کند. در همین صحنه است که عجز و درماندگی پسر را برای تایید گرفتن از پدر می بینیم. تاییدی در کار نیست و طبیعی است که ادوارد کوچک تر تلاش کند خود را شبیه ادوارد بزرگ تر کند. اینکه عضو همان سازمان پدر شود. اینجا دنیایی که ویلسون در ذهنش آن را امن و ایمن فرض می کرده آسیب پذیری خودش را نشان می دهد. اگر همه چیز سر جای خودش بود دیگر دلیلی نداشت که پسر بخواهد خود را شبیه پدر کند. اگر همه چیز سر جای خودش بود دیگر عروسی در مسیر امن کردن دنیا قربانی نمی شد و قربانی کردن عروس یعنی ترک خوردن کامل این دنیای خیالی. به همین خاطر مرگ دختر سیاهپوست تبدیل به نقطه اوج احساسی فیلم می شود. رابرت دونیرو خیلی سعی کرده که خونسرد و پرده پوشانه فیلمش را بسازد اما پرداخت صحنه مرگ دختر به یک رقص باله تغزلی شبیه شده است مخصوصاً با تورهای سفیدی که در آسمان آرام و رها غوطه ور هستند و پایین می آیند؛ پایین آمدنی که زمینه ساز دیالوگ اساسی و مهم فیلم است. دیالوگی که بالاخره پسر به پدرش در اوج بی اعتمادی می گوید؛ «من هیچ وقت احساس امنیت نکردم.»
۴) چوپان خوب از آن فیلم هایی است که جو و اتمسفر دارد. که تجربه تماشایش مساوی است با دنیا را شبیه خود فیلم دیدن. محال ممکن است که سیاهی و تاریکی بصری فیلم بعد از تمام شدنش روی تماشاگر تاثیر نگذارد. و در این سیاهی و تاریکی رابرت ریچاردسون به عنوان یک مدیر فیلمبرداری درجه یک سهم عمده و بسزایی دارد. در فیلم سعی شده کمترین میزان نورپردازی لحاظ شود و سایه ها حرف اول و آخر را بزنند؛ سایه هایی که در هاله یی از تاریکی دنیا را از چیزی که هست مخوف تر نشان می دهند. این رعب و وحشت خود را در موسیقی بروس فولر و مارچلو زاروس هم نشان می دهد. موسیقی فضاسازانه با یک ملودی تکرار شونده که بیش از هر چیز سعی در تیره و تار کردن همه چیز دارد.
بی انصافی است که سهم مت دیمون را در فیلم نادیده بگیریم. دیمون سال های مختلفی از زندگی ادوارد ویلسون را در حالی بازی کرده که قرار بوده شخصیت اش از امید و پیروزی به شکست و تنهایی برسد. مهم ترین ابزارهای دیمون در این مسیر راه رفتن و نگاه هایش است. راه رفتن با وقاری که در تنهایی تبدیل به راه رفتنی خسته و گوژپشت گونه می شود و نگاه های سرد مصممی که در گذر زمان نه تنها مشکوک و پر از تردید می شوند بلکه حالتی سنگی و مبهوت پیدا می کند. صورت دیمون در آخر فیلم به خوابگرد بهت زده یی می ماند که نمی خواهد غرق شدن در رویاهایش را باور کند.
۵) آرام گرفتن خاکستر نامه در سطل زباله در پایان فیلم، این نکته را می رساند که تلاش ادوارد ویلسون برای برقراری امنیت مساوی بوده با مرگ پدرش. که هیچ چیز دنیا تغییر نکرده و آرامشی در کار نیست که بخواهد مانع خودکشی پدر شود. همه چیز مثل روز اول است، تازه اگر غلظت تاریکی، آفتاب عالم تاب را خفه نکرده باشد.
پویان عسگری
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید