جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سفر بابا


سفر بابا
دم غروب بود کم کم هوا داشت سرد می شد. دوباره سوز و سرمای برفها از لای پنجره به اتاق سرکی کشید پرده را تکانی داد و جا خوش کرد. بعد از آن خیلی آروم چند تا پرنده روی پنجره نشستن، همه به من خیره شدن و فقط و فقط منو نگاه کردن. از قیافه هاشون پیدا بود خبری دارن. ازشون پرسیدم چرا اینقدر منو نگاه می کنین؟ اونا چیزی نگفتن یه دفعه بغض تو گلوم گیر کرد به یاد بابام افتادم بغضم ترکید و ازشون دوباره پرسیدم: از بابام خبری دارین؟ می دونین کجاست؟ چند ساله که مادرم می گه بابام دیگه نمی یاد، اون در راه خدا سفر کرده اما من هنوز به انتظارش نشسته ام و مطمئنم که یه روزی می یاد حتما شما از بابام خبر دارین. اون الان حالش خوبه؟ بهش بگین زودتر بیاد منتظرشم. چرا هیچی نمی گین؟
ناگهان همه ی اونا پراشونو را باز کردن و بهم زدن و بعد هم رفتن... سرما از اتاق کوچ کرد. پنجره ها را محکم زد .پرده ها مرتب ایستادند؛ گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. سکوت مرگباری آنجا را فرا گرفت. وقتی که پایین رو نگاه کردم یکی از پرای پرنده ها باقی مانده بود اون پر رو برداشتم و حالا سالیان سال است که آن پر لای برگه های دفتر خاطرات قلبم است و هر وقت دلم برای بابام تنگ می شه آن پر را می بوسم.

نجمه خدادادی. ۱۴ساله. مدرسه شاهد اشراقی. قم
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید