پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


ازدواج؛ تراژدی عاطفی یک معلول


ازدواج؛ تراژدی عاطفی یک معلول
عصر بود، منتظر یك SMS از طرف دوستم بودم، گاه دعایی را زیر لب می خواندم و گاه با بی صبری دور اتاق قدم می زدم و ساعت را نگاه می كردم. سعی داشتم با نوشتن مقاله جدیدی برای روزنامه ، گذر زمان و درد انتظار را برای خود تسكین دهم اما نمی توانستم.
چون این بار مطالبی در ذهنم بود كه امیدوار نبودم روزنامه ای آن را به چاپ برساند. آری همه دردها قابل نوشتن و درج در مطبوعات نیست. یاد تصنیفی قدیمی افتادم:
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل كنم
گر شكوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل كنم
باز هم به ساعت نگاه كردم و دیدم از بوق دریافت SMS گوشی خبری نیست و همچنان باید منتظر بود تا موقعیت رد و بدل كردن پیام برای او هم فراهم شود. شاید هم امكانش را دارد و میلش را نه. با خود فكر كردم حالا به فرض كه SMS دهد باز باید با نوشتن چند بیت شعر یا چند جمله فلسفی عرفانی او را به بحث درباره مفاهیم انتزاعی بكشانم و دلخوش باشم كه یك ساعتی به تنهایی انزوا و سكوت پیروز شده ام.
●به قول قدیمی ها: آخرش كه چی؟
به گذشته ام نگاه كردم به سالهای نوجوانی و جوانی كه با وجود فعالیت و تكاپو برای حضور در جامعه، دانشگاه، مراكز فرهنگی و مطبوعات همه اش در تنهایی و بی همزبانی گذشته و جای خالی یك رابطه خوب منطقی و تا حدی عاطفی همیشه در آن حس می شد.
دمای بدنم بالا رفت و از مرور گذشته متأسف شدم. به یاد آشنایی ها، دوستی ها و جدایی هایم افتادم. یك داستان تكراری كه هیچ وقت پایان خوشی ندارد و شاید علت آن معلولیت من است. نمی دانم اما چندی است به این نتیجه رسیده ام كه شاید بتوان همه این شكست ها را در قالب تراژدی عاطفی یك معلول بررسی كرد.
آری تراژدی، چون در ادبیات تراژدی ژانری است كه هیچ گاه پایان خوش و مطلوبی ندارد و این چیزی است كه عدول از آن محال است.
اگر امروز فردوسی نیست تا تراژدی رستم و سهراب را خلق كند، تراژدی ها نمرده اند. تراژدی های اجتماعی امروز در جامعه ما بسیارند كه من قهرمان یكی از آنهایم.
آری من شخصیت اصلی یك تراژدی هستم. یك فلج مغزی. می دانید فلج مغزی یعنی چه؟ یعنی اكسیژن در هنگام تولد به مغز نمی رسد و مغز یك عمر از فرمان دادن صحیح به اندام های بدن عاجز می ماند. پاهای یك فلج مغزی خم است. دستانش در هوا معلق و غالباً گفتار نامفهوم دارد. دارم چه می نویسم؟ باز هم عصری دیگر و تنهایی نوشتن و باز هم یك انتظار زجر آور كه ممكن است حتی با یك بوق دریافت SMS به پایان برسد.
دارم چه می نویسم؟ تراژدی عاطفی خود را كه چندی است كه در اندیشه نوشتن آن اما هر بار ملاحظاتی از نوشتن منصرفم می كند. وقتی به توصیه پدرم از نوشتن در حوزه سیاست دست كشیدم احساس كردم دیگر تمام قیدها از پای قلمم باز شده و دیگر آزادانه می توانم بنویسم چون در علوم اجتماعی یا ادبیات مقوله ای نیست كه پرداختن به آن برای كسی آزردگی ایجاد كند. اما حال كه به نوشته ای با تلفیق این دو روی آورده ام آزردگی از آنچه قرار است بر صفحه جاری شود دامن خود مرا گرفته است.پرداختن به یك تراژدی كه همچون شناگری در جریان آن شنا می كنم اما گویا از به تصویر كشیدن آن واهمه دارم. واهمه ای كه كوه در اندیشه متلاشی شدن دچار آن است و همین واهمه مرا به ننوشتن و گاه طفره رفتن از مطلب می كشاند.
والا چه چیزی جز واهمه می تواند مانع نوشتن گردد آن هم برای كسی كه جز قلم و نوشتن هیچ مأمن و پناهی ندارد و تمام دردهای ناشی از معلولیت، محرومیت و تنهایی را با آن تسكین می دهد.
عشق ورزیدن، راه رفتن، فكر كردن و نوشتن. آری این چهار چیزی است كه زندگی قهرمان این تراژدی عاطفی را تشكیل می دهد و سه تای اولی را هم برای چهارمی می خواهد. زیرا رسالت او نوشتن و رساندن پیام است.
پس باید گفت زندگی او نوشته است. تفریحش، كارش، عشق ورزیدنش، و حتی منبع درآمدش. چقدر این تصویر برای برخی زیبا و جالب است. یك معلول جسمی- حركتی بعد از نزدیك به دو دهه تحصیل با مشقت اكنون تبدیل شده است به یك روزنامه نگار كه كاری جز نوشتن ندارد و همه زندگی اش در یك شهرك كوهپایه ای خلاصه شده است، یك انزوای آرام.
اما نه. تراژدی از واكاوی همین انزوای ظاهر آرام آغاز می شود. تبدیل شدن یك انسان به یك ماشین تحریر و شاید به یك ماشین تحلیل. ماشینی كه نه حق تفریح دارد، نه حق عشق ورزیدن و نه حتی حق زندگی كردن مانند انسانها، می دانید چرا؟ چون محل وقوع تراژدی ما شهری است یا بهتر بگویم جامعه ای است كه معلول را تافته جدابافته ای می داند كه اگر از تمام حقوق شهروندی و حتی انسانی خود هم محروم شد مسأله ای نیست.و این در حالی است كه معلول نیز علیرغم تمام تفاوت های فیزیكی و ظاهری با دیگران از روح و روانی چون سایرین برخوردار است و این درد را صد چندان می كند.
حال دو ركن این تراژدی مشخص است شخصیت و مكان.
یك معلول جسمی- حركتی آگاه در میان یك جامعه نه چندان آگاه، اما اینها كه گفتم تنها اركان تراژدی است. پس خود تراژدی چه می شود؟ یاد غزلی افتادم كه سالها پیش سروده ام:
با اینكه بودنم به جز از عیب و عار نیست
عاشق شدم بگو به من این خنده دار نیست؟
منهای این پدیده زیباست هستی ام
با غم، ولی ز بعد خزانم بهار نیست؟
از این خبر دهان همه باز مانده است
چشمانشان چه تلخ بگوید قرار نیست
مثل همیشه عكس جهت می كنم شنا
تسلیم سرنوشت شدن شاهكار نیست
شب، انزوا، سكوت و درد از فراق عشق
شاعر بمیر شعر تو هم جز شعار نیست
آری چه تلخ است وقتی بگویی عاشق شده ام و انسانهای سالم دهانشان از شگفتی باز ماند و طوری وانمود كنند كه مگر معلول هم قرار است عاشق شود.
و این باور غلط، تراژدی اجتماعی عاطفی یك معلول را رقم می زند. صفت اجتماعی را از این رو به تراژدی دادم چون بستر وقوع آن جامعه است، چرا كه قهرمان تراژدی بعد از یك حماسه هنجارهای غلط ذهنی مردمان را در هم شكسته و وارد اجتماع شده است. یعنی به تحصیل پرداخته و شغلی برگزیده است كه اینها در قاموس مردمان سرزمینش نمی گنجد پس این حماسه او را از یك ایزولاسیون اولیه نجات داده و به جامعه كشانده است (بستر وقوع تراژدی) اما تراژدی زمانی به وقوع می پیوندد كه این معلول خواهان آن است تا سایر هنجارهای غلط ذهنی دیگران را فرو پاشد. دوست دارد عاشق باشد، رابطه عاطفی برقرار نماید، ازدواج كند و به نیازهای روحی روانی و فیزیكی اش پاسخ دهد.
اینجاست كه تنها بودن خود را حس می كند، زیرا در جامعه ای است كه كمتر معلولی چون او عكس جهت آب شنا كرده و تسلیم سرنوشت نشده است و اگر هم همنوع و همسانی می یابد به دلیل فرهنگ و هنجار مردم توان و جرأت هنجارشكنی و عكس جهت آب شنا كردن بیشتر از این را در او نمی یابد.
اینجاست كه فكر حماسه دومی ذهنش را آشفته می كند. دوست دارد یك بار هم كه شده دیوار سنگی هنجار را چنان بشكند كه صدای خرد شدنش گوش فلك را كر كند. آری حماسه كه از نظر ادب یكی از ویژگی های آن انجام كاری شگفت و محیر العقول است با خود می پندارد آیا می توان كسی را برگزید كه معلول نباشد؟ بی گمان برای رسیدن به چنین هدفی نیازمند حماسه ام. حماسه ای كه مرا به منی دیگر بدل سازد. منی عاری از معلولیت و نقص. اینجاست كه پای در راه ریاضت می نهد و سعی دارد با آنچه هست مبارزه كند و به جنگ با معلولیت برخیزد.
آری باز هم صحنه ای به ظاهر زیبا، اوج اراده یك فرد برای دیگر گونه بودن. اما به شرط آنكه این جنون به او اجازه دهد كه تفاوت متغیرها و نامتغیرها را بفهمد.
گاه با جنون و شیدایی تمام با خود در ستیزه است و گاه با مشاهده نامتغیرها در وجودش ،گویی تمام آرزوهایش با شكست روبه رو می شود و پرده دوم تراژدی شكل می گیرد و یك فلج مغزی در رویاهای شیرین انسانی اش نابود می شود چون می بیند سهم عاطفی او در جامعه ای كه زندگی می كند غیر قابل دسترسی است.
در حقیقت پرده دوم تراژدی یعنی رویای بودن با یك انسان غیر معلول نیز به دلیل هنجارهای اجتماعی و فردی خیلی زود به كابوس مبدل می شود.
عصر یك ۴شنبه ساعت ۵
پشت میزش میان حس گم بود
شاعری كز نگاه یك دختر
چند روزی در این توهم بود
كه بگوید به او كه می خواهم
تا قیامت كنارتان باشم
دوست دارم همیشه در همه جا
من فقط دوستدارتان باشم
با خودش فكر كرد یكشنبه
عشق خود را دوباره خواهد دید
پیش او می رود و بعد سلام
بعد آنكه ز حال او پرسید
دعوتش می كند كه بنشیند
در كنارش به گفت وگو كردن
وه چه خوب است چای نوشیدن
چای را عاشقانه بو كردن
با خودش فكر كرد می گوید
از كلاس و محیط دانشگاه
و برایش ز خویش می خواند
هی غزل، مثنوی غزل آنگاه
حرفهاشان كه خوب گل انداخت
نقطه اشتراك می جویند
تا تفاهم ظهور كرد دگر
عاشقانه ز عشق می گویند
عصر آن چهارشنبه ساعت ۶
با خودش فكر كرد اما حیف
شاعرم، عاشقم، هنرمندم
ناتوانم ز درد اما حیف
كی توانم قدم زدن با او
چونكه من پای ناتوان دارم
درد دل را چه سان به او گویم
چونكه من لكنت زبان دارم
طعم كابوس در سرش آمد
آن خیال شبیه رویا رفت
آرزویش میان حادثه مرد
عصر آن چهارشنبه ساعت ۷
راستی چگونه می توان از یك انسان سالم خواست كه نیازهایش را قربانی بودن با یك معلول كند. از كوهنوردی به نشستن در دامنه اكتفا كند، زیرا همسر معلولش توانایی صعود ندارد. در رستوران و پارك پاسخگوی نگاههایی باشد كه از او می پرسند تو را با یك معلول چه كار؟ و در مهمانیها تمام هم و غمش پوشاندن ناهنجاری های همسر معلولش باشد.
و اكنون فصل پایان این تراژدی. ماندن در حیرتی سخت همچون مات شدگان بازی شطرنج، گرفتار شدن در ورطه تردید و تنیدن پیله تنهایی به دور خود اینجاست كه گذشت زمان برایش بی مفهوم می شود.
زیرا موعودی نیست كه او را به سوی آن زمان ببرد و تنها مسكن روحی اش ارتباط های كوتاه مدت است و او دیگر آموخته ای كه بعد از سلام خود را آماده وداع نماید و همواره انتظار بكشد كه شاید یك SMS و یا زنگ تلفن، انزوای او را برای لحظاتی فرو پاشد.
سید محسن حسینی طاها
منبع : روزنامه همشهری