شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

روز روشن


روز روشن
روز روشنی بود. پرنده ها می خواندند، بیدها می رقصیدند و من سر ِحال بودم. ناگهان ابری تیره بر آسمان گذشت و همه جا تاریک شد. سر به آسمان برداشتم تا تیره گی را بکاوم به امید نوری، اما نسیم چون دستی سرد بر پیشانیم نشست و پلک هایم را بست. آرام بر جای خشکیدم. صدای دور و بری ها را می شنیدم که شگفت زده می گفتند هیچ چیز نمی بینند. هیچ چیز نمی دیدند. من اما با چشم های بسته هرچه را که دیگران نمی دیدند می دیدم.
نا خودآگاه نگاهم به آسمان افتاد. دیدم که یک گوی درخشان در ژرفای آسمان هویدا شد. پیش آمد و ابر سیاه را پس زد. بزرگ بود و نورانی. گمان بردم خورشید است اما خورشید آن سو ترک برای خودش داشت بی رمق می تابید. می شنیدم که هرکس که دور و برم بود از ندیدن سخن می گفت. من اما می دیدم. می دیدم؟ دیگران را نه. آسمان را می دیدم و صدا ها را می شنیدم. همه گان ناپدید شده بودند و تنها صداشان مانده بود. ولی گوی رخشان را می دیدم که با سرعتی سرسام آور به سوی زمین پیش می آمد. هرچه به زمین و من نزدیک تر می شد کوچک تر می شد. سرانجام، وقتی به من رسید کوچکِ کوچک شده بود. یک نقطه. به اندازه ی نقطه یی که در پایان یک جمله می نشیند. نقطه پیش آمد و چون گلوله یی به سینه ام خورد، تکانی خوردم و سینه ام سوخت. بی اختیار دست به سینه بردم ، می خواستم چیزی را که به سینه ام چسبیده از خود جدا کرده و به دورش بیافکنم. تکه یی از سینه ام را در دستم گرفتم و کوشیدم تا نقطه ی سوزان روی سینه ام را از خود بکنم. نشد. دستم اما سوخت، سرم گیج رفت و دیگر هیچ نفهمیدم.
نمی دانم چقدر گذشت تا به هوش آمدم. شب بود. ماه و ستاره ها در آسمان می درخشیدند، با این همه تاریک بود. نمی دانستم کجا هستم. دست چپم می سوخت و مشت شده بود. حس کردم شیئی در مشت پنهان کرده ام. بازش کردم. گوی درخشانی بر روی تاولی کف دستم نشسته بود. با باز شدن دستم نور گوی نورانی همه جا را روشن کرد. خواستم با انگشتان دست راست گوی را لمس کنم نتوانستم. کجا بودم؟ چه می کردم؟ یادم نمی آمد. از جا برخاستم و راه افتادم. دست اگر می بستم تاریک می شد، دست باز، نور بر کف دست از خم کوچه یی که در آن بودم گدشتم و به میدانی رسیدم که در آن گروهی به انتظار ایستاده بودند. مرا که دیدند هلهله سر دادند. ایستادم. پیرمردی پا پیش گذاشت ، مرا به نام خواند. نامم را به یاد آوردم. گلویم خشک شده بود. دهان گشودم اما زبانم از خشکی به سقف دهانم چسبیده بود و نتوانستم به مرد پیر درود بگویم. سرم را به نشانه ی درود پایین آوردم. پیرمرد در آغوشم گرفت و پیشانیم را بوسید.همین که آغوش گشادم تا من نیز او را در بغل گیرم گوی درخشان از دستم رها شد آرام بالا رفت تا سر در خانه ها. گرد میدان و محله چرخید. مردمان خیره بر آن می نگریستند و گوی نورانی بر هر در که می گذشت انگار چراغی بر فراز آن خانه می افروخت. هرچه بیش تر نور می کاشت، درخشان تر می شد. بر آن خیره مانده بودم که از آسمان میدان می گذشت و پیش می رفت و هم چنان که پیش می رفت آوای هلهله ی آدمیان را نیز با خود می برد.
در همین هنگام دختری نو جوان با قدی بلند و گیسوان بافته ی بلند و سیاه ، با چشمانی به ژرفای دریا و با چهره یی دوست داشتی، پیاله یی دردست، به ما نزدیک شد. سرش را به نشان درود خم کرد و پیاله را به پیرمرد داد. پیر، پیاله را از او گرفت و به لبان من نزدیک کرد. نوشیدم. خنک بود. طعم خوشی داشت. گوارا بود. لب که از پیاله برداشتم می توانستم سخن بگویم. سپاس گزاری کردم و پرسیدم کجا هستم. پیرمرد هیچ نگفت. لب خند زد. دست راستش را روی شانه ی چپ من گذاشت و با دست چپ راه را نشان داد. راه افتادیم. از میانه ی میدان گذشتیم و به کوچه باغی پیچیدیم. پیرمرد ساکت بود اما همچنان خنده به لب داشت. مردم تماشاگر سرجاشان ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. تنها ما بودیم که راه می رفتیم. پیرمرد و دخترک و من. و هرجا که می رفتیم انگار گامی پیش تر از ما، آن گوی بر آسمانش گذشته بود. رفتیم تا به باغی رسیدیم. در باغ باز بود. پیرمرد برای نخستین بار لب گشود و گفت: رسیدیم.
جای خوشی بود. از دالان باغ که گذشتیم. آب نمایی دیدم که جوی آبی به آن می ریخت و دور تا دورش سایه ساری خوش نشین از درختان بید و نارون و در میانش آن گوی نورانی می درخشید. . کنار آب نما میزی بود و سه صندلی. پیرمرد به نشستن دعوتم کرد. نشستم. دست چپم هنوز می سوخت. نگاهش کردم. پیر باز لبخند زد و به دختر جوان که هنوز ننشسته بود اشاره یی کرد. دختر پیش آمد و پیش پایم زانو زد. دست دراز کرد و دست چپم را میان دستانش گرفت. لبش را به تاول دستم نزدیک کرد و بوسه ای بر آن نهاد. لبانش نمناک و خنک بود. بعد سر بلند کرد و نگاهم کرد. دو گوی درخشان و نورانی در چشمانش می درخشید. دستم دیگر نمی سوخت اما جانم همه آتش بود انگار. نگاهش کردم. لبخند زد. سر گرداندم و به پیر نگریستم. در چشمهای پیر او نیز چیزی می درخشید. پیرمرد برخاست. خم شد و مشتی آب از آبنما به صورت زد و مشتی نیز نوشید و رو به من آرام گفت:
من دیگر باید بروم . آوردیمت اینجا که نفسی تازه کنی. این ستاره با تو می ماند. من می روم که ارمغان قلب تو را بر فراز میدان های دیگر هم بیافرازم.
پرسیدم: ولی..، آخر..، من..، این...، دستم...
انگشت اشاره را به سوی بینی برد و لب خند زنان زمزمه کرد:
شتاب چرا؟ خواهی دانست. بگذار تا کنار این آب نما لختی بنشینی و نفس تازه کنی. خواهی دانست. شتاب چرا؟ و روی گرداند و رفت. او که رفت دختر جوان دستم را گرفت و بلندم کرد. با هم قدم زنان رفتیم تا گوشه ی دیگری از باغ با فرشی گسترده از گلبرگ های رنگارنگ. آرام نشست و مرا هم کنارش نشاند نگاهم کرد و با دست به رانش زد. یعنی بخواب. مثل مادرم که سرم را بر ران می گرفت. دراز کشیدم و سرم را روی رانش گذاشتم. دست بر سرم کشید و برای نخستین بار به سخن درآمد:
حالا بخواب. فردا که برخیزی راهی دراز پیش رو داریم.
خواستم چیزی بگویم اما پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد. چشمهایم را بستم و دیدم که روز روشنی بود. پرنده ها می خواندند، بیدها می رقصیدند و من سرحال بودم. ناگهان ابری تیره بر آسمان گذشت و همه جا تاریک شد. سر به آسمان برداشتم تا تیرگی را بکاوم به امید نوری، اما نسیم چون دستی سرد بر پیشانیم نشست و پلکهایم را بست...
جای سوخته گی ی روی کف دست چپم یادگار آن خواب است.
منبع : صمصـام کشـفی


همچنین مشاهده کنید